رجب را #رجبالاصب میگویند
خیلی تعبیر لطیفیست!
معادلِ ناقصِ فارسیاش میشود؛
ریزشِ رحمت . .
میرسد روزی به پایان نوبت هجران او
میشود آخر نمایان طلعت رخشان او..
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
خدایی در این گیرودار، یه دوتا موشک هم بکنید تو حلق این؛ بلکه یکم فکش استراحت کنه😬
اینقدر از احمد قدیری خوردی بست نبود؟🤨
😂😂😂😂😂
نه برادر من! بعضیا تو پیری خرفت میشن، آخه بیچاره ها خیلی به شیطان کولی داده اند
🤗 متفکر قرن حاضر 😂
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
♨️👌🏻 ترکیب هنرمندانه میدان و دیپلماسی
📌✌🏻البته اینبار اول #حمله_موشکی ، بعد دیپلماسی
✍🏻ویراست محمد جوانی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پدر دختر کاپشن صورتی!
🔺خدا میدونه یک قوت قلب برای ما بود.
#حریفت_منم
#کاپشن_صورتی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
قولمید؎!🤝🏻
اگہخوند؎!🙂
تویکۍازگروههایــاڪانالاکہ!
هستۍڪپۍکنی!
اللهـــــــــم!(:
عجــــــل!(:
لولیـڪ!(:
الفـرج!(:
اگہپا؎قولتهستۍ
کپیڪنتاهمہبرا؎ظهور
حضرتمهد؎‹عج›دعاڪنن♥️!
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_135
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن...
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟!
مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت:
ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد.
ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کردم
ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟!
ــنه بگو بدونم...
ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟!
شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت.
ــ خب؟
مریم عصبی خندید.
ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟!
ـ حتما بوده که گفتم!
مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلامت بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد.
ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلامت و چندتا حرف قلمبه! میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون!
ــ سوال پرسیدی جواب دادم.
ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟
اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود.
شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد.
شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت.
ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره!
تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد.
ــ مطمین باش میدونم دارم چیکار میکنم.
و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد.
مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد...
مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد.
دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید.
مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود.
امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۲ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود.
سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
ـــ مهیا بابا آژانس اومد.
ــ رفتم بابا!
بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت.
در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد.
خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت.
با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت.
ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟!
مهدیه لبخندی زد.
ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی...
یکی از دخترا با شیطنت گفت:
ــ خوب فرار کردی اون روز...!
مهیا با تعجب گفت:
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_136
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند.
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود
یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود،
که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت.
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_6
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از عوض کردن لباس هام پشت میز مطالعهام نشستم و جزوه هام رو باز کردم.
متن جزوه رو خط به خط دنبال میکردم.
با شنیدن صدای اذان از گوشیم چشمام رو باز کردم.
خمیازهای کشیدم و سرم رو از روی میز بلند کردم.
چشمهام رو مالیدم و از اتاق بیرون رفتم.
با تعجب به مامان که تنها روی مبل نشسته بود نگاه کردم.
_مهدیار کجاست؟
مامان: با بابات و حامد رفتن مسجد!
سمت روشویی رفتم و وضو گرفتم.
سجاده مو پهن کردم و نمازم رو مثل همیشه وسط پذیرایی خوندم.
مامان: بیا اینجا بهم کمک کن.
ظرف سالاد رو برداشتم و تزئینش کردم.
سفره رو وسط پذیرایی پهن کردم و غذا رو روش گذاشتم.
با باز شدن در حیاط حامد و بابا و مهدیار وارد خونه شدند.
سر سفره شام نشسته بودیم که مهدیار سر صحبت رو باز کرد.
مهدیار: اونطرف، دلم لک میزد برای غذای ایرانی، اونجا غذای ایرانی خیلی سخت پیدا میشد.
بابا: چقدر دیگه اونجا میمونی؟
مهدیار: باباجون من تازه رفتم اونور، انتظار نداری که به این زودیا برگردم.
