eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 راحیل🧕🏻 وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانی‌ام را بوسیدو به شوخی گفت: –می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد: – نترس اذیتش نمی کنم. وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت. –حرف های مردونس دایی جان. دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت: –راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رو یه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: –مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسرا با خنده گفت: – عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: – همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ای داره خوبه؟ ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: –راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مادر لبهایش را بیرون دادو گفت: –چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مادر با تعجب گفت: – واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تا از مادر  بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی‌ام رفتم و به آرش پیام دادم:  –داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: – یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم: – خب پس به خیر گذشته؟ ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانو هست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: –راستی بالاخره مهریه‌ات رو نگفتیا. ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟ ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم. ــ نوچ. نمیشه. ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: –مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم: – آقا آرش... بازهم جواب نداد. با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش آمده نمی‌تواند جواب بدهد. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان رو به من گفتند: –تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره ای کردو گفت:  –راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سر و گوشش بکش. سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت: – پس چرا تغییری نمی‌کنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم: – سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت: – یه روسری کرم می خواد این لباس. ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد. سعیده هینی کردو گفت: –چرا زودتر نمیگی؟ اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت: – من الان اتو می کنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم: –سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه. سعیده آهی کشید. – تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسهایم موهایم راشانه کردم و بستم  سعیده با شیطنت خنده ای کردو گفت: –بالاخره این آقای سریش داره به خواسته اش میرسه ... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها. ــ اوه اوه، حالا هنوز هیچی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی. ــ خب بگم زیگیل خوبه؟ در چشم هایش بُراق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت: –خوب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: حالا شد... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش🙍🏻‍♂ در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبد گل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم. مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی‌اش شود. کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه ای که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم. الو... ــ سلام راحیل. با تردید جواب دادو گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: – نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ــ بفرمایید. ــ خواستم بگم، اون مهریه ای که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقد کنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه  ما نباید مخالفتی کنند. جدی گفت: – اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه. با التماس گفتم: – باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانواده‌تون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه. با شک گفت: – باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم  و گفتم: –ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتاه بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: – دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید... حرفش را بریدم. – راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم: – من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم. فقط گفت: –کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟ ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تأثیرش خیلی... این بار او حرفم را برید. – تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی آمده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد. دوباره گفتم: –تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی تفاوت گفت: – انشاالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم تا آمادگی داشته باشند. کیارش بدش نمی‌آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت: –مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم. وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند. همین که خواستیم وارد خانه‌شان شویم،  من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه  شیرینی ها را، مژگان‌هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که  هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من را دید گفت: – چیه؟ پوفی کردم و گفتم: – نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟ نگاهی به لباس هایش انداخت. – قشنگ نیست؟ کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: – یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زد و گفت: –چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: – الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیع لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت: – همه معطل شما هستند. کیارش لبخند تلخی زد و گفت: – بریم عمو جان... ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیش سختم بود گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم آمدو گفتم: –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم را به چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه ای گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد. بعد از پذیرایی و حرف های ابتدایی عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردن در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا آمده. بالاخره سؤال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش آمد. البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند ولی آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه، هدیه خداونده به زن که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هرمردی بسته به وسعش خودش اندازه اون رو تعیین می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را  توی زمین من انداخت و من‌ هم  به عهده بزرگتر ها گذاشتم. راحیل 🧕🏻 از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری‌ای داری خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندید و گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله آمدو دستم را گرفت و با کِل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت را بینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کِل کشیدن و صلوات فرستادن اسرا برایمان اسفند دود کرد و خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم.آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش بروند. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙💍 آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شد و کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سؤالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. ان‌شااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون آمدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سؤالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم؟ با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدر گرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماند و گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سؤالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستاد و دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت: –چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت: –حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم. کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم: –میشه بشینیم. خندیدو گفت: – آره، منم احتیاج دارم که بشینم. ((نویسنده:لیلا فتحی پور🌝)) با اندکی ویرایش ✅ 💙 💍💙 💙💍💙💍 💍💙💍💙💍💙 💙💍💙💍💙💍💙
⁵پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
ٻسمـِ‌ࢪَبِ‌النّۅرِو‌الذی‌خَلق‌اڶمَہـد؎.... .قبل.از.خواب 😴 ‼ ✅حضرت‌رسول‌اڪرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از ‌خواب↯ ¹قرآن‌را‌ختمـ ڪنید «³بار‌سورھ‌توحید» ²پبامبران‌را‌شفیع‌خود‌گࢪدانید «¹بار=اللھم‌صل‌علۍ‌محمد‌وآل‌محمد‌ و‌عجل‌فرجھم،اللھم‌صل‌علۍ‌جمیع‌ الـانبیاء‌و‌المرسلین» ³مومنین‌‌را‌از‌خود‌راضۍ‌ڪنید «¹‌بار=اللھم‌اغفر‌للمومنین‌و‌المومنات» ⁴یڪ‌حج‌و‌یڪ‌عمرھ‌بہ‌جا‌آورید «¹‌بار=سبحان‌اللہ‌والحمدللہ‌ولـا‌الہ‌الـاالله‌ والله‌اڪبر» ⁵اقامہ‌هزار‌رڪعت‌نماز «³‌بار=یَفْعَل‌ُالله‌ُما‌یَشاء‌ُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُم‌ُ ما‌یُرید‌ُبِعِزَّتِہِ» آیا‌حیف‌نیست‌هرشب‌بہ‌این‌سادگۍ‌از‌چنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:" ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| به‌نام‌ خدایِ شهیدان... | ...
