حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه
از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت
مهیا با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_1
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
رمـانزیبـایعـشقپـاڪروتقدیـمنگـاهتـونمیڪنیم!
آنروزبـرایقایـمڪردناشڪهایـمزیـربـارانقـدممیزدم.
شایـدایـنقطـراتتنھـاوبھتریـنمرھـمِرویزخـمهایمبود.
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کمد رو زیر و رو کردم ولی خبری از روسریام نبود.
_مامان؟ روسری صورتیمو کجا گذاشتی؟
مامان: همونجا توی کمده، خوب بگرد.
_اینجا نیست مامان!
مامان: خب یه روسری دیگه سرت کن، مگه روسری قحطیه؟
نفسم رو از حرص بیرون دادم و روسری آبی مو سرم کردم.
به کیفم که یه گوشه اتاق افتاده بود خیره شدم.
کتاب ها و وسایل هام رو توش ریختم و چادرم رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و به مامان که توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد نگاهی کردم و گفتم:
_خداحافظ مامان من رفتم!
مامان: برو خدا به همراهت!
سریع از خونه بیرون رفتم و مسافت خونه تا خیابون رو طی کردم.
به تاکسی زرد رنگی که داشت به سمتم میاومد اشاره کردم که بهایسته!
سوار تاکسی شدم و سرم رو انداختم داخل گوشی!
اصلا نفهمیدم کی رسیدم دانشگاه، از تاکسی پیاده شدم و به نگهبان جلوی در کارتم رو نشون دادم.
وارد محوطه که شدم اکسیژنم رو خالی کردم.
ممکن بود به سخنرانی امروز حاجآقا رحیمی نرسم، به خاطر همین به سمت سالن همایش دویدم.
در سالن رو باز کردم.
سخنرانی تازه شروع شده بود.
خیلی دستپاچه قلم و کاغذم رو برداشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
نکته های مهم سخنرانی رو یادداشت کردم.
بعد از تموم شدن سخنرانی از روی صندلی بلند شدم و مثل بقیه به سمت حاجآقا رفتم.
نمیدونستم چه سوالی داشتم ولی میخواستم پیش حاجآقا باشم.
با صدای آشِنای مزاحمی برگشتم و به شریفی که کمی عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم.
شریفی: سلام خانم مقدم.
_سلام!
به سمت در خروجی قدم برداشتم که احساس کردم داره دنبالم میاد.
به درک، بذار بیاد.
در کلاس رو با کردم و روی صندلی خودم نشستم.
به جای خالی فاطمه نگاهی کردم و بعد به تخته خیره شدم.
استاد درس رو شروع کرد.
سنگینی نگاه شریفی رو حس میکردم.
از شروع کلاس زل زده بود به من!
گوشیم رو قایمکی از داخل کیفم در آوردم و پیوی شریفی رو باز کردم.
_میشه انقدر به من زل نزنید؟
انگار اینترنتش روشن بود.
سریع پیام رو سین زد و نوشت:
-من به شما زل نزدم، دارم به دیوار نگاه میکنم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_2
🧡 #رمانعـشقپـٰاڪ🎻
نفسم رو از حرص بیرون دادم که با صدای تق در کلاس باز شد.
فاطمه بود، تا حالا اینقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم.
فاطمه نفسنفس میزد انگار تا اینجا دویده بود.
فاطمه: سلام استاد، میتونم بشینم؟
استاد: چرا اینقدر دیر خانم هدایت؟
فاطمه: شرمنده استاد، توی راه خوردم به ترافیک مجبور شدم پیاده بیام.
استاد: بفرمایید.
فاطمه اومد و کنارم نشست.
_دیگه داشتم ناامید میشدم که میای!
فاطمه: هیس بذار به درس گوش بدم.
همراه فاطمه روی نیمکت داخل محوطه نشستم.
فاطمه دو تا شیرکیک خریده بود.
شیر کیک خودم رو برداشتم و گفتم:
_هعی، الان اگه خونه بودم، زرشک پلو با مرغ الان جلوم بود، این چیه آخه؟
فاطمه: به این میگن ناهار دانشجویی، بخور که شیرش گرم میشه!
با تعجب به شریفی که از اون سر محوطه حواسش به من بود نگاه کردم.
_این پسره احمق یه روزی آبروی من رو میبره!
فاطمه: کی رو میگی؟
به شریفی اشاره کردم و گفتم:
_این احمقه رو میگم.
فاطمه: وا، پسر به این خوبی چیکارش داری؟
_نمیفهمی که، همش زل زده به من!
فاطمه: کی به تو را میزنه؟ داره به باغچه نگاه میکنه؟
_هه، برو خودت رو مسخره کن.
نگاهم رو از شریفی گرفتم و به زمین دوختم.
فاطمه: جزوه هامو چیکار کردی؟
_فرصت نکردم حتی یه صفحه ازش بخونم.
فاطمه: چیکار میکنی تو که اینقدر فرصت نداری؟
_بلند شو بریم خونه!
فاطمه: کجا؟ حالا نشسته بودیم.
_برو خونه تون بشین، من میخوام برم.
گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_کجایی؟ میتونی بیای دنبالم؟
حامد: نه من سرِکارم نمیتونم بیام.
_اَه داداشی مثل تو پس به چه دردی میخوره؟
حامد: صبر کن یکی از دوستام میاد اونطرف میگم بیاد دنبالت!
_نمیخواد، اگه خودت نمیای لازم نیست کسی رو بفرستی!
حامد: نترس نمیخورتت، آشناست، خداحافظ!