بابا: درسات چطورند؟
مهدیار: فعلا خوبه، ولی خب درسامون به مراتب داره سخت تر میشه!
با صدای زنگ گوشی مهدیار نگاهم به سمت گوشیش کشیده شد.
مهدیار نگاهی به صفحه گوشیش کرد و تماس رو قطع کرد.
_چرا جواب ندادی؟
مهدیار: چیز مهمی نبود.
خواستم نگاهم رو ازش بگیرم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
مهدیار: ببخشید یه لحظه!
اینو گفت و از جاش بلند شد، تماس رو جواب داد و توی حیاط ایستاد.
حامد: چش بود؟
کارای مهدیار برام عجیب بود، انگار یه چیزی رو داشت پنهون میکرد.
بابا: مهدیار؟ بیا شامتو بخور.
مهدیار: چشم الان میام.
مهدیار برگشت و سر جاش نشست.
بابا: کی بود؟
مهدیار: یکی از دوستام، از آلمان!
بابا: این دوستی که میگی ایرانیه؟
مهدیار: آره، ایرانیه، ولی خب اونجا زندگی میکنه!
بابا: این دوست شما اسمش چیه؟
تعجب رو توی صورت مهدیار حس کردم.
مهدیار بعد از کمی مکث منمن کنان گفت:
-چیزه...آرمان، اسمش آرمانه!
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-خب مامان شامت خیلی خوشمزه بود، من دیگه میرم بخوابم.
مامان: تو که چیزی نخوردی!
مهدیار: من عادت دارم کم بخورم، شب بخیر!
مهدیار از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
بعد از بسته شدن در اتاق مهدیار بابا گفت:
-مهدیار داشت یه چیزی رو از ما پنهون میکرد.
حامد: آره حس کردم، ولی خب یه تماس چیه که اینطوری مضطربش کرد؟
بابا: حامد، حواست به این پسر باشه، هرجا خواست بره خودت برسونش، زیاد تنهاش نذار.
حامد: چشم بابا!
وقتی بابا این رو میگه یعنی مهدیار داره یه کارایی میکنه.
ولی بابا هم بعضی وقتا خیلی حساس میشه، شاید این هم به خاطر اونه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_7
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
ولی بابا هم بعضی وقتا خیلی حساس میشه، شاید این هم به خاطر اونه!
_مامان دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه شده بود.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
وارد اتاق شدم و پشت سرم در اتاق رو بستم و روی صندلیام نشستم.
لحظهای به صفحه لبتاپ خیره شدم که صدای زنگ آیفون به صدا در اومد.
کنار پنجره ایستادم و پرده رو کمی کنار زدم.
حامد داشت با کسی جلوی در صحبت میکرد.
محمدرضا بود، با اصرار حامد وارد حیاط شد.
پرده رو درست کردم و روی تخت دراز کشیدم.
کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم، در رو باز کردم.
با باز شدن در محمد رضا به سمتم اومد و گفت:
-سلام هدیه خانم.!
_سلام.
محمدرضا: ببخشید حامد هستش؟
در رو پشت سرم بستم و قدمی به جلو برداشتم.
_نه صبح زود رفت.
محمد رضا چیزی زیر لب زمزمه کرد که گفتم:
_ببخشید چیزی گفتید؟
لبخندی زد و گفت:
-نه، آخه به من گفته بود صبح بیام پیشش، باشه مشکلی نیست.
_شرمنده تعارف نمیکنم برید داخل ها، چون کسی خونهمون نیست.
محمدرضا: نه اشکالی نداره، دارم میرم.
چند قدمی از محمدرضا دور شدم که صداش توی گوشم پیچید.
محمد رضا: هدیه خانم؟ هدیه خانم؟
_بله؟
محمدرضا: شرمنده میپرسم، میرید دانشگاه؟
_آره چطور؟
محمدرضا: هیچی مسیرم اونوره گفتم برسونمتون!
