🦋 •• ⎚ #تلنگرانه
بچه هیئتی فحش نمیده!...
به شوخی یا جدی فرقی نمیکنه؛
بگذارید ڪسانی که ناسزا میگویند
تنها ڪسانی باشند که حزب الهی نیستند..!
جمله ای واقعا زیبا 🌷
سکوت گورستان را می شنوى..!؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد..!!
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود..!.!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ..!!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند..!!
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ..!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ...!؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ..!!
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ..!!
ﻋﻤﯿﻖ..!!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ...!!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ..!!
بودن را..!!
ﺑﭽﺶ..!!
ﺑﺒﯿﻦ...!!
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ...!!
ﻭ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن..!!
انسانها آفريده شده اند؛
که به آ نها عشق ورزیده شود....!!!
اشیاء ساخته شده اند؛
که مورد استفاده قرار بگیرند...!!!
دلیل آشفتگی های دنیا این است؛
که به اشياء عشق ورزیده می شود و
انسانها مورد استفاده قرار می گيرند.....!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین و زینب رو آروم می کنه حسن آروم نمیشه😭💔
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
حسین و زینب رو آروم می کنه حسن آروم نمیشه😭💔 "@Sarbazeharamm" _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
حتماااا ببینید خیلی قشنگه💔
امامصادقعلیـهالسـلام✨:
مهدیدرمیانآنانترددمیکند،
دربازارهایآنانراهمیرود،
رویفرشهایآنانقدممیگذارد...
اماآنهااورانمیشناسند💔!
پاستیلولواشکو...خوبوخوشمزست
ولیهیچیخوشمزهترازشوریاشکی
نیستکهوقتیبرایاولینبارحرم
آقارودیدیواشکاتجاریشدودر
دهانترفتوتومزهیاوراچشیدی
نیست🖇💔
#کربلا ...(:
May 11
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_77
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب و روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جاش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره رو بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین اومد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزنه که با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش اومد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد
چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد
چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده
شهاب از جاش بلند شد
مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد
بطری آب و به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد
یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش و تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست...
آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_78
اولی و دیلیت کرد...
دومی و لمس کرد با خوندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفته
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...
آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش و ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت....
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
نویسنده : فاطمه امیری
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج