eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امیرالمومنین (علیه السلام) : ✍ از زمین خوردن کسی شاد مشو ، که نمی‌دانی گردش روزگار برای تو چه در آستین دارد. 📚 غررالحکم 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
🔴سیگنال ماهواره «ثریا» به زمین رسید. ماهواره ثریا که روز شنبه 30 دی در یک رکورد جدید توسط ماهواره‌بر قائم به مدار 750 کیلومتری فضا پرتاب شده بود، نخستین سیگنال خود را به زمین ارسال کرد. ماهواره یک ثریا مخابراتی بوده و وزن آن 47 کیلوگرم است.این ماهواره طول عمر بیش از 3 سال دارد و همچنین دقت موقعیت GPS ماهواره ثریا 20 متر است.   "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
علی چون با خدا شب را سحر کرد ؛ کمالِ همنشین در او اثر کرد...! ..
یا امامي الرضا أحبک کثیرا 💛🫧
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد. مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زنه و پا به پای بقیه، کار می کند. نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند. مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود. مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد. ــ شهاب! شهاب! شهاب آرام چشمانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛ بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت. دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد. ــ سلام صبح بخیر! ــ سلام محسن! ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد... ــ الان آماده میشم! به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت: ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟! ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد... مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست. شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت. ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم! ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟! ــ به زودی... و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید... مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود. هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم مهیا آرام خندید و گفت: ــخواهش میکنم حاج آقا از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!! مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟ ــ آره ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد ــ لازم نکرده،همرات میام مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش ــ چشم ــ چشمت روشن خانومی ــ شب بخیر ــ شبت بخیر ــ جانم شهاب ــ مهیا کجایی؟ ــ اومدم باور کن اینبار اومدم. گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ــ شرمنده دیر شد ! ــ دشمنت شرمنده عزیزمـ مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد" با ایستادن ماشین نگاهی صدای شهاب را شنید؛ ــ رسیدیم مهیا از ماشین پیاده شد. همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند ــ چرا اینجا شهاب؟ ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم. مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولین طراحی پوستر و برنهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند. مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود. هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد. نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شود ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد . همه به احترام استاد سر پا ایستادن استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد. مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند! ــ کجایی خانمی لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند ــ سرکلاسم آقا دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند. ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!! مهیا گوشی را در کیفش پرت می کند و خودش را برای یه بحث با استاد اکبری آماده کرد. ــ خانم رضایی سوال من جواب نداشت ؟؟ ــ شرمنده استاد باید جواب میدادم . ــ بایدی درکلاس من وجود نداره ،اولین بارتون نیست که بی انضباطی میکنید سرکلاس من! کم کم صدای استاد اکبری بالاتر می رفت انگار میخواست تمام حرص دلش را سر این دخترک خالی کند. ــ مگه بچه دبیرستانی هستید، که باید به شما تذکر داد .فکر کردی با سر کردن چادر و چندتا جلسه ی بسیج و یه یادواره دیگه نمیشه کسی بهتون بگه بالا چشتون ابرِو ؟ مهیا چادرش را در مشت گرفت و محکم فشرد بغض گلویش را گرفته بود چشمانش از اشک میسوختند اما سکوت کرد! ــ بسه خانم. همین شمایید که دانشگاه رو به گند کشیدید با این ریاکاریتون فک میکنید میتونید با این کارا گذشته و کاراتونو بپوشونید؟ همه از واکنش استاد تعجب کرده بودند همه می دانستند که کار مهیا چیزی نبود که استاد بخواهد این همه واکنش نشان بدهد!! مهیا که دیگر صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد و با صدای لرزانی که سعی می کرد لرزشش را مخفی کند گفت: ــ اینکه از پیامک بازی من ناراحت شده باشید حق دارید و من عذرخواهی کردم اما اینهمه به من توهین کنید این حقو ندارید شما اصلا با چه اجازه ای منو قضاوت میکنید یا در مورد رفتار و کارای من نظر.... 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
²پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_11 🧡 🎻 فاطمه با ناراحتی رفت روی صندلی های کنار راهرو نشست. _حالا چرا نشستی؟ بیا بریم پیشش دیگه! فاطمه: بریم پیشش که سنگ روی یخمون کنه؟ اگه قبولمون نکنه چی؟ _غلط می‌کنه، مگه دست اونه؟ ما نامه داریم، پاشو دیگه! با اصرار من فاطمه از جاش بلند شد کنار در اتاق نجفی ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و تقّی به در اتاقش زدم. نجفی: بفرمایید. در اتاقش رو باز کردم و همراه فاطمه وارد اتاق شدم. نجفی سرش رو بالا آورد و نگاهی به ما کرد. تعجب رو توی صورتش حس کردم، اما خیلی سریع چهره‌اش جدی شد و گفت: -بفرمایید بنشینید. در رو بستم و کنار فاطمه روی صندلی نشستم. نجفی همون‌طور که سرش توی برگه ها بود گفت: -امرتون؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _ما دانشجو های پرستاری‌ایم، این شد که اومدیم اینجا! نجفی نگاهی به من کرد و گفت: -پس رزیدنت اینجایید. _بله همون! نجفی برگه های توی دستش رو جمع کرد و داخل کشو گذاشت. نجفی: می‌تونم مدارکتون رو ببینم؟ مدارک خودم و فاطمه رو روی میزش گذاشتم و دوباره نشستم. نجفی نگاهی به مدارک کرد و گفت: -خانم هدایت و خانم مقدم، از همین امروز شروع کنید، من اسمتون رو وارد سایت می‌کنم شما برید کارت و لباس فرمتون رو تحویل بگیرید، بفرمایید! از جامون بلند شدیم. نگاهی به نجفی کردم و گفتم: _بابت اتفاق داخل راهرو معذرت می‌خوام. نجفی: لازم به معذرت خواهی نیست، بفرمایید. از اتاق بیرون رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _اوه، به خیر گذشت. فاطمه: شانس آوردی، اگه قبولمون نمی‌کرد همینجا می‌کشتمت! به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم و کارت و لباسمون رو تحویل گرفتیم. لباسمون رو عوض کردیم. به چادرم بوسه‌ای زدم و داخل کمد خودم گذاشتم. کارتم رو از گردنم آویزون کردم و صفحه کارتم رو داخل جیبم گذاشتم. همراه سرپرستار وارد بخش شدیم. فاطمه: یه حس عجیبی دارم. _منم همینطور، حس می‌کنم رییس جمهورم! فاطمه ریزخنده‌ای کرد که سرپرستارمون خانم مقدسی گفت: -برید داخل اتاق صدوچهارده ببینید چیزی لازم ندارند! _چشم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_12 🧡 🎻 _چشم! بعد از سر زدن به اتاق صدوچهارده به سمت اتاق های دیگه رفتیم. چند تا شاخه گل از گل‌فروشی سر کوچه خریدم و به سمت خونه قدم برداشتم. کلید انداختم و در رو باز کردم. _مهدیار؟ مهدیار از خونه بیرون اومد و با تعجب به شاخه گل های توی دستم نگاه کرد. مهدیار: عه سلام خانم دکتر، شاخه گلا چی‌میگن؟ _میگن که مهدیار خان خیلی پرروئه، بهش گل نده! مهدیار: اذیت نکن دیگه، روز اول دکتری چطور بود؟ _تو که میری آلمان درس میخونی، انقدری سواد نداری که بفهمی پرستاری با دکتری فرقی نداره؟ مهدیار: هنوز نفهمیدی دارم مسخره‌ات می‌کنم؟ کفش هام رو در آوردم و وارد پذیرایی شدم. _مامان جون بیا، دختر گلت اومده! مهدیار: الکی صدا نزن، مامان اینا رفتن خونه عمو! وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو بین وسایل چرخوندم که مهدیار گفت: -راز داری بلدی؟ _اصلا، به من میگن دهن لق! مهدیار: چیز بدی هم نمیگن، راسته! _حالا چه رازی رو میخوای بگی؟ مهدیار: ولش کن، لباسام رو انداختم توی لباسشویی، بعدا بیارشون بیرون ببر روی طناب آویزونشون کن. _مگه من نوکرتم؟ نگاهی به خانم مقدسی کردم و گفتم: _خانم مقدسی؟ این بیمار اتاق نود و هشت حال خوبی نداشت ها! خانم مقدسی: دکتر بالا سرشه، خوب میشه! لحظه ای سرم رو چرخوندم که محمدرضا رو با دسته گل جلوی در بیمارستان دیدم. انگار داشت دنبال کسی می‌گشت. _خانم مقدسی؟ من الان میام. به سمت محمد رضا رفتم، از پشت صداش کردم و گفتم: _آقا محمد؟ محمدرضا برگشت و لبخند روی لبش رو نمایان کرد. محمدرضا: سلام هدیه خانم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنید؟ دنبال کسی می‌گردید؟ محمدرضا: بله یکی از دوستام رو مثل اینکه آوردن اینجا، اومدم بهش سر بزنم، شما پرستار این بیمارستانید؟ _بله! محمدرضا: مبارکه، بابام همیشه میگه یکم از دختر عموت یاد بگیر. _نگید خجالت میکشم، خب دیگه کاری داشتید خبرم کنید، من همینجام! محمدرضا: چشم حتما! از محمدرضا دور شدم و به سمت اورژانس رفتم. به بیمار روی تخت نگاهی کردم و گفتم: _سرگیجه دارید؟ آقاهه: نه خانم پرستار! _سردرد گنگی یا هرچیز دیگه ای که به سرتون مربوط باشه؟ آقاهه: نه خانم، فقط یکم پام درد می‌کنه! _آهان، پاتون فقط ضرب دیده، من فقط نگران ناحیه ضربه سرتون بودم، سِرُمتون هم داره تموم میشه! آقاهه: خدا خیرت بده خانم دکتر! لبخندی زدم و به سمت فاطمه که اونطرف تر ایستاده بود قدم برداشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_13 🧡 🎻 _خانم مقدسی کجا رفت؟ فاطمه: تو اتاقشه! با صدایی که از نزدیکی‌ام اومد جا خوردم و به سمت صدا نگاه کردم. نجفی: خسته نباشین! _خی...خیلی ممنون! نجفی: کارا چطوره؟ سخت که نیست؟ _نه اصلا، عادت می‌کنیم. نجفی دستی به لباس سفیدش کشید و گفت: -خب میبینمتون، فعلا! لبخندی زدم و با نگاهم تا راه پله دنبالش کردم. فاطمه: اه این پسره چقدر فوضوله؟ _برو سر کارت، نمی‌خواد پشت سر کسی غیبت کنی! همراه فاطمه به سمت اتاق استراحت رفتم که متوجه محمدرضا شدم. داخل اتاق روبروییمون بود و داشت با دوستش اختلاط می‌کرد. فاطمه: این محمدرضا نیست؟ _چرا خودشه، اومده عیادت دوستش! فاطمه: من میرم استراحت کنم، توهم دوست داشتی بیا! محمدرضا از اتاق بیرون اومد و رو به من گفت: -شرمنده، نمازخونه کجاست؟ _انتهای راهرو سمت چپ! با نگاهم محمدرضا رو دنبال کردم که با ورودش به داخل نمازخونه از دید نگاهم بیرون رفت. قدم هام ناخوداگاه به سمت نمازخونه حرکت کرد. پشت در ایستاده بودم و خیره نمازش شده بودم. بعد از اینکه نمازش تموم شد کنار ایستادم تا من رو نبینه! بعد از بیرون رفتنش از نمازخونه خواستم برم سمت اتاق استراحت که چیز عجیبی به چشمم خورد. انگشتر عقیق محمدرضا که برق نگاهم رو گرفت. وارد نمازخونه شدم و انگشتر رو برداشتم. روش نوشته بود: (حسبی الله) بلاخره جواب سوالم رو فهمیدم، انگشتر رو توی جیبم گذاشتم و از نمازخونه بیرون رفتم. جلوی در اتاق استراحت ایستادم، خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای آشنایی جلویم را گرفت. صدای آشنا: هدیه خانم؟ برگشتم و به سمت صدا نگاه کردم. عمو جواد دوست و همکار بابام بود. _سلام عمو جواد! عمو جواد چند قدمی به سمتم برداشت و گفت: -پسرم گفته بود که دختر حاج علی پرستار اینجاست، ولی من باور نکردم، گفتم اون دختر دکتره نه پرستار! لبخندی زدم و با تعجب گفتم: _پسرتون؟ عمو جواد: آره، همکارته، رضا! با شنیدن اسم رضا یاد نجفی افتادم. فامیلی نجفی رو با عمو جواد مطابقت دادم. جواد نجفی، رضا نجفی! نگاهم رو به سمت عمو جواد گرفتم و گفتم: _آهان آقای نجفی، نمی‌دونستم پسر شماست. عمو جواد: خب دیگه، من باید برم، گفتم یه سر بهت بزنم تا اگه کمکی خواستی به خودم یا پسرم بگی، رضا رو مثل برادرت بدون! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