_مگه نمیخواید برید پیش حامد؟ حامد که اونطرفا نیست.
محمدرضا: نه قضیه حامد کنسل شد، فکر کنم پشیمون شده!
_تو زحمت میافتید آخه!
محمدرضا: نه زحمتی نیست، بفرمایید.
در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
بوی عطر خوشبویی داخل ماشین پیچیده بود.
توی این هوای گرم ماشین محمد رضا مثل سردخونه، خنک بود.
محمدرضا سوار شد و طولی نکشید که ماشین حرکت کرد.
باز هم با تعجب به انگشتر سبز رنگ محمدرضا خیره شدم.
نوشته روش که اصلا برام خوانا نبود، برام یه سوال عجیب و بزرگ شده بود.
میخواستم ازش بپرسم ولی کمی خجالت میکشیدم.
انقدر با خودم کلنجار رفتم که بپرسم یا نه؟ که رسیدیم.
با لبخند رو به محمدرضا کردم و گفتم:
_خیلی ممنون، به عمو و زن عمو سلام برسونید.
محمدرضا در جوابم لبخندی زد که از ماشین پیاده شدم.
با نگاهم ماشین محمدرضا رو بدرقه کردم و وارد محوطه شدم.
به فاطمه که به دیوار تکیه داده بود و چشماش تقریبا بسته بود نگاه کردم.
خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم.
سنگینی دستم روی شونهش رو حس کرد و بیدار شد.
_ساعت خواب؟ همه دارن نگاهت میکنند.
چشماشو مالید و گفت:
-دیشب تا صبح داشتم درس میخوندم.
_تو که قبلا از درس بدِت میاومد، چی بهت انگیزه داده؟
فاطمه: فکر اینکه تو بری داخل بیمارستان مشغول بشی و من هنوز اینجا توی این دانشگاه باشم، خسته شدم از اینجا!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_8
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از بازوش گرفتم و گفتم:
_بیا بریم سر جلسه امتحان!
فاطمه رو به آقاهه گفت:
-دو تا هاتچاکلت لطفا!
آقاهه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به سمت صندوق رفت.
_برای چی دو تا؟
فاطمه: برای خودم و تو دیگه!
_من هاتچاکلت دوست ندارم.
فاطمه: وا مگه میشه؟
_از چیزای ناشناخته خوشم نمیاد، فکر کردم میدونی!
فاطمه: مگه هات چاکلت ناشناختهست؟
_اوهوم.
فاطمه: مارو باش با کی اومدیم کافه، باشه برای تو نسکافه سفارش میدم.
فاطمه خواست آقاهه رو صدا کنه که گفتم:
_نمیخواد، حالا که سفارش دادی بذار بیاره!
فاطمه نفسی بیرون داد و گفت:
-چقدر دستور میدی!
لحظهای سکوت بینمون بود.
با جملهام سکوت رو شکستم:
_مهدیار از آلمان اومده!
مثل اینکه آب پریده بود توی گلوی فاطمه، داشت سرفه میکرد.
بعد از قطع شدن سرفهاش گفت:
-جدا؟
_آره
فاطمه: چرا اینقدر بیخبر؟
_امشب قرار بود به همه بگیم، تو و محمدرضا از اولین فامیلهایی هستید که میدونید.
فاطمه: آره، نمیشه تو هم مثل داداشت که همه چیز رو به محمدرضا میگه به منم بگی؟
_گفتم دیگه!
فاطمه: آره اونوقت کی؟ سه ساعت قبل از سراسری کردن موضوع!
_خوشت میاد یه چیزی رو بدونی که هیچکس نمیدونه؟
فاطمه: آره، خیلی دوست دارم.
_ولی من دقیقا برعکس توام!
فاطمه به سمتی از کافه اشاره کرد و گفت:
-آقارو!
خط نگاهش رو گرفتم و به میز دو نفره گوشه کافه نگاهی انداختم.
شریفی بود، انگار این میخواست همه جا دنبال من بیاد.