خواستم حرفی بزنم که تماس قطع شد.
فاطمه: هدیه صبر کن منم بیام.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه کنارم ایستاد که گفتم:
_زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو میفرسته دنبالمون!
فاطمه: این چه کاریه خب؟ تاکسی میگرفتیم میرفتیم.
با صدای بوق ماشین به پرشیا سفیدی که کنار خیابون توقف کرده بود نگاه کردم.
فاطمه: همینه؟
شونه هام رو به نشونه نمیدونم بالا انداختم و به سمت ماشین قدم برداشتم.
کنار شیشه ماشین ایستادم و گفتم:
_ببخشید شمارو حامد فرستاده؟
داشت با گوشی صحبت میکرد، صورتش هم اونطرف بود و معلوم نبود کیه!
لحظه ای برگشت و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.
شناختمش، محمدرضا پسر عموم بود.
برای فاطمه دستی تکون دادم که فاطمه به سمتم دوید.
فاطمه: خودشه؟
_اوهوم، سوار شو!
فاطمه: عه اینکه محمدرضاست!
_آره، حامد گفته بود آشناست.
فاطمه در عقب رو باز کرد و سوار شد.
بعد از فاطمه سوار شدم و در رو بستم.
_شرمنده مزاحمتون شدیم.
محمدرضا گوشیشو روی داشبورد گذاشت و گفت:
_این چه حرفیه؟ راهمون یکیه میرسونمتون!
ماشین که حرکت کرد گوشیم رو در آوردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
همینطوری صفحه پیام هارو بالا و پایین میکردم که فاطمه گفت:
-کیا خونه تونند؟
_فقط مامانم، حامد و بابا شب میان!
فاطمه: پس من تا غروب خونهتون مزاحمتونم، کسی خونهمون نیست.
_باشه!
فاطمه بهترین دوستم و همینطور دخترداییم بود.
به محمدرضا نگاه کردم.
چقدر ریلکس رانندگی میکرد.
به انگشتر عقیق سبز رنگش نگاهی کردم.
چیزی روی نگینش حک شده بود ولی از این فاصله قابل خوندن نبود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه تماس نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم:
_بله؟
حامد: اومد دنبالت؟
_آره، اومد دنبالمون!
حامد: دنبالتون؟ مگه با کیی؟
_فاطمه هم پیشمه!
حامد: باشه، مراقب خودت باش خداحافظ!
_همچنین، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم داخل کیفم!
به سرکوچه که رسیدیم گفتم:
_دستتون درد نکنه همینجا پیاده میشیم.
محمدرضا: نه تا جلوی در میرسونمتون!
پیچید داخل کوچه!
_آخه برگشت خودتون سخت میشه!
محمدرضا: چه سختیای؟ فقط باید یه دور بزنم.
_ممنون!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
الوعده وفا😁😂
اگعع یادتون باشه قول دادم ۱.۱kشیم رمان جدید رو شروع می کنم
اینم از رمان جدید😎
خیلی رمان قشنگ و شاید بعضی از جاهاش ناراحت کننده باشه
رمان قشنگیه پیشنهاد می کنم از دستش ندید
به قلم "محمد محمدی"
وااای خدااا
پسرِ شهید گفتش شهید خیلی خوبه مقام بالایی هست
ولی واسه خانواده خیلی سخته
مگع بچه کوچیک چ گناهی کرده🥲
کع باید بی مادری بکشه به خاطره این آمریکا و اسرائیل و انگلیس عوضی
#مرگ_برآمریکا
#مرگ_برانگلیس
#مرگ_براسرائیل
#انتقام_سخت
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
سلام من از سه سالگی حجاب دارم ولی در کلاس پنجم چادر ترک کردم و در کلاس ششم دوباره به حجاب اولیم برگشتم وتاالان که کلاس هفتم هستم حجاب دارم ولی هیچی از حجاب نمیدونم و خانوادم هم شکاک هستن نمیزارن زیاد با گوشی بازی کنم و در دنبال پاسخ های سوال هام باشم و من هم عاشق مراسم های مذهبی هستم فقط خانوادم به خاطر شغل بابام(بابام دکتر رادیولوژیو سیتیاسکنو امارای)هستش منو مراسم های مذهبی نمیفرستم اگه هم بخوان بفرستن باهزارتا خواهش وتمنا وقول قرار میزارن برم الان هم که مسابقات استانیوکشوری حفظ قران قبول شدم راضی نمیشن که برم و اگه میشه بیشتر درمورد حجاب و امام زمان و اسلام بذارید
#ناشناس
سلامم
چ خوب انشاءالله دعای امام زمان بدرقه راهتون هس
_باشه حتماااا
اگع هم خواستید بیاید پیوی بیشتر راجبه این موضوع حرف بزنیم @sarbaz123567
_ارتباطتون رو با اهل بیت قطع نکنید
از خودشون کمک بخواید
توکلتون به خدا رو از دست ندید
_حتما محفل ها رو هم ط کانال جستجو کنید
و بخونید
منم سعی می کنم یه محفل راجبه فلسفه حجاب و اینا بزارم
_شما هم مطمئن باشید راه درستی رو انتخاب کردید
و نظر کرده خود اهل بیت هستید
_از شهدا هم کمک بخواید
_ و اینکه قرآن هم بخونید
راجبه حجاب ط قرآن هم اومده
فقط مطمئن باشید راهتون کاملا درسته
اصلا این همه شهید دادیم کع حجاب از سر ما نیفته
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
_
حاجی کجایی؟.🙂💔
این ملت به شما و مث شما نیازمنده🖐🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