فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا واسه ی چیز های کوچک زندگی شکر🤲
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_142
میدید شما فقط وظیفه دارید درس بدید و تو کارایی که به کار شما مربوطه اعلام نظر کنید نه چیز دیگری.
نفس عمیقی کشید وسایلش را جمع کرد و از جایش بلند شد
ــ خانم رضایی درس منو حذف کنید
ــ خودم هم همین کارو میخواستم انجام بدم .چون کسی که خودش نیاز به تعلیم داره نمیتونه به من چیزی یاد بده!
سریع از کلاس بیرن میره با سختی جلوی اشک هایش را گرفت سریع به سمت سرویس بهداشتی می رود خداراشکر کرد که کسی نبود .
روبه روی آینه ایستاد با دیدن چهره و چشمان اشکیش چانه اش لرزید و هق هق اش در فضا پیچید
دلش شکسته بود او خیلی وقت بود که با مهیای قدیم فاصله گرفته بود اما با حرفای استاد اکبری دوباره گذشته برای او یادآوری شده بود.
شیر آب را باز کر د و چند با بر صورتش آب پاشید تا شاید از سرخی چشمانش کمتر شود
صورتش را خشک کرد و به سمت آمفی تئاتر رفت روی صندلی های آخر نشست و از دور به بقیه که در حال کار بودند نگاه می کرد
شهاب چرخید تا بنری را بردارد که نگاهش به مهیا افتاد که بر روی آخرین صندلی نشسته بود از این فاصله زیاد هم میتوانست متوجه ناراحتی همسرش شود بنر را به آرش داد
ــ اینو بگیر الان میام
مهیا با احساس وجود کسی در کنارش سرش را بالا آورد با دیدن شهاب که در کنارش زانو زده بود لبخندی که اصلا شبیه لبخند نبود بر لبانش نشاند.
شهاب که متوجه ناراحتی همسرش شده بود آرام پرسید:
ــ چی شده مهیا؟؟
ــچیزی نیست شهاب
ــ یعنی چی چیزی نیست؟؟انکارتو باور کنم یا دست و صدای لرزون و چشای سرخت
ــ شهاب چیزی نیست سرم درد میکنه همین
شهاب اخم وحشتناکی میکند از این رفتار مهیا به شدت بیزار بود که چیزی آزارش می داد ولی به او نمی گفت با همان اخم گفت:
ــ یا همین الان میگی چی شده یا برم سر کلاست بپرسم چی شده
ــ شهاب باو..
ــ باور نمیکنم مهیا،سعی نکن قانعم کنی.میگی سر کلاسم بعد نیم ساعت برمیگردی اونم با چشمای سرخ ،اونوقت توقع داری باور کنم که چیزی نیست؟؟
یا همین الان میگی یا میرم سرکلاست میدونی که اینکارو میکنم
مهیا که میدانست دیگر هیچ جوره نمی تواند شهاب را قانع کند با صدایی که سعی کرد نلرزد اما موفق نبود گفت:
ــ با استادم بحثم شد
اخم های شهاب بیشتر در هم فرو رفتند
ــ سر چی؟؟
ــ همینطوری بحث الکی
ــ مهیا سر بحث الکی الان چشمات پراز اشکن
ــ شهاب قسمت میدم بیخیال شو
ــ نه اینطور نمیشه، خودم برم بپرسم بهتره
از جایش بلند شد که مهیا دستش را گرفت
ــ شهاب جان من نرو
شهاب لحظه ای در چشمان اشکی همسرش خیره شد و آرام گفت:
ــ میگی یا خودم برم؟
ــ میگم میگم!!
شهاب دوباره کنارش زانو می زند و دستانش را در دست می گیرد
ــ بگومهیا،اگه حرفاتو به من نگی به کی میخوای بگی
مهیا که از حرفای استاد اکبری احساس می کرد دلش شکسته بود و نیاز داشت به یک دردودل و در این موقعیت چه کسی بهتر از همسرش.
شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجودش از خشم میلرزید اما الان نمیتوانست کاری کند دست مهیا را گرفت و گفت:
ــ بلند شو عزیزم بریم بیرون یکم هوا عوض کنی
مهیا با کمک شهاب از جایش بلند شد و از آمفی تئاتر خارج شدند.