خواستم از جام بلند بشم و برم به سمتش که فاطمه گفت:
-ولش کن، من اخلاق اینجور آدما رو میشناسم، هرچقدر اینطوری کنی بدتر میشه، اگه از همون اول بهش هیچی نمی گفتی خسته میشد و میرفت پی کارش!
_دیوونهام کرده خب، پسره پررو!
فاطمه: پاشو بریم، الانه که هوا تاریک بشه!
با بلند شدن از جام حرف فاطمه رو تایید کردم و دنبالش از کافیشاپ بیرون رفتم.
خواستم تاکسی بگیرم که گوشیم زنگ خورد، حامد بود.
_جانم؟
حامد: سلام فاطمه پیش توئه؟
_سلام، آره چطور؟
حامد: امشب همه خونه ما دعوتن، با فاطمه بیاید همینجا!
_باشه خداحافظ!
فاطمه: کی بود؟
_امشب مهمون مایی، دایی و زن دایی هم اومدند.
فاطمه: یه دورهمی بعد از امتحانات!
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
+ معناے۷سالروڪےخوبميفهمہ⁉️
- دانشجوهاےپزشکی
+ معناے۴سالروڪےخوبميفهمہ⁉️
- بچههاےڪارشناسے
+ معناے۲سالروڪےخوبميفهمہ⁉️
- سربازا
+ معناے۱سالروڪےخوبميفهمہ⁉️
- پشتڪنڪوریا
+ معناے۹ماھروڪےخوبميفهمہ⁉️
- مادرےڪہچشمبہراھ
تولدنوزادشہ
+ معناے۱ماھروڪےخوبميفهمہ⁉️
- روزھداراےماھمبارڪ #رمضان
+ معناے۱روزروڪےخوبميفهمہ⁉️
- ڪارگراےِروزمزد
+ معناے۱دقیقہروڪےخوبميفهمہ⁉️
- اونايےڪہازپروازجاموندند
+ معناے۱ثانیہروڪےخوبميفهمہ⁉️
- اونايےڪہدرتصادف ،
جونسالمبہدربردند
+ معناے۱دهمثانیہروڪےخوبميفهمہ⁉️
- مقامدومالمپيک
+ معناے۱لحظہروڪےخوبميفهمہ⁉️
- ڪسےڪہدستشازدنیاڪوتاهہ
امامعناے۱۱۸۳سالتنھایےرافقطاونآقایے
میدوننڪہمنتظرنتاشیعیان
براےآمدنشخودراآمادھڪنند
وبدانندڪہگناهانشان ،
#ظهوررابہتأخیرمےاندازد....😶
#امام_زمانم
🌍 بیتو،
حال زمین خوب نیست...
بغضها
در گلو مانده است...
سینهٔ زمین تنگ است
و نفسها به شماره افتاده…
☀️ جهان بیتو،
تاریکِ تاریک است...
بیا و روشنی روز را به جهان هدیه کن.
ای خورشید جهانافروز!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 گمراه کردن تجربه گر مرگ موقت، توسط جنیان در عوالم برزخی..
❌ شباهت عجیب این موجود، به شخصیت گالوم در فیلم ارباب حلقه ها !!
#گالوم
#ارباب_حلقه_ها
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیهمےڪنیم✌️🏼
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
🔥 گمراه کردن تجربه گر مرگ موقت، توسط جنیان در عوالم برزخی.. ❌ شباهت عجیب این موجود، به شخصیت گالوم
🔴فیلم ارباب حلقه ها :
در آن فیلم شخصیتی بنام آراگورن منجی انسانها است که مشابه منجی تشیع علیرغم دارا بودن چهره ای جوان ، عمری طولانی دارد .
