💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_33
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه: آره، معلومه!
نگاهی به فاطمه کردم و خودم رو توی آغوشش رها کردم.
فاطمه اولش جا خورد ولی بعد دستش رو دورم حلقه زد و با کف دستش آروم به پشتم میزد.
_من اگه تورو نداشتم دق میکردم.
فاطمه: منم همینطور!
فاطمه من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-بسه دیگه، حالا برو سرکارت که خانم مقدسی کفری شده!
لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم و وارد بخش شدم.
بعد از تموم شدن شیفتم لباس هام رو عوض کردم که یاد رضا افتادم.
روی صندلی های داخل راهرو نشستم و منتظرش موندم.
با صدای قدم هایی که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد سرم رو بلند کردم.
رضا بود، رضا به سمتم اومد و گفت:
-زیاد که منتظر نموندید؟
_نه، کارتون تموم شد؟
رضا: بله، بفرمایید.
همراه رضا از بیمارستان بیرون رفتم و بعد از باز شدن قفل ماشین در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
رضا هم بعد از من سوار شد و بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد.
رضا: یه رستورانی هست که من زیاد میرم اونجا، امشب هم شمارو میبرم اونجا غذاهاش حرف نداره!
لبخندی زدم و نگاهم رو از پنجره به بیرون انداختم.
رضا: نمیدونید وقتی که جواب مثبت رو بهم دادید چه حالی داشتم، بلاتکلیفی خیلی اذیتم کرده بود.
رضا ماشین رو پارک کرد و همراه من وارد رستوران شد.
رستوران نسبتا بزرگی بود و افراد زیادی هم توش بودند.
با راهنمایی رضا روی میز دونفره اون سمت نشستیم.
رضا برای دونفر غذا سفارش داد و طولی نکشید که سفارش هامون رو آوردند.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه گوشیم نگاه کردم.
(پسرعمو) محمد بود.
با تعجب گوشیم رو توی دستم گرفتم و بارها اسم شماره رو خوندم.
رضا: چرا جواب نمیدی؟
نگاهی به رضا کردم تماس رو قطع کردم.
_چیز مهمی نیست.
‹محمدرضا👇🏻›
روی صندلی های سالن انتظار نشستم و به ستون روبروم خیره شدم.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و شماره هدیه رو گرفتم.
بعد از چند بوق تماس قطع شد.
صدای قطع شدن تماس حالم رو خراب کرد.
حدس میزدم که همینطوری بشه!
مگه تو همین رو نمیخواستی؟ حالا دردت چیه؟
یک ساعت دیگه هواپیمای من از روی زمین بلند میشد.
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.
گیج بودم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
یه تیکه از یه کتاب خوندم که واقعا حالمو خوب کرد، میگفت:
«از رها کردن نترس…
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
همینقدر ساده و قشنگ!
➕رها کن ...اگه قسمتت باشه حتما بهم میرسین...اگه نباشه از راهه حرامم نمیرسین!
باید برایِ خدا ، از عزیزترین
متعلِقاتت بگذری ؛ تا خدا
برات دعوت نامهی
اختصاصی بفرسته . . (:
عاشق کسانی باشید
که شما را دیدند
وقتی برای هر کس
دیگری ناپیدا بودید !
'بیو'
نوشته بود:توی زندگیت یکی رو
نگهدار که اگه زمین خوردی و نتونست بلندت کنه، کنارت رو
زمین دراز بکشه!
'بیو'
دوست داشتن
که عیب نیست ؛
دوست داشتن دل
آدم را روشن میکند
#سیمین_دانشور
'بیو'
#احادیث_خودمونی 🌸🌱
خدا تو آسمون هفتم، فرشته اى قرار داده
كه بهـــش داعــى میگن، وقــتی مــاه رجب
میرسه، اون فرشته هر شبِ اون ماه رو تا
خود صبح، ندا مى ده و میگه ؛👇🏻
خوشبــحال اونایـی که ذکـــر میگن🥺
خوشبحال اونایی که اطاعت خدارو میکنن🤲🏻
خدا هم میگه؛ من همنشين كسىیم كه با من همنشين باشه، و مطــيع اونیم كه اطاعتم كنه
و اون كسى رو میبخشم كه ازمن آمرزش بخواد
چون این ماه، ماه منه و بنده، بنده من و رحمت
رحمت من🌙🧡
هر كسی منو در اين ماه صدا بزنه، جوابشو میدم، و هر كـســی ازمن چيزى بخواد، بهش
عطامیکنم، و هر كه از من هدايت طلب کنه
راهنماییش میکنم، من اين مــاه رو ريسمانى
بين خـودم وبنـده هام قرار دادم هر كـس به
اين رشته ريسمان چنگ بزنه، به من میرسه😇
منبع : الإقبال جلد3 صفحه174
شیعه به دنیا آمده ایم تا موثر در تحقق
ظهور مولا باشیم.
_شهید محمودرضا بیضایی
💠 #بیوگرافی_حضرت_زینب
سلام الله علیها
🥀🕯🥀🕯🥀🕯🥀🕯🥀🕯🥀🕯
▪️ #نقش 👈🏻 دختر امام علی علیه السّلام
▪️ #نام 👈🏻 زینب
▪️ #زادروز 👈🏻 ۵ جمادی الاول
▪️ #زادگاه 👈🏻 مدینه
▪️ #درگذشت 👈🏻 ۱۵ رجب
▪️ #محل_زندگی 👈🏻 مدینه
▪️ #لقبها 👈🏻 عقیله بنی هاشم، عالمه غیر معلمه ،کامله ،فاضله،
▪️ #پدر 👈🏻 امام علی علیه السّلام
▪️ #مادر 👈🏻حضرت زهرا سلام الله علیها
▪️ #فرزندان 👈🏻 عون، محمد،علی، عباس، ام کلثوم
▪️ #طول_عمر 👈🏻۵۷ سال
▪️ #مدفن 👈🏻 دمشق