eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
تو دقیقا همان چیزهایی هستی که با آن ها رفت و آمد داری ، مطالعه میکنی ، میخوانی می‌شنوی ، می‌بینی ، لمس می‌کنی ، فکر میکنی ، خیال می‌کنی ، ابراز علاقه‌ می‌کنی.. مراقب باش انتخاب‌هایت،نقاشیِ باطن تو را از زیباییِ‌روحِ امام‌دور‌نکند، چون‌‌حس‌می‌شوی و دیده‌می‌شوی و حضور پیدا میکنی‌باهمان‌ چیزی‌که خودت آن را ساخته‌ای ..
سخنی ازجآن مَن🕊️ تمام آدمهایی رو که میبینید سالهاست کنار هم موندن! در طول رابطشون مدت زیادی با هم سازش کردن ،اشتباهاتی رو بخشیدن که بخشیدنشون کار آسونی نبوده و دقیقا جایی متعهد موندن که وسوسه بر انگیزترین انتخاب ها جلوشون بوده! فقط ویترین روابط رو نبینید... رابطه ی موندگار نیاز به گذشت، سازش و تعهد قوی داره...!🤍
من‌سراغ‌هرکسی‌رفتم‌دلم‌رازد،شکست💔 غالبااین‌لحظه‌ها تنها امیدم شمایین!
میگفت.. ای‌خواهران!جهادِ شما‌حجاب‌شماست.. واثری‌که‌حجاب‌شما‌میتواند‌بررویِ‌ مردم‌بگذارد،خونِ‌مانمیتواند‌بگذارد!' [شهیدمحمدرضاشیخی ..
بهش‌گفتم: چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم مسخرم‌مےڪنن... بهم‌گفت: براےاونایـےڪہ‌ اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ حسین‌دچارشون‌ڪنہ :)
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد. وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد.... با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک تو چشماش نشستند. قدم های آرومی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی تو وجودش می نشست. قسمت خلوتی و پیدا کرد و آنجا، نشست. سرش و به کاشی سرد، چسبوند.... صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشماش و بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد. دل بی تاب اومده... چشم پر از آب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... دلی بی تاب اومده... اومده ماه عزا... لشکر ارباب اومده... لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب... شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا... جان آقا... سَنَ قربان آقا... سیّد العطشان آقا.. از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشکاش، جوشید و گونه هاش، خیس شد. با صدای تلفنش به خودش اومد. هوا، تاریک شده بود. پیامکی از طرفش مادرش بود. _مهیا جان کجایی؟! _بیرونم، دارم میام خونه... از جاش بلند شد. اشک هاش و پاک کرد. پسر جوونی، سینی به دست، به سمت مهیا اومد. مهیا، لیوان چایی و از سینی برداشت و تشکری کرد. چای دارچینی اونم تو هوای سرد؛ تو امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی اونو متوقف کرد... _عزیزم! چادر و پس بده. مهیا نگاهی به چادر انداخت. اونقدر احساس خوبی با چادر بهش دست می داد؛ که یادش رفته بود، اونو تحویل بده. دوست نداشت، این پارچه رو که این چند روز براش دوست داشتنی شده بود؛ از خودش جدا کنه... چادر رو به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت. دستش و برای تاکسی تکون داد. اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلوش رد می شدند. با شنیدن کسی که اسمش و صدا می کرد به عقب برگشت. _مهیا خانم! با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی و دور گردنش بسته بود؛ دستش و که برای تاکسی بالا برده بود و پایین انداخت. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش و جمع و جور کرد. _خیلی ممنون! _تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟! _نه! تنها اومده بودم امام زاده. _قبول باشه! مهیا سرش وپایین انداخت. _خیلی ممنون! _دارید می رید خونه؟! _بله! الان تاکسی می گیرم میرم. _لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون. _نه... نه! ممنون، خودم میرم. شهاب دزدگیر ماشین و زد. _خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون. شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نذاشت و به طرف دوستاش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت. به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت. کمربند ایمنی و بست و نفس عمیقی کشید. شهاب سوار ماشین شد. _شرمنده دیر شد. _نه، خواهش میکنم. شهاب ماشین و روشن کرد. قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد. بند کیفش و تو دستاش فشرد. صدای مداحی فضای ماشین و پر کرد. _منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریت این... دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه... مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح و همراهی می کرد. _منم باید برم...آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره... سریع نگاهش و به کفش هاش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شه. سرش و به طرف بیرون چرخوند و به مداحی گوش سپرد. تا رسیدن به خونه، حرفی بینشون زده نشد. مهیا در رو باز کرد. _خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم. اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد. _مهیا خانم... _بله؟! شهاب دستانش و دور فرمون مشت کرد. _من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم... دستی به صورتش کشید. ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید. اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد. _تقصیر شما نیست؛ تقصیر کسی دیگه ایی رو نمی خواد گردن بگیرید. _کاری که نرجس خانم... مهیا، اجازه نداد صحبتش و ادامه بدهد. _من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم. شهاب لبخندی زد. _قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید. مهیا، شرم زده، سرش و پایین انداخت. _خیلی ممنون! سکوت، دوباره فضای ماشین و گرفت. مهیا به خودش اومد. از ماشین پیاده شد. _شرمنده مزاحمتون شدم... _نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید. _سلامت باشید؛ شب خوش... مهیا وارد خونه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب و شنید. به در تکیه داد. قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد. چشماش و بست و نفس عمیقی کشید. دستش و روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد... _پس چته؟! آروم بگیر...!! _گند زد به همه چی... _کی؟! _شهاب! ـــ ڪیییییی؟! چرا داد می زنی؟! _تو گفتی شهاب باهاش بود!!! _آره... _دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! _بیمارستان. _خب من دارم میام خونت... زود بیا! _باشه اومدم! مهران موبایل و تو جیبش گذاشت. چهره شهاب، براش خیلی آشنا بود. مطمئن بود اونو یه جا دیده ... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
سلامممم😁 ⭕ممکنع واسع خیلی ها سوال باشع چجور میتونن پارت ها رو زودتر داشته باشن.📣📣 اگه دوست دارین که پارت‌های رمان زودتر برسه به دستتون می‌تونید وی‌ای‌پی رو کع ۳، الی ۴ پارت از کانال اصلی بیشتر قرار میدم با قیمت ۵تومان داشته باشید. گاهی اوقات هم پارت هدیه قرار دادعع میشع توجه کنید کع همینجا هم رمان رو ادامع میدم ولی در وی ای پی کسانی کع دوست دارند جلوتر بخونن و پارت ها زودتر و بیشتر بع دستشون برسع هس پس اگع خواستید بیاید پیوی هزینه رو واریز کنید لینک وی ای پی در اختیارتون قرار می گیره آیدی : @sarbaz123567 ولی در هر صورت پارت‌ها تا آخر در همین کانال گذاشته میشع! فقط تفاوت در زمان است☺ بدویین که پارت‌های هیجان‌انگیز منتظرتونه😌😉
42 قسمت چهل و دوم :  "بیا زینبت را ببر ..." 🔹 تا بیمارستان، هزار بار مُردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... ❇️ از درِ اتاق که رفتم تو ... مادرِ علی داشت بالای سرِ زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... ⭕️ مثل مُرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمتِ زینب ... صورتش گُر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدتِ تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... 🔸اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... 🔹هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...😭 🔶 دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبانِ بی زبانی بهم فهموند ... کارِ زینبم به امروز و فرداست ...😢 🌅 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباسِ منطقه ... بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 😔 ✅ دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... 🔷 رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیرِ شکنجه شکایت نکردم ...❤️ - امّا دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدنِ بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جَدّت، پسرِ فاطمه زهرا می کنم ... 😭 🥀 زینب، از اوّل هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نَفَس و شاهرگش تو بودی ... چه بِبَریش، چه بذاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭 🔹 اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمامِ سجّاده و لباسم خیس شده بود ... نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
43 قسمت چهل و سوم :  "زینبِ علی" 🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭 💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... 🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... 🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد... تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم... 🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... ❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... 🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... دیگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... 😍 - بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... 🌻 - بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊 🌸 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... 🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . . ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
²پارت تقدیم‌نگاهتون🌷
_عشـق‌یعـنی‌انقلـاب‌فـاطمه..!'(:
زمانی که قبولی تو دانشگاه آرزوی هر جوونی بود حدود ۴ هزار نفر جوون دانشگاهی که به سختی در بهترین رشته‌ها قبول شده بودن، رفتن جنگ!!! این بنر‌ها فقط بنر نیست، یه تلنگر به ماست که خیلی‌ها از بهترین جایگاه گذشتن بخاطر وطن
قشنگ ترین تشبیه از زندگی اونجاییه که سید مرتضی آوینی میگه: "سیارھ رنج‌ها" ☆☆☆ و اگر بدانیم رنج های ما زیـــــر نـــــظـــــر خـــــداست تحمل آسان می‌شود:)
1_8264760537.mp3
5.42M
تکنیک های عاشقی✨ وقتی انسان میفته با عشق خدا برای خدا غزل بخون ... یه وقتی رو اختصاص بدی به این ملاقات خصوصیه دونفره😍))
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
باید فاطمه‌ی زهرا ۜ اسوه باشد ، الگو باشد در همهٔ جهات ؛ از جمله در حرکت بزرگِ اجتماعی و انقلابی و مبارزاتی ما . - رهبرِانقلاب -
خداهيچ‌تعهدی‌برای‌آنکه‌تو همان‌که‌هستی‌بمانی‌نداده‌است ! _حاج‌اسماعیل‌دولابی
می‌ترسم‌از‌خودم وقتی‌که‌نمی‌ترسم‌از"خدا"
با ظهورش حرم فاطمه را می سازیم...(:🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت‌قاسم‌ظهور‌نزدیک‌است گفت‌صهیون‌به‌گور‌نزدیک‌است