🌸!..‌👀✋🏻•• «یـٰا‌ذَالجَـلال‌ِو‌َالاِڪرآم'🔗📓'» ‹اۍ‌صـٰاحِب‌شُڪوه‌وَ‌بُزرگـوارۍ..'🖤🗞'› ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
زن‌از‌نظر‌فلاسفه‌غرب:
حالا‌برید‌بگید‌جمهوری‌اسلامی‌زن‌کشه‌
این‌جاست‌که‌باید‌به‌حقیقت‌پی‌برد.
فاقدکپشن
رفقا‌هروقت‌از‌درس‌خوندن خسته‌شدین‌به‌این‌عکسا‌نگاه‌کنید" توی‌جبهه‌هم‌جنگیدن . . هم‌درس‌خوندن ! هم‌امتحان‌نهایی‌دادن . . هم‌کنکوردادن! میدونستید‌خیلی‌از‌رزمنده‌ها‌توی‌جبهه‌ها کنکور‌دادن‌و‌قبول‌شدن‌ولی‌شهید‌شدن((: ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
سلام رفقا🖐🏻✨ حالتون چطوره؟؟ میخوایم بریم یه جای قشنگ😍🌸 یه جایی که مطمئنم خوشت میاد و حال دلتو عوض میکنه❤️ آماده شو الان ماشین رفقا راه میفته🚘 جا نمونیا !! بعد باید بدویی تا بهمون برسی😂🏃🏻‍♀️
🍦²⁷¹¹ براتون بستنی گرفتم هوا گرمه تا میرسیم بخورین می چسبه😋😄
بـــلـــه همینجاست...😍✨ لطفا از ماشین پیاده شین
خب لطفا همگی دست تون رو بذارین روی سینه تون میخوایم یه سلام مشتی به امامِ مهربون مون بدیم السلام علیک یا اَبا صالح المهدی، یا صاحب الزمان❤️🖐🏻 سلام به پدرمون ، آقا صاحب الزمان😌🖐🏻
با اینکه خیلی برای همه عزیزن ولی 1189 ساله که هنوز 313 نفر یار واقعی پیدا نشده!... هرچقدر میگذره بیشتر دلتنگ مون میشه و دوست داره برگرده ولی واقعیت اینه که بعضی از شیعیانشون هنوز حاضر نیستن به خاطرش دست از یک گناه بکشن... بعضیام هستن که فقط دعا میکنن و مرد عمل نیستن... اینجور آدما وقتی ایشون ظهور کنن مثل قوم حضرت موسی بهشون میگن : تو و پروردگارت بروید بجنگید ماهم اینجا مینشینیم...😏 خودمونیم ، ولی بعضیامون فقط نیمه ی شعبان (روز تولدش) یادمون میاد که یه امام زمانیم داشتیم که بود و نبودش برامون فرقی نمیکنه 😄🚶🏻‍♂️
در حالی که اگه دعاهای اون نباشه زمین و آسمون اونقدر به هم نزدیک میشن که ما اون وسط له میشیم😄✋🏻
وقتی ظهور میکنه همه ی ما بهش ملحق میشیم به غیر از کسایی که شمشیر میکشن و باهاشون میجنگن چند ماهی جنگ طول میکشه و بعدش... زمین پر از نعمت های گوناگون میشه😍 از زمین و آسمون نعمت میباره😃 دیگه هیچ جایی خشکسالی نیست🌸 هیچ فقیری نمیمونه😇 زندان ها خالی میشن😎 گنج هایی که در زمین نهفته بوده نمایان میشه و بین همه تقسیم میشه❤️ جوری امنیت پابرجا میشه که اگه بامداد زنی تنها از شرق به غرب دنیا بره هیچکس مزاحمش نمیشه و امنیت کامل دارهه اینها فقط گوشه ای از اتفاقات بعد از ظهور هست...