مهیا با احساس سنگینی نگاه کسی سرش را بالا آورد که استاد اکبری را، که در حال سوار شدن در ماشینش بود دید،استاد اکبری وقتی نگاه مهیا را دید، پوزخندی زد؛مهیا سرش را پایین انداخت ،اما این نگاه ها از چشمان تیز بین شهاب دور نماند فشاری به دستان مهیا آورد و گفت:
ــ خودشه ؟؟
مهیا با استرس به شهاب نگاهی انداخت و گفت
ــ آره
شهاب دستان مهیا را از دستانش جدا کرد و به سمت استاد اکبری رفت، مهیا به سمت شهاب دوید و بازوی شهاب را در دست گرفت؛
ــ شهاب کجا داری میری؟؟
ــ مهیا ول کن دستمو!
ــ شهاب جان من بیخیال شو بیا بریم
ــ نگران نباش چندتا حرف مردونه دارم با استادت همین!!
دیگر اجازه ای به مهیا نداد حرفی بزند و سریع به سمت استاد اکبری رفت،
مهیا با استرس به شهاب و استاد اکبری نگاه می کرد،
شهاب با اخم در حال صحبت بود و استاد اکبری با پوزخندی به حرف های شهاب گوش سپرده بود.
مهیا از آن ها دور بود و نمی توانست بشنود چه چیزی بهم می گویند،
از استرس و نگرانی دستان خودش را می فشرد منتظر بود هر لحظه اتفاق بدی بیفتد و چقدر خودش را سرزنش کرده بود که چرا برای شهاب تعریف کرده بود اتفاقات اخیر را...
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_143
با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در میان مشت های شهاب و صورت سرخ از خشم شهاب از ترس جیغی کشید و به سمتشان دوید!!
از صدای جیغ مهیا آرش و بقیه بچه ها سریع از آمفی تئاتر خارج شدند و با دیدن گلاویز شدن شهاب
با استاد اکبری سریع به سمتشان دویدند،
صدای بلند شهاب در کل دانشگاه پیچیده بود واستاد اکبری با اینکه از هیبت شهاب ترسیده بود اما نقاب بی خیالی و نترسی را بر چهره ی خود زده بود.
مهیا به سمت شهاب رفت و بازویش را گرفت وبا گریه و التماس گفت:
ــ شهاب ،شهاب ولش کن توروخدا ولش کن
شهاب سعی کرد صدایش را بالا نربد اما زیاد موفق نبود
ــ برو کنار مهیا
با رسیدن آرش مهیا عقب رفت و در کنار پگاه ایستاد.
بلاخره با دخالت آرش و بقیه شهاب از استاد اکبری جدا شد
مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد.
حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد فقط خدا می دانست که چه گفته بود که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده بود .
در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد
ــ آقای اکبری
مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد
ــ شهاب
شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت:
ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم
استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس از کنارشان رد شد
مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد
ــ خوبی شهاب؟؟
شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت
ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه
مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید
ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم
ــ اومدمـ
ــ بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم
به سالن آمفی تئاتر می روند مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد
با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید
لبخندی زد و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوصله برایش توضیح می داد
آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند
آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند
پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند
پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت
ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم
دخترها به پگاه که با استرس به برن نگاه دوخت میخندیدند
ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم
مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد
ــ اونهاش
ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن
🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_14
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_چشم، ایشون هم میشه سومین داداشم!
عمو جواد: خدافظ!
_خداحافظ!
بعد از رفتن عمو جواد وارد اتاق استراحت شدم.
اتاق خالی بود، نه خانم مقدسی اینجا بود نه فاطمه!
خستگی جای تعجبم رو گرفت.
استکان چایام رو پر کردم و جلوی خودم روی میز گذاشتم.
دستم رو روی میز گذاشتم و سرم رو روی دستم!
از فرط خستگی توی همون حالت خوابم برد.
چشمام رو باز کردم و نگاهم رو توی اتاق چرخوندم.
خمیازهای کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم.
ساعت هفت بود، دیگه باید شیفت رو تحویل میدادم، برام سؤال بود که چرا هیچکس تا این موقع سراغم رو نگرفته؟
با فکر اینکه امروز از زیر کار در رفتم لبخندی روی لبم آورد.
