165_56044062817971.mp3
15.94M
حریفت منم
منم که اهل ایرانم:)))
#پیشنهاد_دانلود
پ.ن:جهت بالا رفتن گنگ خونتون😎✌🏻
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هرچهدرماهرمضانگیرمانمیآید،
بهبرکتماهرجباست.
شھیدمجیدپازوکی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
هر جوری هستی ، هر گناهی کردی ،
اول از نمازت شروع کن . .
شک نکن که درست میشی . . !
نمازت تو رو درست میکنه ؛
همونطور که شیطان ، مارو کمکم و آهسته آهسته به سمت گناه میبره !
همونطور هم نماز ، مارو کمکم به سمت عاقبت بخیری میبره !
خدا هیچوقت بندهشو رها نمیکنه . . :)
حتیاگهمرتکببدترینگناههاشدهباشه . .
[به خدا اعتماد کن 🤍!]
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_137
ولی قبول نکردی با من حرف بزنی میدونی چی به من گذشت، من تو یه کشور دیگه، زنم یه کشور دیگه روی تخت بیمارستان، و خبر از حالش نداری جز چندتا دلداری از خواهرت .میدونی اون روزا چی به من گذشت؟ نه نمیدونی مهیا نمیدونی اگه میدونستی درک می کردی و الان اینطوری نمیگفتی
مهیا اشک هایش را پاک کرد و با صدای لرزانی گفت:
ــ من اون لحظه انتظار داشتم برگردی،برگردی وکنارم باشی فک میکنی من عمدا اینکارو میکردم من نمیتونستم باتو حرف بزنم چون حالم بدتر می شد
شهاب با تعجب گفت:
ــ از شنیدن صدای من حالت بد میشه ؟؟؟
مهیا با هق هق گفت:
ــ آره حالم بدمیشد چون تحمل اینکه کنارم نیستی رو نداشتم صداتو میشنیدم حالم بدتر می شد اما تو نیومدی قبل از اینکه بیای زنگ زدم بهت اما جواب ندادی
ــ فک نمیکنی دیر بود، مهیا من از نگرانی مردم و زنده شدم داشتم دیوونه می شدم دلتنگی به کنار اینکه نکنه حالت بد بشه یا نکنه اتفاقی برات بیفته نایی برام نزاشته بود
تا رسیدن به خانه حرفی بینشان رد و بدل نشد.
شهاب ماشین را کنار خانه نگه داشت قبل از اینکه مهیا پیاده شود لب باز کرد و با صدای آرامی گفت:
ــ فردا شهادته امام جواِد خونمون مراسم داریم مامانم گفت از امشب بیای خونمون
مهیا آرام سری تکان داد و از ماشین پیاده شده بعد از اینکه مهیا وارد خانه شود شهاب ماشین را به حرکت دراورد کارهای زیادی داشت و باید تا شب آن ها را انجام می داد که بتواند به درستی مراسم فردا را با کمک پدرش برگزار کند.
ماشین را پارک کرد و وارد محل کار شد سریع به اتاقش رفت روی صندلی نشست و با دست شقیقه هایش را ماساژ داد از سر درد شدید چشمانش سرخ شده بودند و حسابی کلافه شده بود
بحث کردنش با مهیا بیشتر به سردردش دامن زد وقتی به مهیا اخم می کرد احساس می کرد قلبش فشرده می شد ولی این تنبیهه لازم بود تا مهیا بار دیگر او را اینگونه نگران و آشفته نکند
سرش ر ا بلند کرد و بی رمق پوشه را جلو کشید و با دقت به گزارشات توی پوشه را می خواند
هوا خنک بود.
همه در حیاط در حال کار بودند صدای مداحی توی حیاط میپیچید و همه را هوایی کرده بود
ــ چراغو روشن کن مریم
مریم سریع چراغ را روشن کرد و حیاط خانه از روشنایی چراغ بزرگی که محسن نصب کرده بود روشن شد
شهین خانم تشکری کرد و گفت:
ــ خدا خیرت بده پسرم کور شدیم بخدا از بس حیاط تاریکه نمیتونستیم درست برنجارو پاک کنیم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم!
