eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2هزار ویدیو
205 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:(( . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_14 🧡 🎻 _چشم، ایشون هم میشه سومین داداشم! عمو جواد: خدافظ! _خداحافظ! بعد از رفتن عمو جواد وارد اتاق استراحت شدم. اتاق خالی بود، نه خانم مقدسی اینجا بود نه فاطمه! خستگی جای تعجبم رو گرفت. استکان چای‌ام رو پر کردم و جلوی خودم روی میز گذاشتم. دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم! از فرط خستگی توی همون حالت خوابم برد. چشمام رو باز کردم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم. خمیازه‌ای کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم. ساعت هفت‌ بود، دیگه باید شیفت رو تحویل می‌دادم، برام سؤال بود که چرا هیچکس تا این موقع سراغم رو نگرفته؟ با فکر اینکه امروز از زیر کار در رفتم لبخندی روی لبم آورد. به استکان روی میز نگاه کردم، چای توش سرد شده بود. آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز ترکش های خواب توی بدنم بود و خواب آلود بودم. به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و لباسم رو عوض کردم. مثل اینکه فاطمه رفته بود، از اتاق بیرون رفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتم که صدای محمدرضا متوقفم کرد. محمدرضا: هدیه خانم؟ برگشتم و با تعجب به محمد رضا که داشت به سمتم می‌دوید نگاه کردم. یاد انگشتر محمدرضا افتادم که توی جیب لباس فرمم بود افتادم. دوباره وارد اتاق شدم و خیلی سریع انگشتر رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. محمدرضا روبروم ایستاد و گفت: -کجا بودید؟ _توی اتاق استراحت خوابم برده بود، شما چرا تا الان نرفتید؟ محمدرضا: منتظر شما بودم که برسونمتون، تقریبا کل بیمارستان رو دنبالتون گشتم، وقتی از پرستارا پرسیدم گفتن شیفت رو تحویل نداده، دیگه داشتم نگران می‌شدم. _شرمنده، ولی من مزاحمتون نمیشم با تاکسی میرم. محمدرضا: این چه حرفیه؟ حالا که اینهمه منتظرتون موندم میخواید با تاکسی برید؟ انگشتر رو به سمت محمدرضا گرفتم و گفتم: _تا یادم نرفته، انگشترتون رو داخل نمازخونه پیدا کردم، بفرمایید. محمدرضا انگشتر رو ازم گرفت و گفت: -دستتون درد نکنه، این انگشتر خیلی برام مهم بود، ممنونم. پشت سر محمدرضا از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم. با حرکت کردن ماشین، شیشه ماشین رو پایین دادم تا کمی هوا بخورم. محمدرضا: مهدیار چطوره؟ _خوبه! محمدرضا: کی برمی‌گرده؟ _ویزاش که حالا حالا ها وقت داره، خودش که میگه کار دارم و میخواد فعلا ایران بمونه، اعتبار ویزاش رو هم می‌خواد تمدید کنه! محمدرضا: خیلی خوبه، بهش بگید به ما هم یه سری بزنه، دلتنگشیم. _حتما بهش میگم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_15 🧡 🎻 _حتما بهش میگم. جلوی در خونه مون از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی با محمدرضا وارد خونه شدم. حامد لب باغچه نشسته بود و به گل های توی باغچه نگاه می‌کرد. _سلام. حامد نگاهی به من کرد و زیر لب سلامی گفت. چشمام رو ریز کردم و گفتم: _چت شده؟ حامد: چیزیم نیست، خسته‌ام! _تو هر وقت یه چیزیت هست میگی خسته‌ام، مامان اینا کجان؟ نکنه باز رفتن خونه فامیل؟ حامد: مهدیار رو نمی‌دونم، مامان که داخله، بابا هم مسجده! _تو کجایی؟ حامد لبخندی زد و گفت: -همینجام! کنارش لب باغچه نشستم و گفتم: _ولی مثل اینکه جای دیگه‌ای هستی، چی‌شده بهم بگو! نگاه حامد به چشمام گره خورد. مردد بودن رو توی نگاهش حس‌ می‌کردم. نمی‌دونم چقدر داشتیم همدیگه رو نگاه می‌کردیم که حامد زیر لب گفت: -عا...عاشق شدم. لبخند روی لبم پررنگ تر شد، دلم می‌خواست بخندم و کل جهان رو خبر کنم ولی خودم رو کنترل کردم و مثل حامد آروم گفتم: _عاشق کی؟ حامد هنوز هم مردد بود، صورتش از خجالت سرخ شده بود. حامد: خواهر یکی از همکارام! خنده‌ای زیر لب کردم و صورتم رو به حامد نزدیک تر کردم و گفتم: _اسمش چیه؟ حامد من‌من کنان گفت: -نازنین! خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای مامان حرفم رو خوردم. مامان: خوب خواهر برادری خلوت کردین ها، موضوع چیه؟ به منم بگین! از چهره حامد فهمیدم که نباید چیزی به مامان بگم. _چیزی نیست، مامان میگم شام امشب چیه؟ مامان: به موقعش میفهمی، حرفاتون تموم شد بیاید داخل! مامان رفت داخل، به حامد نگاه کردم که سرش توی گوشی بود. _کی فهمیدی عاشق شدی؟ حامد لحظه ای بهم نگاه کرد و حرفم رو پیچوند. حامد: من باید برم جایی، بعدا حرف می‌زنیم. حامد بلند شد و به سمت در رفت. در رو براش باز کردم و گفتم: _تا همه چیز رو بهم نگی ولت نمی‌کنم. حامد لبخندی زد و راهی شد، لحظه ای رفتنش رو نگاه کردم و در رو بستم. چند قدمی از در دور شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد. به در نگاهی کردم و کمی بلند گفتم: _چی جا گذاشتی؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_16 🧡 🎻 در رو باز کردم، با دیدن مهدیار پشت در لبخند روی لبم خشک شد. _تویی؟ مهدیار اومد داخل و گفت: -پس فکر کردی شوالیه رویاییه؟ منم دیگه! _بی‌مزه، کجا بودی؟ مهدیار: به‌تو‌چه؟ جدیدا چقدر فوضول شدی! _با خواهر بزرگترت درست صحبت کن، بی‌تربیت! پشت سر مهدیار وارد پذیرایی شدم. مهدیار: خانم دکتر، به بیمارات آمپول زدی؟ مهدیار اینو گفت و خنده کنان رفت داخل اتاقش! _مسخره! لباسم رو عوض کردم و روی مبل نشستم. با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم. فاطمه بود، جواب دادم: _چطچری رفیق نیمه راه؟ منو توی بیمارستان ول کردی کجا رفتی؟ فاطمه: چیه چرا شمشیر رو از رو بستی؟ کلی دنبالت گشتم بعد اومدم دیدم خانم داخل اتاق خوابیده، منم دیگه بیدارت نکردم خودم اومدم. _تو بیجا کردی! فاطمه: نه اینکه خیلی بدت اومد کل روز رو خوابیدی؟ البته مشکلی هم نداشت، فردا شب شیفت شبی! با تعجب گفتم: _کی گفته؟ صدای ریز خنده های فاطمه از پشت گوشی اومد. فاطمه: خانم مقدسی، فردا شب تو باید شیفت وایستی، موفق باشی خانم. _خیلی هم خوبه، شیفت شب خیلی خلوته می‌شینم تا صبح می‌خوابم. فاطمه: زهی خیال باطل، وقت سر خاروندن هم نداری! _ممنون از خبر خوبت، دیگه چه خبر؟ فاطمه: دیگه سلامتی، خونه‌ای؟ _اوهوم فاطمه: این آقا مهدیار شما نمی‌خواد به ما یه سر بزنه نه؟ _اون شب که دیدینش، چی میخواید از جون این بدبخت! فاطمه: بهش بگو فاطمه میگه مگه دیگه اینطرفا پیداش نشه. _به خودش زنگ بزن بگو، البته اگه جوابتو بده! فاطمه: همون خط قبلی دستشه؟ _آره، چهار تا چیزم از طرف من بارش کن. فاطمه: ولش کن گناه داره، تو هم امشب زود بخواب فردا رو هم بخواب که شب قراره تا صبح شیفت وایستی، شب عالی مستدام. _تو کی میخوای آدم شی؟ خداحافظ! تماس رو قطع کردم، با باز شدن در حیاط بابا وارد خونه شد. کنار در پذیرایی ایستادم و رو به بابا گفتم: _سلام بابا! بابا نگاهی به من کرد و گفت: -سلام دخترم، خوبی؟ _اوهوم، بیا داخل بابا! بابا: بذار دستم رو بشورم چشم! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
³پارت تقدیم نگاهتون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایرانمون ♥️🇮🇷 • 1:رتبه٢درحوزه‌سلول‌های‌بنیانین✌🏻 2:رتبه۴در‌انتشار‌مقالات‌نانو‌در‌سال2021✌🏻 3:رتبه٧داروسازی‌در‌دنیا✌🏻 4:رتبه‌١۵درپزشکی✌🏻 5:دومین‌کشور‌دارای‌‌فناوری‌پهپاد‌رادار‌گریز✌🏻 6:رتبه٣درصنعت‌سد‌سازی‌‌در‌جهان✌🏻 7:جز١٢کشور‌دارای‌چرخه‌کامل‌فضایی‌در‌دنیا✌🏻 8:رتبه‌۴درعلم‌درمان‌ناباروری✌🏻 9:ششمین‌کشور‌تولید‌کننده‌‌زیر‌دریایی✌🏻 10:سومین‌کشور‌در‌صاحب‌فناوری‌درساخت‌نیروگاه‌های‌خورشیدی✌🏻 11:چهارمین‌کشور‌درتولید‌علم‌نانو✌🏻 12:اولین‌کشور‌تولید‌کننده‌درمان‌ایدز✌🏻 13:اولین‌سازنده‌‌موشک‌های‌بالستیک‌‌نقطه‌زن‌در‌ منطقه‌غرب‌اسیا✌🏻 14:هفتمین‌ارتش‌قدرتمند‌در‌جهان✌🏻 15:هفتمین‌قدرت‌جهان‌از‌لحاظ(نیرو)✌🏻 16:پنجمین‌قدرت‌موشکی‌جهان✌🏻 17:قدرت‌اول‌وامن‌ترین‌اسمان‌منطقه✌🏻 18:جز‌بیست‌کشور‌سازنده‌‌ناو‌شکن✌🏻 19:تنها‌سازنده‌سریعترین‌اژدر،در،دنیا(١٠٠متر‌در‌ثانیه)✌🏻 20:جزده‌کشور‌سازنده‌موشک‌انداز‌در‌جهان✌🏻 21:تنها‌کشورمستقلی‌که‌خود‌به‌تکنولوژی‌هسته‌ای‌دست‌یافته✌🏻 22:موشک‌هایپر‌سونیک ✌🏻 ۱۱:23برابرشدن‌درامد‌نفتی‌ایران‌نسبت‌به۱۴۰۰✌🏻 24:شروع‌فعالیت‌۶نیروگاه‌برق✌🏻 25:درمان‌سرطان‌با‌ژن‌درمانی✌🏻 26:بومی‌سازی‌فناوری‌ساخت‌مته‌های‌حفاری✌🏻 27:ساخت‌بزرگ‌راه‌اندازی‌اولین‌پالایشگاه‌فرامرزی‌در‌ ونزوءـلا✌🏻 28:پرتاب‌موفق‌ماهواره‌بر‌قاعم‌١٠٠✌🏻 29:تاسیس‌راه‌اهن‌خوی✌🏻 30:عبورتجارت‌خارجی‌‌از‌۵٠میلیون‌دلار✌🏻 و . . . "@Sarbazeharamm"  _کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
⢀⣤⣴⣾⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣀ ⠻⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣧ ⠀⠈⠛⠛⠉⠁⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣼⣿⣿⣿⡟⠀⢀⣴⣄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢿⣿⣿⣿⣦⠀⠈⢻⠟⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⢀⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣼⣿⣿⣿⠏⠀⠐⢿⡿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢻⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁ ⠸⣿⣿⣿⡄⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⠏ ⠀⢹⣿⣿⣧⠀⢀⣰⣾⣿⣿⣿⣇ ⠀⠈⢿⣿⣿⣷⣾⣿⣿⠿⣿⣿⣿⣧ ⠀⠀⠸⣿⣿⣿⣿⠟⠁⠀⣿⣿⣿⣿⡆ ⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣿⣿⣿⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠰⣶⣶⣿⣿⣿⡿⠃ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉⠉ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀ ⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣶⣾⣿⣿⣿⣶⣦⡄⠀⠐⢿⡷ ⠀⠀⠀⠀⠈⠙⠿⣿⠟⢹⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁ ⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿ ⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣤⣀⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣧ ⠀⢀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣆ ⠸⣿⡷⠀⠀⣼⣿⣿⡿⢻⣿⣿⣧⡀ ⠀⠈⠀⠀⠘⣿⣿⣿⠇⢸⣿⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⢿⣧⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟ ⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣤⣴⣦⣤⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⡟⠋⢉⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠻⢿⣿⣿⣿⣦ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⢠⣾⣷⠄⠀⢠⣶⣿⣿⣿⣿⡋ ⠀⠀⠀⠙⠁⠀⠀⠀⠈⢹⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠐⢾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠻⣿⣏⣱⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⣿⣿⡿⠃ ⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⡀ ⠙⢿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠷ ⠀⠀⠙⠿⠿⠛⠛⠉⠉⠉⠉ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣴⣶⡆⢀⣴⣶⣶⣶⣤⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⡏⢻⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢿⣿⣿⣄⣼⣿⣿⡇⢸⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠛⢿⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⣿⣇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⡏ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣀⣠⣿⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠻⢿⣿⣿⣿⣿⡿⠋
امیر بی گزندی تو🖐🏻🌿
خاکریز جبهه🙂
قدرداشته‌هامونو‌بدونیم! هرکدوم‌از‌اونا‌ی‌نعمتن‌که‌ممکنه‌ی‌روزی‌ازمون‌گرفته‌شن؛مواظب‌نعمت‌های‌زندگیمون‌باشیم . .