eitaa logo
🇵🇸🇮🇷"کانال کمیل"
2.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
209 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 . پشت خاکریز: @Sarbazharm مطالب مهمه کانال: https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3789
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_1 🧡 🎻 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ رمـان‌زیبـای‌ع‌ـشق‌پـاڪ‌رو‌تقدیـم‌نگـاهتـون‌می‌ڪنیم! آن‌روز‌بـرای‌قایـم‌ڪردن‌اشڪ‌هایـم‌زیـر‌بـاران‌قـدم‌می‌زدم. شایـد‌ایـن‌قطـرات‌تنھـا‌و‌بھتریـن‌مرھـم‌ِروی‌زخـم‌هایم‌بود. - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - کمد رو زیر و رو کردم ولی خبری از روسری‌ام نبود. _مامان؟ روسری صورتی‌مو کجا گذاشتی؟ مامان: همونجا توی کمده، خوب بگرد. _اینجا نیست مامان! مامان: خب یه روسری دیگه سرت کن، مگه روسری قحطیه؟ نفسم رو از حرص بیرون دادم و روسری آبی مو سرم کردم. به کیفم که یه گوشه اتاق افتاده بود خیره شدم. کتاب ها و وسایل هام رو توش ریختم و چادرم رو سرم کردم. از اتاق بیرون رفتم و به مامان که توی آشپزخونه داشت آشپزی می‌کرد نگاهی کردم و گفتم: _خداحافظ مامان من رفتم! مامان: برو خدا به همراهت! سریع از خونه بیرون رفتم و مسافت خونه تا خیابون رو طی کردم. به تاکسی زرد رنگی که داشت به سمتم می‌اومد اشاره کردم که به‌ایسته! سوار تاکسی شدم و سرم رو انداختم داخل گوشی! اصلا نفهمیدم کی رسیدم دانشگاه، از تاکسی پیاده شدم و به نگهبان جلوی در کارتم رو نشون دادم. وارد محوطه که شدم اکسیژنم رو خالی کردم. ممکن بود به سخنرانی امروز حاج‌آقا رحیمی نرسم، به خاطر همین به سمت سالن همایش دویدم. در سالن رو باز کردم. سخنرانی تازه شروع شده بود. خیلی دستپاچه قلم و کاغذم رو برداشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. نکته های مهم سخنرانی رو یادداشت کردم. بعد از تموم شدن سخنرانی از روی صندلی بلند شدم و مثل بقیه به سمت حاج‌آقا رفتم. نمی‌دونستم چه سوالی داشتم ولی میخواستم پیش حاج‌آقا باشم. با صدای آشِنای مزاحمی برگشتم و به شریفی که کمی عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم. شریفی: سلام خانم مقدم. _سلام! به سمت در خروجی قدم برداشتم که احساس کردم داره دنبالم میاد. به درک، بذار بیاد. در کلاس رو با کردم و روی صندلی خودم نشستم. به جای خالی فاطمه نگاهی کردم و بعد به تخته خیره شدم. استاد درس رو شروع کرد. سنگینی نگاه شریفی رو حس می‌کردم. از شروع کلاس زل زده بود به من! گوشیم رو قایمکی از داخل کیفم در آوردم و پی‌وی شریفی رو باز کردم. _میشه انقدر به من زل نزنید؟ انگار اینترنتش روشن بود. سریع پیام رو سین زد و نوشت: -من به شما زل نزدم، دارم به دیوار نگاه می‌کنم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_3 🧡 🎻 فاطمه کنارم ایستاد که گفتم: _زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو می‌فرسته دنبالمون! فاطمه: این چه کاریه خب؟ تاکسی می‌گرفتیم می‌رفتیم. با صدای بوق ماشین به پرشیا سفیدی که کنار خیابون توقف کرده بود نگاه کردم. فاطمه: همینه؟ شونه هام رو به نشونه نمی‌دونم بالا انداختم و به سمت ماشین قدم برداشتم. کنار شیشه ماشین ایستادم و گفتم: _ببخشید شمارو حامد فرستاده؟ داشت با گوشی صحبت می‌کرد، صورتش هم اونطرف بود و معلوم نبود کیه! لحظه ای برگشت و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد. شناختمش، محمدرضا پسر عموم بود. برای فاطمه دستی تکون دادم که فاطمه به سمتم دوید. فاطمه: خودشه؟ _اوهوم، سوار شو! فاطمه: عه اینکه محمدرضاست! _آره، حامد گفته بود آشناست. فاطمه در عقب رو باز کرد و سوار شد. بعد از فاطمه سوار شدم و در رو بستم. _شرمنده مزاحمتون شدیم. محمدرضا گوشیشو روی داشبورد گذاشت و گفت: _این چه حرفیه؟ راهمون یکیه می‌رسونمتون! ماشین که حرکت کرد گوشیم رو در آوردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. همینطوری صفحه پیام هارو بالا و پایین می‌کردم که فاطمه گفت: -کیا خونه تونند؟ _فقط مامانم، حامد و بابا شب میان! فاطمه: پس من تا غروب خونه‌تون مزاحمتونم، کسی خونه‌مون نیست. _باشه! فاطمه بهترین دوستم و همینطور دخترداییم بود. به محمدرضا نگاه کردم. چقدر ریلکس رانندگی می‌کرد. به انگشتر عقیق سبز رنگش نگاهی کردم. چیزی روی نگینش حک شده بود ولی از این فاصله قابل خوندن نبود. با صدای زنگ گوشیم به صفحه تماس نگاه کردم. حامد بود، جواب دادم: _بله؟ حامد: اومد دنبالت؟ _آره، اومد دنبالمون! حامد: دنبالتون؟ مگه با کیی؟ _فاطمه هم پیشمه! حامد: باشه، مراقب خودت باش خداحافظ! _همچنین، خداحافظ! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم داخل کیفم! به سرکوچه که رسیدیم گفتم: _دستتون درد نکنه همینجا پیاده میشیم. محمدرضا: نه تا جلوی در می‌رسونمتون! پیچید داخل کوچه! _آخه برگشت خودتون سخت میشه! محمدرضا: چه سختی‌ای؟ فقط باید یه دور بزنم. _ممنون! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_4 🧡 🎻 _ممنون! جلوی در خونه همراه فاطمه از ماشین پیاده شدیم. کنار شیشه ایستادم و کمی خم شدم. _به خونواده سلام برسونید. محمدرضا: شما هم همین‌طور، خدانگهدار! دستم رو به نشانه خداحافظ بالا و آوردم نظاره گر رفتن محمد رضا شدم. کلید انداختم و در رو باز کردم. _مامان بیا مهمون داریم. مامان اومد جلوی در هال و گفت: -سلام فاطمه از این طرفا؟ فاطمه: سلام عمه جون، هیچی امروز کسی‌ خونه‌مون نبود، دیدم تنهام گفتم بیام اینجا! مامان: خوب کردی عزیزم، بیا تو! پشت سر من فاطمه وارد پذیرایی شد. روی مبل نشستم و خمیازه‌ای کشیدم. فاطمه: نگاه کن، انگار کوه کنده! با شنیدن صدای فاطمه چشم هام رو باز کردم. فاطمه پشت میز نشسته بود و داشت روی کاغذ چیزی می‌نوشت و مدام غر می‌زد. فاطمه: بیدار شو دیگه هدیه، حوصله‌ام سر رفت. دستام رو به سمت بالا کشیدم و روی تخت نشستم. _چیکار می‌کنی؟ فاطمه: هوم؟ نقاشی می‌کشم. _نقاشی چی؟ فاطمه برگه شو به سمتم گرفت، یه درخت و یه خونه کشیده بود. غلطی خوردم و روی پهلوی سمت چپم خوابیدم. یکی از دستامو زیر سرم گرفتم و با اون‌ یکی روی دیوار مشغول بازی شدم. یا شنیدن جمله فاطمه برگشتم و بهش نگاه کردم. فاطمه: این مهدیاره؟ _کدوم؟ فاطمه به قاب عکس روی میز اشاره کرد و گفت: -این! _اوهوم، عکس هفت سالگیشه! فاطمه: آره، خیلی کوچیکه، راستی درساش چطورن؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: _نمی‌دونم، این ترم تموم بشه بازم اونجا گیره! فاطمه: عمه دلش راضی بود که بره اونور؟ _نه، بابا هم راضی نبود، ولی کلی اصرار کرد و گفت که من می‌خوام اونجا فقط درس بخونم و اصلا به فکر تفریح نیستم، بابا بهش اجازه داد، دلم براش یه‌ ذره شده! فاطمه: یاد بگیر، داداشت نوزده سالشه الان توی آلمانه، اونوقت تو با بیست و یک سال سن... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _بیست و یک سال و نیمی! فاطمه: همون، اونوقت تو با بیست‌ویک سال و نیمی سن اینجایی، تازه درسات افتضاحه! _من وطنم رو دوست دارم. لباسام رو از هم جدا کردم و دونه‌دونه داخل کمد گذاشتم. با صدای تقّ اتاق گفتم: _بیا تو! حامد با جزوه های من وارد اتاق شد. حامد: اینا مگه جزوه‌های تو نیستن؟ _چرا، کجا بودن؟ حامد: تو اتاق من، اینقدر درک و فهم نداری که نباید بری توی اتاق کسی؟ بلند شدم و جزوه هارو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. _برو بیرون می‌خوام درس بخونم. پشت میز نشستم و صفحه اول جزوه رو باز کردم. با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم حامد رفته! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_5 🧡 🎻 نگاهم رو از مراقب گرفتم و به برگه روی میز دوختم. استاد مراقب: فقط چهل‌و‌پنج فرصت دارید. هرچی بلد بودم نوشتم و بعد از بیست دقیقه برگه رو تحویل دادم. راهرو دانشگاه رو طی کردم و وارد محوطه شدم. صدای آزار دهنده شریفی باز توی گوشم پیچید. شریفی: خانم مقدم، خانم مقدم؟ برگشتم و با عصبانیت گفتم: _بله آقای محترم؟ شریفی: میشه بریم یه جایی باهم حرف بزنیم؟ _چه حرفی؟ شریفی: حرفای عادی، حتما که نباید موضوع خاصی باشه! _بفرمایید تا حراست رو خبر نکردم. شریفی: خانم مقدم؟ بدون توجه به حرفش از دانشگاه بیرون رفتم و سوار تاکسی شدم. شماره فاطمه رو گرفتم، بعد از چند بوق جواب داد: -جانم؟ _معلوم هست کجایی؟ فاطمه: من این امتحان رو رد میشم، به خاطر همین نیومدم. _مامانت میدونه؟ فاطمه: هوی، تو نمی‌خواد چیزی به کسی بگی! _احمق این ترم میفتی! فاطمه: بذار بیفتم، فوقش یه سال دیگه هم درس میخونم. _معلوم هست تو چت شده؟ فکر کنم قرصاتو نشسته خوردی! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. _وای به حالت اگه بخوای امتحان فردارو هم بپیچونی! فاطمه: نه اون رو خوندم، میام. _کاری نداری؟ فاطمه: نه، فقط دهن لقی نکن. _باشه فعلا! تماس رو قطع کردم و در خونه رو باز کردم. از پله های حیاط بالا رفتم و وارد پذیرایی شدم. به چمدون روی مبل خیره شدم و گفتم: _مامان؟ این چمدون مال کیه؟ با شنیدن صدای مهدیار به نگاهم رو به سمت اتاقش چرخوندم. مهدیار: مال منه، سلام! برقی توی چشمام روشن شد. _سلام، تو کی اومدی؟ مهدیار: امروز، تو کجا بودی؟ _دانشگاه، بابا میای یه خبر بده گاوی گوسفندی چیزی جلوی پات زمین بزنیم. مهدیار: گفتم سورپرایزتون کنم. وارد اتاقم شدم و کنار میزم ایستادم. به گوشی مهدیار که روی میز مطالعه ام‌ بود نگاه کردم. صفحه پیام هاش باز بود. خواستم نگاهی بندازم که صدای در اتاق اومد. از میز فاصله گرفتم و گفتم: _بیا تو! مهدیار وارد اتاق شد و گفت: -شرمنده گوشیمو اینجا جا گذاشتم. مهدیار گوشی‌شو برداشت و از اتاق بیرون رفت. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم‌✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_6 🧡 🎻 بعد از عوض کردن لباس هام پشت میز مطالعه‌ام نشستم و جزوه هام رو باز کردم. متن جزوه رو خط به خط دنبال می‌کردم. با شنیدن صدای اذان از گوشیم چشمام رو باز کردم. خمیازه‌ای کشیدم و سرم رو از روی میز بلند کردم. چشم‌هام رو مالیدم و از اتاق بیرون رفتم. با تعجب به مامان که تنها روی مبل نشسته بود نگاه کردم. _مهدیار کجاست؟ مامان: با بابات و حامد رفتن مسجد! سمت روشویی رفتم و وضو گرفتم. سجاده مو پهن کردم و نمازم رو مثل همیشه وسط پذیرایی خوندم. مامان: بیا اینجا بهم کمک کن. ظرف سالاد رو برداشتم و تزئینش کردم. سفره رو وسط پذیرایی پهن کردم و غذا رو روش گذاشتم. با باز شدن در حیاط حامد و بابا و مهدیار وارد خونه شدند. سر سفره شام نشسته بودیم که مهدیار سر صحبت رو باز کرد. مهدیار: اونطرف، دلم لک میزد برای غذای ایرانی، اونجا غذای ایرانی خیلی سخت پیدا می‌شد. بابا: چقدر دیگه اونجا می‌مونی؟ مهدیار: بابا‌جون من تازه رفتم اونور، انتظار نداری که به این زودیا برگردم. بابا: درسات چطورند؟ مهدیار: فعلا خوبه، ولی خب درسامون به مراتب داره سخت تر میشه! با صدای زنگ گوشی مهدیار نگاهم به سمت گوشیش کشیده شد. مهدیار نگاهی به صفحه گوشیش کرد و تماس رو قطع کرد. _چرا جواب ندادی؟ مهدیار: چیز مهمی نبود. خواستم نگاهم رو ازش بگیرم که گوشیش دوباره زنگ خورد. مهدیار: ببخشید یه لحظه! اینو گفت و از جاش بلند شد، تماس رو جواب داد و توی حیاط ایستاد. حامد: چش بود؟ کارای مهدیار برام عجیب بود، انگار یه چیزی رو داشت پنهون می‌کرد. بابا: مهدیار؟ بیا شامتو بخور. مهدیار: چشم الان میام. مهدیار برگشت و سر جاش نشست. بابا: کی بود؟ مهدیار: یکی از دوستام، از آلمان! بابا: این دوستی که میگی ایرانیه؟ مهدیار: آره، ایرانیه، ولی خب اونجا زندگی می‌کنه! بابا: این دوست شما اسمش چیه؟ تعجب رو توی صورت مهدیار حس کردم. مهدیار بعد از کمی مکث من‌من کنان گفت: -چیزه...آرمان، اسمش آرمانه! لحظه ای مکث کرد و گفت: -خب مامان شامت خیلی خوشمزه بود، من دیگه میرم بخوابم. مامان: تو که چیزی نخوردی! مهدیار: من عادت دارم کم بخورم، شب بخیر! مهدیار از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. بعد از بسته شدن در اتاق مهدیار بابا گفت: -مهدیار داشت یه چیزی رو از ما پنهون می‌کرد. حامد: آره حس کردم، ولی خب یه تماس چیه که اینطوری مضطربش کرد؟ بابا: حامد، حواست به این پسر باشه، هرجا خواست بره خودت برسونش، زیاد تنهاش نذار. حامد: چشم بابا! وقتی بابا این رو میگه یعنی مهدیار داره یه کارایی می‌کنه. ولی بابا هم بعضی وقتا خیلی حساس میشه، شاید این هم به خاطر اونه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_7 🧡 🎻 ولی بابا هم بعضی وقتا خیلی حساس میشه، شاید این هم به خاطر اونه! _مامان دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه شده بود. از جام بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم. وارد اتاق شدم و پشت سرم در اتاق رو بستم و روی صندلی‌ام نشستم. لحظه‌ای به صفحه لب‌تاپ خیره شدم که صدای زنگ آیفون به صدا در اومد. کنار پنجره ایستادم و پرده رو کمی کنار زدم. حامد داشت با کسی جلوی در صحبت می‌کرد. محمدرضا بود، با اصرار حامد وارد حیاط شد. پرده رو درست کردم و روی تخت دراز کشیدم. کیفم رو روی دوشم انداختم و به سمت در رفتم، در رو باز کردم. با باز شدن در محمد رضا به سمتم اومد و گفت: -سلام هدیه خانم.! _سلام. محمدرضا: ببخشید حامد هستش؟ در رو پشت سرم بستم و قدمی به جلو برداشتم. _نه صبح زود رفت. محمد رضا چیزی زیر لب زمزمه کرد که گفتم: _ببخشید چیزی گفتید؟ لبخندی زد و گفت: -نه، آخه به من گفته بود صبح بیام پیشش، باشه مشکلی نیست. _شرمنده تعارف نمی‌کنم برید داخل ها، چون کسی خونه‌مون نیست. محمدرضا: نه اشکالی نداره، دارم میرم. چند قدمی از محمدرضا دور شدم که صداش توی گوشم پیچید. محمد رضا: هدیه خانم؟ هدیه خانم؟ _بله؟ محمدرضا: شرمنده می‌پرسم، میرید دانشگاه؟ _آره چطور؟ محمدرضا: هیچی مسیرم اونوره گفتم برسونمتون! _مگه نمی‌خواید برید پیش حامد؟ حامد که اونطرفا نیست. محمدرضا: نه قضیه حامد کنسل شد، فکر کنم پشیمون شده! _تو زحمت می‌افتید آخه! محمدرضا: نه زحمتی نیست، بفرمایید. در عقب ماشین رو باز کردم و سوار شدم. بوی عطر خوشبویی داخل ماشین پیچیده بود. توی این هوای گرم ماشین محمد رضا مثل سردخونه، خنک بود. محمدرضا سوار شد و طولی نکشید که ماشین حرکت کرد. باز هم با تعجب به انگشتر سبز رنگ محمدرضا خیره شدم. نوشته روش که اصلا برام خوانا نبود، برام یه سوال عجیب و بزرگ شده بود. می‌خواستم ازش بپرسم ولی کمی خجالت می‌کشیدم. انقدر با خودم کلنجار رفتم که بپرسم یا نه؟ که رسیدیم. با لبخند رو به محمدرضا کردم و گفتم: _خیلی ممنون، به عمو و زن عمو سلام برسونید. محمدرضا در جوابم لبخندی زد که از ماشین پیاده شدم. با نگاهم ماشین محمدرضا رو بدرقه کردم و وارد محوطه شدم. به فاطمه که به دیوار تکیه داده بود و چشماش تقریبا بسته بود نگاه کردم. خیلی زود فاصله بینمون رو پر کردم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. سنگینی دستم روی شونه‌ش رو حس کرد و بیدار شد. _ساعت خواب؟ همه دارن نگاهت می‌کنند. چشماشو مالید و گفت: -دیشب تا صبح داشتم درس می‌خوندم. _تو که قبلا از درس بدِت می‌اومد، چی بهت انگیزه داده؟ فاطمه: فکر اینکه تو بری داخل بیمارستان مشغول بشی و من هنوز اینجا توی این دانشگاه باشم، خسته شدم از اینجا! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_8 🧡 🎻 از بازوش گرفتم و گفتم: _بیا بریم سر جلسه امتحان! فاطمه رو به آقاهه گفت: -دو تا هات‌چاکلت لطفا! آقاهه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به سمت صندوق رفت. _برای چی دو تا؟ فاطمه: برای خودم و تو دیگه! _من هات‌چاکلت دوست ندارم. فاطمه: وا مگه میشه؟ _از چیزای ناشناخته خوشم نمیاد، فکر کردم می‌دونی! فاطمه: مگه هات چاکلت ناشناخته‌ست؟ _اوهوم. فاطمه: مارو باش با کی اومدیم کافه، باشه برای تو نسکافه سفارش میدم. فاطمه خواست آقاهه رو صدا کنه که گفتم: _نمی‌خواد، حالا که سفارش دادی بذار بیاره! فاطمه نفسی بیرون داد و گفت: -چقدر دستور میدی! لحظه‌ای سکوت بینمون بود. با جمله‌ام سکوت رو شکستم: _مهدیار از آلمان اومده! مثل اینکه آب پریده بود توی گلوی فاطمه، داشت سرفه می‌کرد. بعد از قطع شدن سرفه‌اش گفت: -جدا؟ _آره فاطمه: چرا اینقدر بی‌خبر؟ _امشب قرار بود به همه بگیم، تو و محمدرضا از اولین فامیل‌هایی هستید که می‌دونید. فاطمه: آره، نمیشه تو هم مثل داداشت که همه چیز رو به محمدرضا می‌گه به منم بگی؟ _گفتم دیگه! فاطمه: آره اونوقت کی؟ سه ساعت قبل از سراسری کردن موضوع! _خوشت میاد یه چیزی رو بدونی که هیچکس نمیدونه؟ فاطمه: آره، خیلی دوست دارم. _ولی من دقیقا برعکس توام! فاطمه به سمتی از کافه اشاره کرد و گفت: -آقارو! خط نگاهش رو گرفتم و به میز دو نفره گوشه کافه نگاهی انداختم. شریفی بود، انگار این می‌خواست همه جا دنبال من بیاد. خواستم از جام بلند بشم و برم به سمتش که فاطمه گفت: -ولش کن، من اخلاق اینجور آدما رو میشناسم، هرچقدر اینطوری کنی بدتر میشه، اگه از همون اول بهش هیچی نمی گفتی خسته می‌شد و می‌رفت پی کارش! _دیوونه‌ام کرده خب، پسره پررو! فاطمه: پاشو بریم، الانه که هوا تاریک بشه! با بلند شدن از جام حرف فاطمه رو تایید کردم و دنبالش از کافی‌شاپ بیرون رفتم. خواستم تاکسی بگیرم که گوشیم زنگ خورد، حامد بود. _جانم؟ حامد: سلام فاطمه پیش توئه؟ _سلام، آره چطور؟ حامد: امشب همه خونه ما دعوتن، با فاطمه بیاید همینجا! _باشه خداحافظ! فاطمه: کی بود؟ _امشب مهمون مایی، دایی و زن دایی هم اومدند. فاطمه: یه دورهمی بعد از امتحانات! دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_9 🧡 🎻 دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون خیره شدم. با رفتن عقربه ساعت روی عدد هفت، از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد رفتم. لباس هایی که از قبل آماده کرده بودم رو بیرون آوردم و تنم کردم. جلوی آینه ایستادم، از دیدن خودم سیر نمی‌شدم. چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم. در اتاق رو باز کردم و نگاهم رو توی کل خونه چرخوندم و روی چهره خواب‌آلود مامان نگه داشتم. _مامان؟ با صدای من مامان از خواب پرید و با تعجب گفت: -چیه؟ _من دیگه دارم میرم، کاری نداری؟ مامان: نه برو خدا به همراهت، دعا می‌کنم موفق بشی! لبخندی زدم و خودم رو توی آغوش گرم مامان رها کردم. _خیلی دوست دارم مامان! مامان: من بیشتر عزیزکم! از آغوش مامان جدا شدم و وارد حیاط شدم. مهدیار با دیدن من از آب دادن به گل ها دست کشید و رو به من گفت: -خانم دکتر، برای ما یه آمپول از بیمارستنون سوغاتی نمیاری؟ _برو خودتو مسخره کن. مهدیار خنده ای کرد و گفت: -یه وقت داروی بیماراتو اشتباهی ندی خانم دکترررر! _از تو بهترم، چهار چشم عینکی! مامان: باز شما دو تا اول صبحی شروع کردید؟ مامان قرآن توی دستش رو بالا گرفت تا از زیرش رد بشم. بوسه‌ای روی جلد قرآن گذاشتم و از زیرش رد شدم. مهدیار دوربینشو روشن کرد و گفت: -خانم دکتر لبخند بزن دارم فیلم می‌گیرم. _اذیت نکن، درست بگیر. مهدیار: ایشون خانم دکتر، هدیه مقدم هستند، که قراره امروز برن و تلفات جانی داخل بیمارستان بگذارند، خانم دکتر با مخاطبان حرفی ندارید؟ نفسم رو بیرون دادم و دوباره مامان رو بغل کردم. مهدیار: بله، همون‌طور که می‌بینید، خانم دکتر لوس مامانی در حال رفتن به بیمارستان هست. _لوس مامانی خودتی! از خونه بیرون رفتم و برای مامان دستی تکون دادم. در ماشین حامد رو باز کردم و کنار دستش سوار شدم. مهدیار دوربین رو آورد جلوی صورتم و گفت: -خانم دکتر، به همراه راننده و بادیگارد شخصی‌شون، آقای حامد مقدم در حال رفتن به محل کارشون هستند، خانم دکتر، بینندگان آرزوی سلامتی برای بیماران زیر دست شما دارند. شیشه رو بالا دادم و رو به حامد گفتم: _بریم، این تا شب می‌خواد مسخره بازی کنه! حامد ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. گوشیم رو در آوردم و شماره فاطمه رو گرفتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_10 🧡 🎻 بعد از چند بوق جواب داد: -ها؟ _ها و... نگاهی به حامد که کنارم نشسته کردم و گفتم: _و سه نقطه، کجایی؟ فاطمه: نزدیک بیمارستانم، تقریبا رسیدم. _منم توی راهم، نری توی بیمارستان، صبر کن منم بیام دو تایی بریم. فاطمه: باشه خانم خجالتی، فقط زود بیا زیاد منتظرت نمی‌مونم ها! _باشه فعلا! تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم. حامد: استرس که نداری؟ _وا استرس چی؟ حامد: انقدر بدم میاد میگی وا، خب درست حرف بزن. _عادت کردم. حامد: شیرینی سرکار رفتنتو کی بخوریم؟ _هر وقت شیرینی عقد شمارو خوردیم. حامد: پس میشه پیشبینی کرد که قرار نیست شما شیرینی بدی! _یه چیزی توی همین مایه ها، مگه تو رفتی سرکار شیرینی دادی؟ حامد: کسی حرفش رو نزد، منم چیزی نگفتم. _خسته نباشی! حامد: مطمئنم یه هفته دیگه یه آقای دکتر جوونی، با کت شلوار شیک، با یه شاخه گل میاد جلوی در خونه‌مون، زنگ میزنه میگه اومدم خواستگاری هدیه خانم! _عه حامد؟ حامد: بد میگم؟ از قدیم گفتن زوج همکار خوشبختند. _حامد شوخی تو دوست نداشتم. حامد: به جهنم، من فقط امروز رسوندمت ها، از فردا باید به فکر آژانس و تاکسی باشی! _دخترای مردم داداش دارن، منم دارم، خیلی خب، خودم کار می‌کنم حقوقم رو میگیرم یه ماشین خوب میخرم تا بسوزی! حامد نیشخندی زد و گفت: -با چندرغاز حقوقت، نمی‌تونی حتی دوچرخه بخری! حامد من رو تا جلوی در محوطه بیمارستان رسوند و بعد از خداحافظی رفت. وارد محوطه شدم و نگاهم رو چرخوندم. به فاطمه که روی نیمکت نشسته بود نگاهی کردم و دستم رو براش تکون دادم تا من رو ببینه! فاطمه به سمتم اومد و گفت: -داشتم می‌رفتم ها! _خب حالا غر نزن، دنبالم بیا! همراه فاطمه وارد راهرو بیمارستان شدیم. فاطمه: باید دنبال کی بگردیم؟ _یه نجفی نامی، بریم از اطلاعات بپرسیم. به سمت باجه اطلاعات رفتم و گفتم: _ببخشید، آقای نجفی رو کجا میتونم ببینم؟ خانمه: راهرو سمت راست، چند دقیقه پیش که اونجا بودند. _آهان، خیلی ممنون. دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش! خواستم وارد راهرو بشم که از اونطرف یه آقا اومد و با برخورد بهش گوشیم که توی دستم بود روی زمین افتاد. _آقا مگه کوری؟ خم شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: _کم مونده بود گوشیم بشکنه! آقاهه: خانم شما هم پرونده های من رو ریختید روی زمین! خواستم حرفی بزنم که فاطمه گفت: -شرمنده آقا، واقعا شرمنده‌ایم. _چی چی و شرمنده ایم؟ فاطمه توی گوشم گفت: -نجفی اینه! نگاهی به اسم روی سینه آقاهه انداختم. رضا نجفی! خم شدم و برگه های روی زمین رو جمع کردم و به سمتش گرفتم. _شرمنده من یکم تند صحبت کردم، بفرمایید. برگه هارو از دستم گرفت و وارد اتاق روبرومون شد. فاطمه: گند زدی روز اولی هدیه! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: _من از کجا باید می‌دونستم نجفی اینه؟ فاطمه: حالا خوبه باقی موقع ها لالی، الان واسه من دو متر زبون در آوردی! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_11 🧡 🎻 فاطمه با ناراحتی رفت روی صندلی های کنار راهرو نشست. _حالا چرا نشستی؟ بیا بریم پیشش دیگه! فاطمه: بریم پیشش که سنگ روی یخمون کنه؟ اگه قبولمون نکنه چی؟ _غلط می‌کنه، مگه دست اونه؟ ما نامه داریم، پاشو دیگه! با اصرار من فاطمه از جاش بلند شد کنار در اتاق نجفی ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و تقّی به در اتاقش زدم. نجفی: بفرمایید. در اتاقش رو باز کردم و همراه فاطمه وارد اتاق شدم. نجفی سرش رو بالا آورد و نگاهی به ما کرد. تعجب رو توی صورتش حس کردم، اما خیلی سریع چهره‌اش جدی شد و گفت: -بفرمایید بنشینید. در رو بستم و کنار فاطمه روی صندلی نشستم. نجفی همون‌طور که سرش توی برگه ها بود گفت: -امرتون؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _ما دانشجو های پرستاری‌ایم، این شد که اومدیم اینجا! نجفی نگاهی به من کرد و گفت: -پس رزیدنت اینجایید. _بله همون! نجفی برگه های توی دستش رو جمع کرد و داخل کشو گذاشت. نجفی: می‌تونم مدارکتون رو ببینم؟ مدارک خودم و فاطمه رو روی میزش گذاشتم و دوباره نشستم. نجفی نگاهی به مدارک کرد و گفت: -خانم هدایت و خانم مقدم، از همین امروز شروع کنید، من اسمتون رو وارد سایت می‌کنم شما برید کارت و لباس فرمتون رو تحویل بگیرید، بفرمایید! از جامون بلند شدیم. نگاهی به نجفی کردم و گفتم: _بابت اتفاق داخل راهرو معذرت می‌خوام. نجفی: لازم به معذرت خواهی نیست، بفرمایید. از اتاق بیرون رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _اوه، به خیر گذشت. فاطمه: شانس آوردی، اگه قبولمون نمی‌کرد همینجا می‌کشتمت! به سمت ایستگاه پرستاری رفتیم و کارت و لباسمون رو تحویل گرفتیم. لباسمون رو عوض کردیم. به چادرم بوسه‌ای زدم و داخل کمد خودم گذاشتم. کارتم رو از گردنم آویزون کردم و صفحه کارتم رو داخل جیبم گذاشتم. همراه سرپرستار وارد بخش شدیم. فاطمه: یه حس عجیبی دارم. _منم همینطور، حس می‌کنم رییس جمهورم! فاطمه ریزخنده‌ای کرد که سرپرستارمون خانم مقدسی گفت: -برید داخل اتاق صدوچهارده ببینید چیزی لازم ندارند! _چشم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_12 🧡 🎻 _چشم! بعد از سر زدن به اتاق صدوچهارده به سمت اتاق های دیگه رفتیم. چند تا شاخه گل از گل‌فروشی سر کوچه خریدم و به سمت خونه قدم برداشتم. کلید انداختم و در رو باز کردم. _مهدیار؟ مهدیار از خونه بیرون اومد و با تعجب به شاخه گل های توی دستم نگاه کرد. مهدیار: عه سلام خانم دکتر، شاخه گلا چی‌میگن؟ _میگن که مهدیار خان خیلی پرروئه، بهش گل نده! مهدیار: اذیت نکن دیگه، روز اول دکتری چطور بود؟ _تو که میری آلمان درس میخونی، انقدری سواد نداری که بفهمی پرستاری با دکتری فرقی نداره؟ مهدیار: هنوز نفهمیدی دارم مسخره‌ات می‌کنم؟ کفش هام رو در آوردم و وارد پذیرایی شدم. _مامان جون بیا، دختر گلت اومده! مهدیار: الکی صدا نزن، مامان اینا رفتن خونه عمو! وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو بین وسایل چرخوندم که مهدیار گفت: -راز داری بلدی؟ _اصلا، به من میگن دهن لق! مهدیار: چیز بدی هم نمیگن، راسته! _حالا چه رازی رو میخوای بگی؟ مهدیار: ولش کن، لباسام رو انداختم توی لباسشویی، بعدا بیارشون بیرون ببر روی طناب آویزونشون کن. _مگه من نوکرتم؟ نگاهی به خانم مقدسی کردم و گفتم: _خانم مقدسی؟ این بیمار اتاق نود و هشت حال خوبی نداشت ها! خانم مقدسی: دکتر بالا سرشه، خوب میشه! لحظه ای سرم رو چرخوندم که محمدرضا رو با دسته گل جلوی در بیمارستان دیدم. انگار داشت دنبال کسی می‌گشت. _خانم مقدسی؟ من الان میام. به سمت محمد رضا رفتم، از پشت صداش کردم و گفتم: _آقا محمد؟ محمدرضا برگشت و لبخند روی لبش رو نمایان کرد. محمدرضا: سلام هدیه خانم. _سلام، اینجا چیکار می‌کنید؟ دنبال کسی می‌گردید؟ محمدرضا: بله یکی از دوستام رو مثل اینکه آوردن اینجا، اومدم بهش سر بزنم، شما پرستار این بیمارستانید؟ _بله! محمدرضا: مبارکه، بابام همیشه میگه یکم از دختر عموت یاد بگیر. _نگید خجالت میکشم، خب دیگه کاری داشتید خبرم کنید، من همینجام! محمدرضا: چشم حتما! از محمدرضا دور شدم و به سمت اورژانس رفتم. به بیمار روی تخت نگاهی کردم و گفتم: _سرگیجه دارید؟ آقاهه: نه خانم پرستار! _سردرد گنگی یا هرچیز دیگه ای که به سرتون مربوط باشه؟ آقاهه: نه خانم، فقط یکم پام درد می‌کنه! _آهان، پاتون فقط ضرب دیده، من فقط نگران ناحیه ضربه سرتون بودم، سِرُمتون هم داره تموم میشه! آقاهه: خدا خیرت بده خانم دکتر! لبخندی زدم و به سمت فاطمه که اونطرف تر ایستاده بود قدم برداشتم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_13 🧡 🎻 _خانم مقدسی کجا رفت؟ فاطمه: تو اتاقشه! با صدایی که از نزدیکی‌ام اومد جا خوردم و به سمت صدا نگاه کردم. نجفی: خسته نباشین! _خی...خیلی ممنون! نجفی: کارا چطوره؟ سخت که نیست؟ _نه اصلا، عادت می‌کنیم. نجفی دستی به لباس سفیدش کشید و گفت: -خب میبینمتون، فعلا! لبخندی زدم و با نگاهم تا راه پله دنبالش کردم. فاطمه: اه این پسره چقدر فوضوله؟ _برو سر کارت، نمی‌خواد پشت سر کسی غیبت کنی! همراه فاطمه به سمت اتاق استراحت رفتم که متوجه محمدرضا شدم. داخل اتاق روبروییمون بود و داشت با دوستش اختلاط می‌کرد. فاطمه: این محمدرضا نیست؟ _چرا خودشه، اومده عیادت دوستش! فاطمه: من میرم استراحت کنم، توهم دوست داشتی بیا! محمدرضا از اتاق بیرون اومد و رو به من گفت: -شرمنده، نمازخونه کجاست؟ _انتهای راهرو سمت چپ! با نگاهم محمدرضا رو دنبال کردم که با ورودش به داخل نمازخونه از دید نگاهم بیرون رفت. قدم هام ناخوداگاه به سمت نمازخونه حرکت کرد. پشت در ایستاده بودم و خیره نمازش شده بودم. بعد از اینکه نمازش تموم شد کنار ایستادم تا من رو نبینه! بعد از بیرون رفتنش از نمازخونه خواستم برم سمت اتاق استراحت که چیز عجیبی به چشمم خورد. انگشتر عقیق محمدرضا که برق نگاهم رو گرفت. وارد نمازخونه شدم و انگشتر رو برداشتم. روش نوشته بود: (حسبی الله) بلاخره جواب سوالم رو فهمیدم، انگشتر رو توی جیبم گذاشتم و از نمازخونه بیرون رفتم. جلوی در اتاق استراحت ایستادم، خواستم در اتاق رو باز کنم که صدای آشنایی جلویم را گرفت. صدای آشنا: هدیه خانم؟ برگشتم و به سمت صدا نگاه کردم. عمو جواد دوست و همکار بابام بود. _سلام عمو جواد! عمو جواد چند قدمی به سمتم برداشت و گفت: -پسرم گفته بود که دختر حاج علی پرستار اینجاست، ولی من باور نکردم، گفتم اون دختر دکتره نه پرستار! لبخندی زدم و با تعجب گفتم: _پسرتون؟ عمو جواد: آره، همکارته، رضا! با شنیدن اسم رضا یاد نجفی افتادم. فامیلی نجفی رو با عمو جواد مطابقت دادم. جواد نجفی، رضا نجفی! نگاهم رو به سمت عمو جواد گرفتم و گفتم: _آهان آقای نجفی، نمی‌دونستم پسر شماست. عمو جواد: خب دیگه، من باید برم، گفتم یه سر بهت بزنم تا اگه کمکی خواستی به خودم یا پسرم بگی، رضا رو مثل برادرت بدون! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