به استکان روی میز نگاه کردم، چای توش سرد شده بود.
آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.
هنوز ترکش های خواب توی بدنم بود و خواب آلود بودم.
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و لباسم رو عوض کردم.
مثل اینکه فاطمه رفته بود، از اتاق بیرون رفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتم که صدای محمدرضا متوقفم کرد.
محمدرضا: هدیه خانم؟
برگشتم و با تعجب به محمد رضا که داشت به سمتم میدوید نگاه کردم.
یاد انگشتر محمدرضا افتادم که توی جیب لباس فرمم بود افتادم.
دوباره وارد اتاق شدم و خیلی سریع انگشتر رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
محمدرضا روبروم ایستاد و گفت:
-کجا بودید؟
_توی اتاق استراحت خوابم برده بود، شما چرا تا الان نرفتید؟
محمدرضا: منتظر شما بودم که برسونمتون، تقریبا کل بیمارستان رو دنبالتون گشتم، وقتی از پرستارا پرسیدم گفتن شیفت رو تحویل نداده، دیگه داشتم نگران میشدم.
_شرمنده، ولی من مزاحمتون نمیشم با تاکسی میرم.
محمدرضا: این چه حرفیه؟ حالا که اینهمه منتظرتون موندم میخواید با تاکسی برید؟
انگشتر رو به سمت محمدرضا گرفتم و گفتم:
_تا یادم نرفته، انگشترتون رو داخل نمازخونه پیدا کردم، بفرمایید.
محمدرضا انگشتر رو ازم گرفت و گفت:
-دستتون درد نکنه، این انگشتر خیلی برام مهم بود، ممنونم.
پشت سر محمدرضا از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینش شدم.
با حرکت کردن ماشین، شیشه ماشین رو پایین دادم تا کمی هوا بخورم.
محمدرضا: مهدیار چطوره؟
_خوبه!
محمدرضا: کی برمیگرده؟
_ویزاش که حالا حالا ها وقت داره، خودش که میگه کار دارم و میخواد فعلا ایران بمونه، اعتبار ویزاش رو هم میخواد تمدید کنه!
محمدرضا: خیلی خوبه، بهش بگید به ما هم یه سری بزنه، دلتنگشیم.
_حتما بهش میگم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_15
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_حتما بهش میگم.
جلوی در خونه مون از ماشین پیاده شدم و بعد از خداحافظی با محمدرضا وارد خونه شدم.
حامد لب باغچه نشسته بود و به گل های توی باغچه نگاه میکرد.
_سلام.
حامد نگاهی به من کرد و زیر لب سلامی گفت.
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
_چت شده؟
حامد: چیزیم نیست، خستهام!
_تو هر وقت یه چیزیت هست میگی خستهام، مامان اینا کجان؟ نکنه باز رفتن خونه فامیل؟
حامد: مهدیار رو نمیدونم، مامان که داخله، بابا هم مسجده!
_تو کجایی؟
حامد لبخندی زد و گفت:
-همینجام!
کنارش لب باغچه نشستم و گفتم:
_ولی مثل اینکه جای دیگهای هستی، چیشده بهم بگو!
نگاه حامد به چشمام گره خورد.
مردد بودن رو توی نگاهش حس میکردم.
نمیدونم چقدر داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم که حامد زیر لب گفت:
-عا...عاشق شدم.
لبخند روی لبم پررنگ تر شد، دلم میخواست بخندم و کل جهان رو خبر کنم ولی خودم رو کنترل کردم و مثل حامد آروم گفتم:
_عاشق کی؟
حامد هنوز هم مردد بود، صورتش از خجالت سرخ شده بود.
حامد: خواهر یکی از همکارام!
خندهای زیر لب کردم و صورتم رو به حامد نزدیک تر کردم و گفتم:
_اسمش چیه؟
حامد منمن کنان گفت:
-نازنین!
خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای مامان حرفم رو خوردم.
مامان: خوب خواهر برادری خلوت کردین ها، موضوع چیه؟ به منم بگین!
از چهره حامد فهمیدم که نباید چیزی به مامان بگم.
_چیزی نیست، مامان میگم شام امشب چیه؟
مامان: به موقعش میفهمی، حرفاتون تموم شد بیاید داخل!