مهیا که همه وقت نگاهشان می کرد، سرش را پایین انداخت و به کارش ادامه داد مریم کنارش نشست
ـــ آخیش یخ کردم چقدر آب سرده
مهیا لبخندی زد
ــ خسته نباشی ؛ شستن حبوبات تموم شد؟؟
ــ آره عزیزم منو محسن همه رو شستیم
ــ دستتون درد نکنه ،امشب کسی نمیاد
ــ نه فقط خودمونیم شاید نرجس و مادرش یکم دیگه بیان مهیا سری تکان داد
صدای در بلند شد که سارا که نزدیک به در بود به سمت در رفت
با صدای یا حسین محسن و جیغ سارا مهیا سینی رو کنار گذاشت و همراه مریم به طرف در دویدند مهیا با دیدن شهاب با لباس و دستای خونی دستش را به دیوار گرفت تا نیفتد .
چشمانش را بست تا باور نکند واقعیت دارد اما با شنیدن صدای شهاب که سعی می کرد همه رو از نگرانی دربیاورد چشمانش را باز کرد
ــ چیزی نیست نگران نباشید!
شهین خانم بر صورتش زد
ــ شهابم چی شد مادر این خون روی پیراهنت برا چیه
شهاب سعی کرد لبخندی بزند
ــ چیزی نیست مادر من خون از دستمه ریخته رو پیرهنم نگران نباشید چیزی نیست
شهاب با چشمـ دنبال مهیا میگشت می دانست الان نگران و آشفته است
با دیدن چهره مهیا نگران میخواست به طرفش برود که محمد آقا بازویش را گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد
مهیا که احساس می کرد هر لحظه ممکن است ضعف کند و بر زمین بیفتد گوشه ای نشست
مریم سریع به سمتش آمد و لیوان آب قند را به طرفش گرفت و گفت:
ما همیشه نگران مامان بودیم تو این مواقع اما تو بدتری خب! مهیا با نوشیدن آب قند احساس می کرد حالش بهتر شده
و با شنیدن صدای محمد آقا که داشت قضیه زخمی شدن شهاب را تعریف می کرد گوش سپردشهاب که نگران مهیا بود سریع حموم کرد و لباس تمیز تن کرد.
نگاهی به پانسمان دستش انداخت خیس شده بود و نیاز به پانسمان دوباره بود،
با یادآوری اینکه مهیا میتواند پانسمانش را عوض کند این فرصت را فرصت طلایی دید تا با مهیا آشتی کند.
به طرف آشپزخانه رفت و جعبه کمک های اولیه را برداشت و به طرف حیاط رفت
همه نگاهشان به سمت شهاب چرخید اما شهاب مستقیم به طرف مهیا که گوشه ای نشسته بود و خودش را مشغول تمیز کردن برنج کرده بود رفت .
کنارش نشست و جعبه را به طرفش گرفت!
مهیا با چشمان خیس به شهاب نگاهی انداخت و سوالی به جعبه کمک های اولیه اشاره کرد
شهاب لبخندی زد و گفت:
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_138
ــ یادمه گفتی دوره پرستاری رفتی.
مهیا سری تکون داد
ــ خب فک کنم از پانسمان یه دست برمیای ؟؟
مهیا سینی را کنار گذاشت و دست شهاب را گرفت
ــ چرا دستات میلرزه ؟؟
مهیا سرش را به دو طرف به علامت چیزی نیست تکان داد!
پانسمان دست شهاب را باز کرد که با دیدن بخیه ها با بغض سرش را بالا آورد و نالید
ــ باید با اونا درگیر میشدی؟؟
ــ مهیا گریه کردی باور کن دیگه نمیزارم منو ببینی تا دستم خوب بشه
مهیا نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و اشک هایش روگونه هایش ریخت !!
و آرام تا صدایش به بقیه نرسد هق هق کرد
ــ خب عزیز دلم میخواستی چیکار کنم .داشتن پرچمای عزای امام جوا ُد پاره میکردند باید مینشستم نگاشون میکردم
مهیا سرش را پایین انداخت و آرام اشک می ریخت
ــ الان دقیقا گریه کردنت برا چیه؟؟
ــاگه بلایی سرت میومد من دق میکردم !
شهاب آرام خندید و گفت:
ــ نترس خانومی شما تا منو دق ندی چیزیت نمیشه!
مهیا دست زخمی شهاب را آرام فشرد که صورت شهاب از درد جمع شد؛
ــ آخرین بارته اینجوری حرصم میدی
ــ من نوکر شما هم هستم
مهیا آرام خندید و گفت :
ــ نوکر اهل بیت ان شاء الله
و حواسش را کاملا به سمت دست شهاب سوق داد و با حوصله مشغول تعویض پانسمان شهاب شد!!
همه مشغول بودند!
نرجس و سوسن خانم به جمعشان اضافه شده بود !
شهاب با وجود چشم غره های مهیا و تشرهای مادرش باز هم در حال کار بود و اصلا به زخم دستش و سردرش توجهی نمی کرد .
ــ مهیا مادر یه برگه بیار چندتا خرید داریم بنویس بدم آقایون بخرن
ــ چشم الان میارم
و کمی صدایش را بالا برد ؛
ـــ شهاب
شهاب با دست های خیسش موهایش را از روی پیشانیش کنار زد و گفت :
ــ جانم
ــ دفتر یادداشت میخواستم تو اتاقت هست؟؟
ــ آره عزیزم تو کشو دومی میز کارم هست،میخوای برات بیارم ؟؟
مهیا لبخندی زد
ــ نه ممنون خودم برمیدارم
شهاب روی تخت گوشه حیاط نشست و سرش را بین دستش گرفت و محکم فشرد !
سرش عجیب درد میکرد و سوزش دستش اوضاع را بدتر کرده بود .
مهیا کنار شهین خانم نشست
ــ جانم بگید بنویسم
شهین خانم تک تک وسایل را میگفت و بعضی وقتا چند لحظه ساکت می شد و کمی فکر میکرد و دوباره تند تند چندتا وسیله میگفت.
ــ همینارو میخوام ، محسن مادر شما میری بخری ؟؟
قبل از اینکه محسن چیزی بگوید شهاب به سمتش رفت
ــ بدید خودم میخرم
تا شهین خانم میخواست اعتراض کند گفت
ــ من خوبم مامان !
لیست را به طرف شهاب گرفت
ــ مادر این چیزایی که لازم دارم و بی زحمت بگیر
شهاب نگاهی به لیست انداخت و با خواندش شروع به خندیدن کرد!!
همه با تعجب به او نگاه می کرند
ــ مامان فک کنم آخرین خریدا ،خریدای مهیا باشن نه تو مریم با کنجکاوی گفت:
ــ چطور؟
شهاب با خنده شروع خواندن کرد؛
ــ دو عدد چیپس .یک عدد ماست . دو عدد پفک .چهار عدد لواشک
با خواندن لیست همه شروع به خندیدن کردند
مهیا با اخم ساختگی رو به مریم و سارا گفت :
ــ بده به فکر شما بودم گفتم بعدا خسته میاید بخوابید قبلش یه چیزی بخورید انرژی بگیرید
شهین خانم با خنده گونه ی مهیا را بوسید
مریم با خنده گفت:
ــ ایول زنداداش عاشقتم
سارا هم بوسه ای برایش فرستاد
ــ تکی بخدا
شهاب به طرف در رفت که با صدای مهیا سرجایش ایستاد
ــ جانم .آبنباتم بخرم ؟؟
ــ اِ شهاب
شهاب خنده ای کرد
ــ جانم بگو...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_139
ــ سرت درد میکنه
ــ از کجا دونستی ؟؟
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرددرد دارم
و به طرف در رفت
مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.
بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.
با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.
مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!
شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!
ــ خواهش میکنم عزیزم!
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!
شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!
ــ خواهش میکنم خانوم!
مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کرد
در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلا از مردان نظامی و مذهبی، داشت..
شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.
محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:
ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو..
شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود.
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاریک، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی...
آروم بخواب!
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_9
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.
با رفتن عقربه ساعت روی عدد هفت، از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم.
لباس هایی که از قبل آماده کرده بودم رو بیرون آوردم و تنم کردم.
جلوی آینه ایستادم، از دیدن خودم سیر نمیشدم.
چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و نگاهم رو توی کل خونه چرخوندم و روی چهره خوابآلود مامان نگه داشتم.
_مامان؟
با صدای من مامان از خواب پرید و با تعجب گفت:
-چیه؟
_من دیگه دارم میرم، کاری نداری؟
مامان: نه برو خدا به همراهت، دعا میکنم موفق بشی!
لبخندی زدم و خودم رو توی آغوش گرم مامان رها کردم.
_خیلی دوست دارم مامان!
مامان: من بیشتر عزیزکم!
از آغوش مامان جدا شدم و وارد حیاط شدم.
مهدیار با دیدن من از آب دادن به گل ها دست کشید و رو به من گفت:
-خانم دکتر، برای ما یه آمپول از بیمارستنون سوغاتی نمیاری؟
_برو خودتو مسخره کن.
مهدیار خنده ای کرد و گفت:
-یه وقت داروی بیماراتو اشتباهی ندی خانم دکترررر!
_از تو بهترم، چهار چشم عینکی!
مامان: باز شما دو تا اول صبحی شروع کردید؟
مامان قرآن توی دستش رو بالا گرفت تا از زیرش رد بشم.
بوسهای روی جلد قرآن گذاشتم و از زیرش رد شدم.
مهدیار دوربینشو روشن کرد و گفت:
-خانم دکتر لبخند بزن دارم فیلم میگیرم.
_اذیت نکن، درست بگیر.
مهدیار: ایشون خانم دکتر، هدیه مقدم هستند، که قراره امروز برن و تلفات جانی داخل بیمارستان بگذارند، خانم دکتر با مخاطبان حرفی ندارید؟
نفسم رو بیرون دادم و دوباره مامان رو بغل کردم.
مهدیار: بله، همونطور که میبینید، خانم دکتر لوس مامانی در حال رفتن به بیمارستان هست.
_لوس مامانی خودتی!
از خونه بیرون رفتم و برای مامان دستی تکون دادم.
در ماشین حامد رو باز کردم و کنار دستش سوار شدم.
مهدیار دوربین رو آورد جلوی صورتم و گفت:
-خانم دکتر، به همراه راننده و بادیگارد شخصیشون، آقای حامد مقدم در حال رفتن به محل کارشون هستند، خانم دکتر، بینندگان آرزوی سلامتی برای بیماران زیر دست شما دارند.
شیشه رو بالا دادم و رو به حامد گفتم:
_بریم، این تا شب میخواد مسخره بازی کنه!
حامد ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
گوشیم رو در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_10
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از چند بوق جواب داد:
-ها؟
_ها و...
نگاهی به حامد که کنارم نشسته کردم و گفتم:
_و سه نقطه، کجایی؟
فاطمه: نزدیک بیمارستانم، تقریبا رسیدم.
_منم توی راهم، نری توی بیمارستان، صبر کن منم بیام دو تایی بریم.
فاطمه: باشه خانم خجالتی، فقط زود بیا زیاد منتظرت نمیمونم ها!
_باشه فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
حامد: استرس که نداری؟
_وا استرس چی؟
حامد: انقدر بدم میاد میگی وا، خب درست حرف بزن.
_عادت کردم.
حامد: شیرینی سرکار رفتنتو کی بخوریم؟
_هر وقت شیرینی عقد شمارو خوردیم.
