🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
❤️🩹
آقایامامحسین
يك زحمتی دارم!
خودت بر قبر من بنویس...
چیزی به غیر از دوری تُ...
قاتل من نبود!
-اطلبنا بزیارتك...
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
ما در #کیفیت توسل؛ سُست
عمل میکنیم والّا انسان از
امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام)
چیزی بخواهد و نگیرد؟!
امکان ندارد !
|شیخجعفرناصری|
شهیدمُحسِن حُجَجی (۱۳۷۰-۱۳۹۶ش) از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از معروفترین کسانی است که در ایران مدافعان حرم خوانده میشوند. او در سوریه به دست نیروهای داعش به اسارت گرفته شد و پس از دو روزبه شهادت رسید جسد وی طی توافق «جرود» تحویل نیروهای حزبالله لبنان و سپاه پاسداران شد و سپس با حضور گسترده مردم، مسئولان و رهبر جمهوری اسلامی ایران، در تهران، حرم امام رضا(ع) و برخی شهرهای دیگر ایران، تشییع و ۶ مهر ۱۳۹۶ش در زادگاهش نجفآباد در استان اصفهان بهخاک سپرده شد.
یک بار آقای حق شناس مرا صدا کردند و به من گفتند:
🍃من جان ندارم که آنچنان عبادت کنم ولی سعی میکنم گناه نکنم تا آن دو رکعت نمازی که میخوانم بماند!
💠آدم اگر هر روز فقط یک آجر بفرستد و آن را خراب نکند بالاخره طی 10سال میتواند یک #خانه بسازد؛ اما اگر هر روز #یک_طبقه بسازد ولی آن را #خراب کند در آخر چیزی نمیماند.!
🚫گناه؛عملانسانرا #خرابمیکند!💔
❣آیت الله جاودان(حفظه الله)
ولیخودمونیماحاجیاونجایـه
تیکهکلامتآتیشمونزد؛
-نـاکاماونیہکهشھیدنشه💔:) . .
-حاجمھدۍرسـولۍ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهیداحمدیوسفی
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیدمحمودکاوه
7 شهیدانگمنام
8شهیدمحمدحسینفهمیده
9شهیدمحمدابراهیم همت
0 شهیدفیروزحمیدیزاده
کپیکنازثوابشجانمونی...😉
#ثواب_یهویی🌿
اونقدر سینہ میزد
بہش گفٺن کم خودتو اذیت کن
می گفت: این سینہ نمیسوزه
موقع شــــهادت همه جاش ترکــش بود
جــز سینش...❤️🩹(:
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
‹ #شهیدانه ›
‹ #اخلاق_شهدا ›
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
باهمهارتباطخوبومثبتبرقرارکنیدحتی باکسانیکهظاهرشانباشمامتفاوتاست.
اگرهدفدارینترس!بروواثربگذار...!
سپھبدشھیـدسردارحاجقاسمسلیمانی
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
حــاجحسینیکتامیگه :
اگهمیخواییهروزۍدورتابوتت
بگردن؛
امروزبایددورامامزمانبگردی !:)
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
#تلنگرانہ
مواظبزبونمـونباشیم...!
دروغهایۍڪهبہشـوخۍمیگیم...
واسمشوگذاشتیمخـالۍبندے...!
گناهڪبیـرهاست...
دروغدروغــہ...
چهجدےوچهشوخۍ...
بپاشوخۍشوخۍ،گناهنکنۍ...!! :)
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
هدایت شده از شهیدانه|ᴍᴀʀᴛʏʀ
بـسـم ربِّـ الشــهدا🌿!
به مدد شهدا شدیم 340+ ♥️
قصدداریم یه تقدیمی بدیم 🤩
تقدیمی مون به این صورت هست که هرکس این پیام را در کانالش فور کند درحرم حضرت معصومه به یاد چنلشون هستیم وبا بیوی چنلشون یک عکس با گنبد حرم میگیریم✨
#فور_مرامی
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین⁉️
چنـددقیـقہفڪرڪنیم...
خُـبچےداریـم
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم❗️
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ۱۰دقیقہبعـد
زندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم...
#امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم💔:)
#تلنگرانه
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_123
ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!!
قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند
و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت:
ــ چرا گریه میکنی؟!
اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
ــ به مرضیه فکر میکردم!
ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟!
با بغض گفت:
ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد.
شهاب با اخم گفت:
ــ اولا بغض نکن!
دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش.
ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست.
شهاب لبخند خسته ای زد.
_ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند.
دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد.
تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت
ــ شهاب!
ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم...
مهیا موهایش را محکم کشید.
ــ ای خانم! موهام رو کندی!
ــ خوب کردم
سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد.
ــ شهاب!
اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت:
ــ جان شهاب؟!
مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت.
ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟!
شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت.
ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند
؟!
ــ برو...
آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید.
ــ چی گفتی؟!
مهیا با بغض و صدای لرزان گفت:
ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.
شهاب سر جایش نشست.
ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...
ــ مهیا باور کنم؟!
ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.
شانه های هردو از گریه میلرزید.
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به علامت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
ــ برمیگردم مطمئن باش...
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.
مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_124
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پس چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! الان هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را بالا برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! نمیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ ! شهاب... زشته خب
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوش رنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
ما استراحت نخواهیم کرد
این انقلاب واین جامعه
آنقدر کار دَرَش هست
که دیگر استراحت بی استراحت!
#شهیدبهشتی
چــــرا نبایـد ر.. ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چون خدا گفته حرومه نباید رل بزنیم؟!😏
نخیر از دیدگاه #روانشناسی بهش نگا کن
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت1
تفاوت ارتباط آشکار🆚ارتباط پنهانی
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت2
ارتباط آشـکار یعنی چی؟
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت3
عرف جامعهی ما کلمبیایی نیست!😑
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت4
و اما ارتباط پنهانی . . .😈
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #پارت5