مامان رفت داخل، به حامد نگاه کردم که سرش توی گوشی بود.
_کی فهمیدی عاشق شدی؟
حامد لحظه ای بهم نگاه کرد و حرفم رو پیچوند.
حامد: من باید برم جایی، بعدا حرف میزنیم.
حامد بلند شد و به سمت در رفت.
در رو براش باز کردم و گفتم:
_تا همه چیز رو بهم نگی ولت نمیکنم.
حامد لبخندی زد و راهی شد، لحظه ای رفتنش رو نگاه کردم و در رو بستم.
چند قدمی از در دور شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد.
به در نگاهی کردم و کمی بلند گفتم:
_چی جا گذاشتی؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_16
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
در رو باز کردم، با دیدن مهدیار پشت در لبخند روی لبم خشک شد.
_تویی؟
مهدیار اومد داخل و گفت:
-پس فکر کردی شوالیه رویاییه؟ منم دیگه!
_بیمزه، کجا بودی؟
مهدیار: بهتوچه؟ جدیدا چقدر فوضول شدی!
_با خواهر بزرگترت درست صحبت کن، بیتربیت!
پشت سر مهدیار وارد پذیرایی شدم.
مهدیار: خانم دکتر، به بیمارات آمپول زدی؟
مهدیار اینو گفت و خنده کنان رفت داخل اتاقش!
_مسخره!
لباسم رو عوض کردم و روی مبل نشستم.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
فاطمه بود، جواب دادم:
_چطچری رفیق نیمه راه؟ منو توی بیمارستان ول کردی کجا رفتی؟
فاطمه: چیه چرا شمشیر رو از رو بستی؟ کلی دنبالت گشتم بعد اومدم دیدم خانم داخل اتاق خوابیده، منم دیگه بیدارت نکردم خودم اومدم.
_تو بیجا کردی!
فاطمه: نه اینکه خیلی بدت اومد کل روز رو خوابیدی؟ البته مشکلی هم نداشت، فردا شب شیفت شبی!
با تعجب گفتم:
_کی گفته؟
صدای ریز خنده های فاطمه از پشت گوشی اومد.
فاطمه: خانم مقدسی، فردا شب تو باید شیفت وایستی، موفق باشی خانم.
_خیلی هم خوبه، شیفت شب خیلی خلوته میشینم تا صبح میخوابم.
فاطمه: زهی خیال باطل، وقت سر خاروندن هم نداری!
_ممنون از خبر خوبت، دیگه چه خبر؟
فاطمه: دیگه سلامتی، خونهای؟
_اوهوم
فاطمه: این آقا مهدیار شما نمیخواد به ما یه سر بزنه نه؟
_اون شب که دیدینش، چی میخواید از جون این بدبخت!
فاطمه: بهش بگو فاطمه میگه مگه دیگه اینطرفا پیداش نشه.
_به خودش زنگ بزن بگو، البته اگه جوابتو بده!
فاطمه: همون خط قبلی دستشه؟
_آره، چهار تا چیزم از طرف من بارش کن.
فاطمه: ولش کن گناه داره، تو هم امشب زود بخواب فردا رو هم بخواب که شب قراره تا صبح شیفت وایستی، شب عالی مستدام.
_تو کی میخوای آدم شی؟ خداحافظ!
تماس رو قطع کردم، با باز شدن در حیاط بابا وارد خونه شد.
کنار در پذیرایی ایستادم و رو به بابا گفتم:
_سلام بابا!
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
-سلام دخترم، خوبی؟
_اوهوم، بیا داخل بابا!