‼️وی شمشیری دارد که با آن دشمنان را نابود میکند شمشیری خاص که نشان پادشاهی بوده و از اجدادش به ارث رسیده است . این شمشیر جواز حکومت جتی بر مردگان نیز میباشد. ( مشابه شمشیر منجی تشیع)
شخصیت دیگر این فیلم گاندولف است پیرمردی سفید پوش که سه هزار سال عمر کرده و در خدمت منجی و زمینه ساز پادشاهی اوست ( مشابه خضر نبی علیه السلام در فرهنگ تشیع )
#نقد_ارباب_حلقه_ها
#اخرالزمان
#نقد
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیهمےڪنیم✌️🏼›
🔴 #تحلیل دیگری بر فیلم #ارباب_حلقه_ها
‼️تحلیل بسیار مهم دیگر از ارباب حلقه ها:
🔷🔹بعد جنگ و خون ریزی فراوان بر سر برج بابل و تلفات فراوان هر دو گروه عقب نشینی کردند تا تلفات بیشتری رخ ندهد.
سپس ارتش سفیانی به سمت برجی که تک چشم بر روی آن قرار داشت لشکر کشی کرد.
جالب آن است که سفیانی به سربازانش گفت هرکس را دیدید بکشید و نیز سربازان غول پیکری در اختیار داشت که با گرزهای بزرگ دیگران را به طور وحشیانه نابود میکردند.
🔶🔸میدان دوم جنگ در میان دو کوه بود که دیواری قلعه مانند بر روی کوه ها قرار داشت و داخل دره بدون دیوار بود و برج تک چشم از دور نمایان بود و آتشفشانی در نزدیکی آنها بود که داشت فوران میکرد. لشکر سفیانی از سمت برج داشت میامد و میخواست برود به سمت دیگر ولی با لشکری که از برج بابل دفاع میکردند در اینجا ( منطقه بیدا بین مکه و مدینه ) روبرو شدند.
🔷🔹در اصل سفیانی باید یه سمت برج میرفت، ولی برای انحراف مخاطب از فهمیدن اصل داستان به این صورت فیلم را ساختن.
🔶🔸دو هابیتی که حلقه را در اختیار داشتند تصمیم گرفتند که آن را در آتشفشان بیندازند تا نابود شود و به دست پادشاه تاریکی نیفتد که حدود دو سه هزار سال است روحش به دنبال حلقه میگردد تا قدرت گیرد و دوباره زنده شود.
🔷🔹پادشاه تاریکی قبلاً حلقه را در همان آتشفشان ساخته بود و با قدرتی که گرفت میخواست تمام جهان را بگیرد و بر جن و انس حکومت کند، ولی توسط گروهی از مردم که مقاومت زیادی میکردند کشته شد، ولی روحش همچنان به دنبال حلقه میگشت.
جالب آن است که طرفدار ارتش سفیانی بود و همراه آنها به دنبال حلقه میگشت و بر مناطق مختلف تسلط می یافت.
🔶🔸به نظر میرسد منظور از پادشاه تاریکی همان حضرت سلیمان باشد که بر جن و انس حکومت میکرد و ماسون ها اعتقاد دارند که حلقه جادویی به او قدرت داده و حالا روحش به دنبال حلقه است ولی میخواهند حلقه را نابود کنند تا او دوباره قدرت نگیرد.
ماسون ها میخواهند بگویند که سفیانی منجی مسلمانان است به همین خاطر از طرف برج تک چشم می آمدند و با پادشاه تاریکی همدست بودند.
🔷🔹نکته ی مهم آن است که بعد از افتادن حلقه در آتشفشان چشم منفجر شد و برج نابود شد و در اثر انفجار چشم زلزله ایجاد شد و ارتش سفیانی در زمین فرو رفتند و پادشاه تاریکی به همراه اژدها هایی که داشت نابود شد. لشکری که پیر مرده منجی آنها بود از خوشحالی داشتند بال در می آوردند.
🔶🔸به نظر من میخواهند بگویند که قدرت پیامبران و امامان جادویی بوده و این تفکرات را به مردم القا کنند و نیز سفیانی را همچون داعش دولت اسلامی بنامند و خود را نابود کننده سفیانی و اسلام بنامند.
