eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
رویترز: انصارالله یمن هم دیشب یک کشتی امریکایی را هدف قرار داد. ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
▶️ اطلاعیه شماره 2 : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پاسخ به جنایات اخیر گروهک های تروریستی ، در به ش
اطلاعیه شماره ۳سپاه: مقر جاسوسی موساد در کردستان عراق مورد هدف قرار گرفت ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
اینا ستاره نیستن موشک های سپاهن که دارن میرن برای :) "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🔴پایگاه الحریر آمریکایی‌ها پس از اصابت موشک‌های سپاه ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
💢امام خامنه‌ای:[دشمنان] بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت باذن الله. ۱۴٠۲/۱٠/۱۳ "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
_رسانه‌های مقاومت: سپاه پاسداران از موشک بالستیک فاتح"۱۱۰"استفاده کرده است.
‏خطاب به موساد:من در نمیزنم میام با لگد😎✌🏻 "@Sarbazeharamm _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
پیشوا ضایی، تاجر کُرد که خانه اش در حمله موشک سپاه به اربیل مورد اصابت قرار گرفته بود، یام یام شد پیشوا ضایی تاجر کُرد از نزدیک با موساد و رهبری کردستان در ارتباط بود. او مالک شرکت‌های امپایر و فالکون گروه بود - گروه دوم در سال ۲۰۰۳ و پس از حوادث عراق تأسیس شد و به تولید نفت مشغول بود. طبق اخبار موثق، گروه SB Falcon، یک ارتش خصوصی کوچک، پرسنل نظامی سابق ایالات متحده را استخدام می کرد. ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
‏🇮🇷🍃﷽🍃🇮🇷 💔 آرام بخواب دختر کاپشن صورتی ایران 🍃 " إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ" ما از خون هیچ مظلومی نمیگذریم
مومن کسیه که نمیذاره کسی بهش ظلم کنه مومنان سپاهی انتق.ام  شه.دای مظلوم کرمان را گرفتند..! "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
پیشوا ضایی، تاجر کُرد که خانه اش در حمله موشک سپاه به اربیل مورد اصابت قرار گرفته بود، یام یام شد پ
ماشین تاجر مرتبط با موساد از شدت انفجار ایربگ‌هاش باز شده 😂 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
علی کریمی و اینترنشنال هم از این که خونه همکارشون با خاک یکسان شده ناراحتن 😄 ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
مقر موساد در اربیل بعد از موشکهای سپاه ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ  ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــ حرفِ آخر را اول می‌زنم؛ انتقام ِ سخت می‌گیریم . * سردار سلامی، فرماندھ‌ی سپاه 🇮🇷 "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
‏به قول حاجی مون: والله هر کس تیری به سمت این خاک انداخت آواره شد!
مواظب‌زبونمـون‌باشیم...!!🚶🏻‍♂️» دروغ‌هایۍڪه‌بہ‌شـوخۍمیگیم...!!🕯» واسمشوگذاشتیم‌خـالۍ‌بندے...!!🥀» گناه‌ڪبیـره‌است...!!💔» دروغ‌دروغــہ...!! چه‌جدےوچه‌شوخۍ...!! بپا‌شوخۍ‌شوخۍ،گناه‌نکنۍ...!! :)
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمیرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... . مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان!؛ جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، . خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــالان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم. مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت: ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد. مهیا لبخندی روی لبش نشست. ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟! ــ از کجا؟؟ ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد. ــ چه عاشقانه! 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