بابا: بذار دستم رو بشورم چشم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
ایرانمون ♥️🇮🇷
•
1:رتبه٢درحوزهسلولهایبنیانین✌🏻
2:رتبه۴درانتشارمقالاتنانودرسال2021✌🏻
3:رتبه٧داروسازیدردنیا✌🏻
4:رتبه١۵درپزشکی✌🏻
5:دومینکشوردارایفناوریپهپادرادارگریز✌🏻
6:رتبه٣درصنعتسدسازیدرجهان✌🏻
7:جز١٢کشوردارایچرخهکاملفضاییدردنیا✌🏻
8:رتبه۴درعلمدرمانناباروری✌🏻
9:ششمینکشورتولیدکنندهزیردریایی✌🏻
10:سومینکشوردرصاحبفناوریدرساختنیروگاههایخورشیدی✌🏻
11:چهارمینکشوردرتولیدعلمنانو✌🏻
12:اولینکشورتولیدکنندهدرمانایدز✌🏻
13:اولینسازندهموشکهایبالستیکنقطهزندر منطقهغرباسیا✌🏻
14:هفتمینارتشقدرتمنددرجهان✌🏻
15:هفتمینقدرتجهانازلحاظ(نیرو)✌🏻
16:پنجمینقدرتموشکیجهان✌🏻
17:قدرتاولوامنتریناسمانمنطقه✌🏻
18:جزبیستکشورسازندهناوشکن✌🏻
19:تنهاسازندهسریعتریناژدر،در،دنیا(١٠٠متردرثانیه)✌🏻
20:جزدهکشورسازندهموشکاندازدرجهان✌🏻
21:تنهاکشورمستقلیکهخودبهتکنولوژیهستهایدستیافته✌🏻
22:موشکهایپرسونیک ✌🏻 ۱۱:23برابرشدندرامدنفتیایراننسبتبه۱۴۰۰✌🏻
24:شروعفعالیت۶نیروگاهبرق✌🏻
25:درمانسرطانباژندرمانی✌🏻
26:بومیسازیفناوریساختمتههایحفاری✌🏻
27:ساختبزرگراهاندازیاولینپالایشگاهفرامرزیدر ونزوءـلا✌🏻
28:پرتابموفقماهوارهبرقاعم١٠٠✌🏻
29:تاسیسراهاهنخوی✌🏻
30:عبورتجارتخارجیاز۵٠میلیوندلار✌🏻
و . . .
#ایران #ایران_قوی
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
⢀⣤⣴⣾⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣀
⠻⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣧
⠀⠈⠛⠛⠉⠁⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣼⣿⣿⣿⡟⠀⢀⣴⣄
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢿⣿⣿⣿⣦⠀⠈⢻⠟⠁
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⢀⡀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣼⣿⣿⣿⠏⠀⠐⢿⡿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢻⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁
⠸⣿⣿⣿⡄⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⠏
⠀⢹⣿⣿⣧⠀⢀⣰⣾⣿⣿⣿⣇
⠀⠈⢿⣿⣿⣷⣾⣿⣿⠿⣿⣿⣿⣧
⠀⠀⠸⣿⣿⣿⣿⠟⠁⠀⣿⣿⣿⣿⡆
⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣿⣿⣿⠁
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠰⣶⣶⣿⣿⣿⡿⠃
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉⠉
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀
⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣶⣾⣿⣿⣿⣶⣦⡄⠀⠐⢿⡷
⠀⠀⠀⠀⠈⠙⠿⣿⠟⢹⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁
⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿
⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋⠁
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣤⣀⡀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣧
⠀⢀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣆
⠸⣿⡷⠀⠀⣼⣿⣿⡿⢻⣿⣿⣧⡀
⠀⠈⠀⠀⠘⣿⣿⣿⠇⢸⣿⣿⣿⣧
⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⢿⣧⢸⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿
⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟
⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣤⣴⣦⣤⡀
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⡟⠋⢉⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠻⢿⣿⣿⣿⣦
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⢠⣾⣷⠄⠀⢠⣶⣿⣿⣿⣿⡋
⠀⠀⠀⠙⠁⠀⠀⠀⠈⢹⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣸⣿⣿⣿⣿
⠀⠀⠀⠐⢾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠿⠋
⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠻⣿⣏⣱⣿⣿⡇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⣿⣿⡿⠃
⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⡀
⠙⢿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠷
⠀⠀⠙⠿⠿⠛⠛⠉⠉⠉⠉
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣴⣶⡆⢀⣴⣶⣶⣶⣤⡀
⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⡏⢻⣿⣿⣧
⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢿⣿⣿⣄⣼⣿⣿⡇⢸⣿⣿⣿⡇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠛⢿⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⣿⣇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⡏
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣀⣠⣿⣿⣿⣿⠇
⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠻⢿⣿⣿⣿⣿⡿⠋
میگفـت:
اۍکاشمعنۍواقعیمنتظربـودن
رابدانیـمتـاکمترگنـاهکنیم'!
⊱ #منتظرانه
⊱ #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدایا...
آیا باور کنم💔!((:
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