🔷🔹نکته ی دیگر آن است که سربازان سفیانی چند برابر سربازان حریف بودند و آنها اژدها و فیل های غول پیکر و سربازان غول پیکر داشند ، ولی حریف با اسب میجنگیدند.
🔶🔸از سرزمین عربستان حدود هفت هشت هزار سرباز به کمک پادشاه بابل رفتند و پادشاه بابل نیز خود سربازان بسیار کمی داشت که جرعت خروج از قلعه را نداشتند.
🔷🔹منظور آنها ممکن است سربازان آمریکایی در خاورمیانه باشد که با توجه به این که تعدادشان کم است در خواب شبشان و رؤیایشان و حرفشان هم سفیانی را شکست داده اند و هم اسلام را نابود کرده اند.
#اخرالزمـــــــــــان
#سفیانی
#مقدمات_خروج_سفیانی
#نقد
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیهمےڪنیم✌️🏼›
💡بررسی فیلم سهگانه اربابحلقهها (قسمت دوم)
🔦 با توجه به این دو نکتهی مهم، این تحلیل دور از ذهن نیست که مقصود از شیاطین و سپاهیان سایرون در این اثر، همان سپاهیان مقابل صلیبیون، یعنی مسلمانان هستند. به علاوه ما در این فیلم در کنار گاندولف که نماد خیر و نیکی بود و سوار بر اسب سپید دوباره قیام کرد و به مدافعان شهر «آخرالزمانی» یاری رساند، شاهد سارومان، پیامبر شیطانی سایرون هستیم.
🔦 این تعابیر دقیقا منطبق بر سفر مکاشفات یوحنا در «عهد جدید» است که به شدت مورد استناد مسیحیان صهیونیسم در پیشگوییهای مسیحیایی و آخرالزمانی ایشان است؛ مثلا در باب نوزدهم مکاشفات یوحنا، فقرات 11 تا 16 میخوانیم: سپس دیدم که آسمان گشوده شد، در آنجا اسبی سفید بود که سوارش «امین و حق» نام داشت... . لشکرهای آسمانی که لباسهای سفید کتان و پاکیزه به تن داشتند، سوار بر اسبهای سفید به دنبال او میآمدند... . او با عصای آهنین بر آنان حکمرانی خواهد نمود... .
🔦 و در فقرات 19 تا 21 می خوانیم: آنگاه دیدم که آن جاندار خبیث، حکومتهای جهان و لشکریان آنها را گرد آورد تا با آن اسبسوار و لشکر او بجنگد. اما جاندار خبیث با «پیامبر دروغینش» گرفتار آمدند... . و در باب بیستم مکاشفات یوحنا، فقرات 9-10 میخوانیم: سپاهیان شیطان، در دشت وسیعی، خلق خدا و شهر محبوب «اورشلیم» را از هرسو محاصره خواهند کرد، اما آتش از آسمان، از سوی خدا خواهد بارید و همه را خواهد سوزاند... .
📚اسطورههای صهیونیستی سینما، صفحه 102، محمدحسین فرجنژاد
#صهیونیسم
#پاراکتاب
#نقد
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیهمےڪنیم✌️🏼›
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
💡بررسی فیلم سهگانه اربابحلقهها (قسمت دوم) 🔦 با توجه به این دو نکتهی مهم، این تحلیل دور از ذهن ن
💡بررسی فیلم سهگانه اربابحلقهها (قسمت دوم)
🔦 با توجه به این دو نکتهی مهم، این تحلیل دور از ذهن نیست که مقصود از شیاطین و سپاهیان سایرون در این اثر، همان سپاهیان مقابل صلیبیون، یعنی مسلمانان هستند. به علاوه ما در این فیلم در کنار گاندولف که نماد خیر و نیکی بود و سوار بر اسب سپید دوباره قیام کرد و به مدافعان شهر «آخرالزمانی» یاری رساند، شاهد سارومان، پیامبر شیطانی سایرون هستیم.