حامد: پس میشه پیشبینی کرد که قرار نیست شما شیرینی بدی!
_یه چیزی توی همین مایه ها، مگه تو رفتی سرکار شیرینی دادی؟
حامد: کسی حرفش رو نزد، منم چیزی نگفتم.
_خسته نباشی!
حامد: مطمئنم یه هفته دیگه یه آقای دکتر جوونی، با کت شلوار شیک، با یه شاخه گل میاد جلوی در خونهمون، زنگ میزنه میگه اومدم خواستگاری هدیه خانم!
_عه حامد؟
حامد: بد میگم؟ از قدیم گفتن زوج همکار خوشبختند.
_حامد شوخی تو دوست نداشتم.
حامد: به جهنم، من فقط امروز رسوندمت ها، از فردا باید به فکر آژانس و تاکسی باشی!
_دخترای مردم داداش دارن، منم دارم، خیلی خب، خودم کار میکنم حقوقم رو میگیرم یه ماشین خوب میخرم تا بسوزی!
حامد نیشخندی زد و گفت:
-با چندرغاز حقوقت، نمیتونی حتی دوچرخه بخری!
حامد من رو تا جلوی در محوطه بیمارستان رسوند و بعد از خداحافظی رفت.
وارد محوطه شدم و نگاهم رو چرخوندم.
به فاطمه که روی نیمکت نشسته بود نگاهی کردم و دستم رو براش تکون دادم تا من رو ببینه!
فاطمه به سمتم اومد و گفت:
-داشتم میرفتم ها!
_خب حالا غر نزن، دنبالم بیا!
همراه فاطمه وارد راهرو بیمارستان شدیم.
فاطمه: باید دنبال کی بگردیم؟
_یه نجفی نامی، بریم از اطلاعات بپرسیم.
به سمت باجه اطلاعات رفتم و گفتم:
_ببخشید، آقای نجفی رو کجا میتونم ببینم؟
خانمه: راهرو سمت راست، چند دقیقه پیش که اونجا بودند.
_آهان، خیلی ممنون.
دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش!
خواستم وارد راهرو بشم که از اونطرف یه آقا اومد و با برخورد بهش گوشیم که توی دستم بود روی زمین افتاد.
_آقا مگه کوری؟
خم شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:
_کم مونده بود گوشیم بشکنه!
آقاهه: خانم شما هم پرونده های من رو ریختید روی زمین!
خواستم حرفی بزنم که فاطمه گفت:
-شرمنده آقا، واقعا شرمندهایم.
_چی چی و شرمنده ایم؟
فاطمه توی گوشم گفت:
-نجفی اینه!
نگاهی به اسم روی سینه آقاهه انداختم.
رضا نجفی!
خم شدم و برگه های روی زمین رو جمع کردم و به سمتش گرفتم.
_شرمنده من یکم تند صحبت کردم، بفرمایید.
برگه هارو از دستم گرفت و وارد اتاق روبرومون شد.
فاطمه: گند زدی روز اولی هدیه!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_من از کجا باید میدونستم نجفی اینه؟
فاطمه: حالا خوبه باقی موقع ها لالی، الان واسه من دو متر زبون در آوردی!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
- استادفاطمینيـافرمودن :
دلشكستن💔'
يكیازموانعاستجابتدعاست،
اگهدعاهاتمستجابنشد/:
بگردببیندلکیوشکوندی .. ! >
•
#تلنگرانه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
شکستن نفس
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
خاطرهای از شهید دلاور ابراهیم هادی
#شهیدشناسی
#علمدارکمیل
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
کتاب: #پسرک_فلافل_فروش
پسرک فلافلفروش» زندگینامه و خاطرات طلبهی جانباز و شهید مدافع حرم، محمدهادی ذوالفقاری است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است.
#کتاب
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
1_6291857247.pdf
3.73M
📚نام اثر: #پسرک_فلافل_فروش
ژانر : #زندگینامه
📖 صفحات : 160