بعضیا فکر میکنن وقتی امام زمان ظهور میکنن همه رو میکشن😳 یا روز قیامت میشه !! به نظر خودت امکان داره یه آدمی با این ویژگی ها منو تو رو بکشه؟!😐 چرا باید بکشه؟ گفتیم فقط با کسایی میجنگن که شمشیر بکشن و بخوان باهاشون بجنگن روایت داریم وقتی ظهور میکنن ، میرن مسجد کوفه سخنرانی کنن ، همه ی مردم از شدت شوق دیدن ایشون چنان گریه میکنن که هیچکس متوجه نمیشه ایشون چی میگن🙂 و روز قیامت هم چندین سال بعد از ظهور اتفاق میفته
خلاصه رفیق امروز آوردمت اینجا تا بهت بگم اگه رفیق داری یا نداری پدر داری یا نداری امام زمانت میتونه بهترین و مهربون ترین رفیق و پدر دنیا باشه حداقل هفته ای یک بار باهاشون صحبت کن بهت قول میدم یه جوری قلبت و آروم میکنه که وجودشو خیلی واضح کنار خودت حس میکنی😍✨ راستی ، میدونستی ایشونم باهات صحبت میکنن؟😍
امیدوارم ازین سفر مجازی به مسجدی که به نام امام زمان مون هست خوشت اومده باشه و نهایت لذت و استفاده رو برده باشی😉✨ سایه ی پر مهر امام زمان مون تا ابد رو سر تک تک مون باشه ، صلوات😉💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایت استاد عزیز حجةالاسلام از دکتر سعید جلیلی در انتخابات ریاست جمهوری؛ من به ایشون رای میدهم. و ایشان را تبلیغ می کنم‌ 🗳 ستاد مجازی دکتر جلیلی ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
ڪربلا‌قسمت‌نیست،دعوت‌است! خدایا ! من‌معنے‌قسمت‌و‌دعوت‌را‌نمےدانم اما‌تو‌معنےِطاقت‌را‌مےدانی‌مگر‌نہ؟! دل‌ِمن‌دیگر، طاقتی‌برا؎ِجاماندن‌ ازڪربلا؎ِارباب‌ندارد🥲💔 ‹لبیک یا حسین❤️:)🌱›
زندگیمونو مدیون کسایی هستیم که حتی اسمشون رو هم نمی‌دونیم🍃 .
جهاد‌کہ‌فقط‌جنگ‌نیست!🙂👌 جهاد‌یعنی: وظیفه‌ات‌را ‌انجام‌بدے‌باهرچیزے‌که‌داری... اگہ‌دارے‌درس‌میخونے‌،پس‌داری‌جهاد‌میکنی! باهمه‌توانت‌بخون.🤓📚 وقتی‌بچه‌حزب‌اللهی‌هاےِ‌مآ،📿 صرفا‌درگیر‌ظواهر‌دین‌باشن‌و‌میدون‌رو‌توے عرصه‌های‌دیگه‌خالی‌کنن،🙄 معلومہ‌اونی‌که‌آینده‌کشورش‌واسش‌مهم‌نیست و‌برای‌مادیات‌وصرفِ‌آینده‌یِ‌خودش، میشینه‌درس‌میخونه📝🔍 و‌به‌بالا‌ترین‌جایگاه‌اجتماعی‌میرسه‌و‌ وضعیت‌کشور‌میشہ‌این!😞👌 آهای‌بچه‌حزب‌الهی‌ها!☝️ وقت‌مسخره‌بازی‌نیست.... الان‌وقت‌درس‌خوندنته...🖋 جامعه‌به‌نیروے‌تحصیل‌کرده‌حزب‌اللهی نیاز‌دارهـ📚🔬 اگہ‌رسالتت‌درس‌خوندنه،درس‌بخون... با‌قدرت‌علمت‌به‌بالاترین‌جایگاهِ‌اجتماعی‌برس! یه‌بچه‌شیعه‌میدون‌رو‌خالے‌نمیکنہ!📚🔭 اگہ‌الان‌داری‌درس‌میخونی😍 درگیر‌کنکوری‌و‌براے‌شیعه‌خونه‌یِ‌امام‌زمان سخت‌تلاش‌میکنے،🤓📚🔎 ‌نگران‌این‌نباش‌از‌کارهاے‌‌جهادیِ‌میدانی جاموندی‌و‌همه‌جا‌لنگ‌تو‌هستن...😬 توهمین‌الان‌دارے‌با‌ علم‌ و‌ قلمت‌ جهاد‌ میکنی‌رفیق....😉👌📚 توے‌این‌انقلاب‌هیچ‌کس‌بیکار‌نمی‌مونه! اولویت‌و‌ وظیفه‌الانِ‌تو، درس‌خوندنتهـ📖🔬 تا‌بتونی‌به‌یه‌جایی‌برسی‌که‌شیعه‌یِ‌امیرالمومنین بایدبرسه....🌡🔬 جامعه‌یِ‌امروز‌نیاز‌به‌نسلِ‌استاد‌مطهری و‌شهید‌بهشتی‌‌و‌معلم‌های‌انقلابی‌دارهـ🔖 تا‌با‌تدریس‌جامعه‌شناسی‌و‌امثالهم، اون‌افکار آهک‌زده‌رو‌از‌ذهن‌بچه‌شیعه‌ها‌بکشه‌بیرون...!🚶‍♂ چه‌بسا‌که‌جهاد‌علمی‌بالاتر‌از‌جهاد‌میدانیه..📚 پس‌هیچ‌وقت‌کم‌نیار... یه‌بچه‌شیعه‌کم‌نمیارهــ...🙂🔍 📚╭· · · • ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