🔦 این تعابیر دقیقا منطبق بر سفر مکاشفات یوحنا در «عهد جدید» است که به شدت مورد استناد مسیحیان صهیونیسم در پیشگوییهای مسیحیایی و آخرالزمانی ایشان است؛ مثلا در باب نوزدهم مکاشفات یوحنا، فقرات 11 تا 16 میخوانیم: سپس دیدم که آسمان گشوده شد، در آنجا اسبی سفید بود که سوارش «امین و حق» نام داشت... . لشکرهای آسمانی که لباسهای سفید کتان و پاکیزه به تن داشتند، سوار بر اسبهای سفید به دنبال او میآمدند... . او با عصای آهنین بر آنان حکمرانی خواهد نمود... .
🔦 و در فقرات 19 تا 21 می خوانیم: آنگاه دیدم که آن جاندار خبیث، حکومتهای جهان و لشکریان آنها را گرد آورد تا با آن اسبسوار و لشکر او بجنگد. اما جاندار خبیث با «پیامبر دروغینش» گرفتار آمدند... . و در باب بیستم مکاشفات یوحنا، فقرات 9-10 میخوانیم: سپاهیان شیطان، در دشت وسیعی، خلق خدا و شهر محبوب «اورشلیم» را از هرسو محاصره خواهند کرد، اما آتش از آسمان، از سوی خدا خواهد بارید و همه را خواهد سوزاند... .
📚اسطورههای صهیونیستی سینما، صفحه 102، محمدحسین فرجنژاد
#صهیونیسم
#پاراکتاب
#نقد
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیهمےڪنیم✌️🏼›
💡نمود شیطان در فیلمهای هالیوود
🔦 فیلمهایی که در هالیوود درباره شیطان ساخته میشوند، چند گروهند: در برخی فیلمها چون هریپاتر و اربابحلقهها قدرت بسیاری به شیطان میدهند؛ گرچه سخنی از خدا به میان نمیآید. گروهی از فیلمها مانند جنگیر و طالع نحس ۱ و ۲ و ۳ در کنار شیطان، از مسیح نیز یاد میکنند، ولی بزرگنمایی و هراس از قدرت شیطان در این آثار موج میزند. برخی از این آثار شیطان را در کنار خدا به تصویر میکشند. برخی دیگر، شیطان را قدرتمندتر از خدا به صحنه سینما میآورند، مانند فیلم کنستانتین.
🔦 تمام این فیلمها بذر ترس از قدرت شیطان را در درون آدمیان میکارند. ترس از قدرت شیطان مقدمه تسلیم شدن در برابر او و ناامیدی از رحمت الهی و گرایش به سمت ابلیس و پرستش اوست. قرآن مجید میفرماید: «اِنَّما ذلٌکُمُ الشَّیطانُ یُخَوِّفُ اُولِیأهُ فَلاتَخافُوهُمْ وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنینَ؛ همانا شیطان یاران خویش را میترساند. پس ای مؤمنان! اگر به خدا ایمان دارید، از شیطان نهراسید». (آل عمران: ۱۷۵)
📚 اسطورههای صهیونیستی سینما، صفحه ۱۳۲ و ۱۳۳، محمدحسین فرج نژاد
#نقد
‹بھعشق'سید؏ـلی'ڪاخسفیدࢪاحسینیه
مےڪنیم✌️🏼›
ناشناس ما جهت نظرات انتقادات و
سوالات .. شما🌸
https://harfeto.timefriend.net/17002145405446
🕊عاشقان وقت نماز است🕊
✨اذان می گویند✨
🦋نمازتون سرد نشه🦋
التماس دعای فرج🖐🏻
یه طوری نفس تون رو تربیت کنید رفقا که اگه یه نیم ساعت نمازتون رو با تأخیر خوندید عذاب وجدان و ناراحتی ولتون نکنه...!
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
از آمادگۍ ما براۍ نبرد با دشمن همین بس کہ شمشیرمون غلاف نداره!😎🤌🏻
#چࢪیڪۍ
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