eitaa logo
پـــشــــتــ خـــاکــریــز "ڪانال ڪمیل"
121 دنبال‌کننده
48 عکس
2 ویدیو
13 فایل
‌ 🏴【 •﷽•ﷺ•﷽• 】🏴 ✒️ قلم‌؛اسلحہ‌است‌و‌کلمـات؛ فشنگ‌هایۍ‌هستند‌کہ.. بہ‌قلب‌شُبھات‌شلیک‌مۍ‌شوند. هر‌افسر‌جنگ‌نرم‌بـاید‌خشاب‌اندیشہ ر‌ابا‌مطالعہ‌و‌تحقیق‌پر‌کنـد.. تا‌در‌جھاد‌تبیین‌مغلوب‌نشود☝🏼'! 【اللّهُمَّ الرزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک】
مشاهده در ایتا
دانلود
دلِ بیمار من، تنها با یک نگاهِ تو درمان می‌شود! ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
🌱⭑ همه ِ زمان فعل های انگلیسی🆎 ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
Place   (پِلِیس)       مکان School  (اِسکول)      🎓مدرسه University (یونیوِرسیتی)  دانشگاه Classroom  (کِلَس روم)  💼کلاس Market     (مارکِت)        بازار Room          (روم)         🚪 اتاق Bedroom   ( بِد روم)   اتاق خواب🛌 Kitchen       (کیچِن)     آشپزخانه👌🏻 Yard             (یارد) ‌            حیاط 🌱⭑ ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
میخوای درس بخونی که چی بشه؟ اینا که درس خوندن چیکار کردن دقیقا! آخرش همتون پاس میشید، همتون فارغ التحصیل میشید... حیف نیست که گوشیتو ول کنی؟ [زمزمه های شیطان شب امتحان] 😂😂 به حرفش گوش نکنید 😉👏🏻 انتشار حداکثری با شما 👇🏻👇🏻👇🏻 ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
🌿مطمئناً تو بی هدف خلق نشدی ، زندگی هدیه ی خداست به تو و شیوه ی زندگی کردنِ تو، هدیه ی توست به خدا ، زندگی و زنده بودن، فرصتی برای خلق یک شاهکار، خلق یک اثر هنریِ تماشاییه‌ ، تو بی هدف آفريده نشدی که بی هدف زندگی کنی!☺️ ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
{ گذشته در سر شماست، آینده در دستان شما ... ☁️🌿🌱 } ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
| 😍| |با سختى‌ها مُبارزه كن،تا روياهاتو عملى كنى...| |بعضی قدمها رو بايد تنهایی برداری...| |باختنی وجود نداره،بعضی وقتا میبری، بعضی وقتا یاد میگیری...| ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
- ترفندهاۍ خفن فراموش نکردن درس ها🌸 ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ - از جعبه لایتنر استفاده ڪن📥🔍 ؛ - مثل معلم خیالی درس یاد بده🫵🏼✨ ؛ توضیح بده برا خودت آرم آرام🤓💘 ؛ - از حافظه تصویریت کمك بگیر🌱🫧 ؛ - خلاصه هاتو مرور ڪن🍓🥹 ؛ - تو بازه زمانی برنامه‌ریزۍ شده مرور ڪن💛🌱 𔘓 ִֶָ ¦  · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• - 𝗕𝖾𝗅𝗂𝖾𝗏𝖾 𝗜𝗇 𝗬𝗈𝗎𝗋𝗌𝖾𝗅𝖿 · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• ◜ - ⤷ @Sarbazharm🍵🌿
فرانسوی🇫🇷 -•-•-•-•-•-•-•-•-•-•- ⭐️»کلمه:گربه نوشتار:un chat تلفظ:آن‌شا 🐰»کلمه:خرگوش نوشتار:un lapin تلفظ:آن‌لَپِن 🐮»کلمه:گاو نوشتار:une vache تلفظ:یون واش -🌻📻- ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ 𔘓 ִֶָ ¦  · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• - 𝗕𝖾𝗅𝗂𝖾𝗏𝖾 𝗜𝗇 𝗬𝗈𝗎𝗋𝗌𝖾𝗅𝖿 · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• ◜ - ⤷× @Sarbazharm🍵🌿
پـــشــــتــ خـــاکــریــز "ڪانال ڪمیل"
_
ممنون خودت باش، برای تمام روزهایی که فکر کردی نمیتونی ازشون عبور کنی ولی تونستی. برای تمام لحظه هایی که میگفتی این بار دیگر آخرین باره ولی ادامه دادی. 𔘓 ִֶָ ¦  🌱 · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• - 𝗕𝖾𝗅𝗂𝖾𝗏𝖾 𝗜𝗇 𝗬𝗈𝗎𝗋𝗌𝖾𝗅𝖿 · •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-• ◜ - ⤷× @Sarbazharm🍵🌿◞
شمرده شمرده و با صدای بلند خواندن درس ها برای امتحانات بهمون کمک میکنه که درس رو بهتر یاد بگیریم و همینطور آن رو بهتر به یاد بسپریم👌🏻🎓📚 🤍🍃🌸 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹🤍🍃🌸.• @Sarbazharm
انواع زمین در انگلیسی ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
217_60071099953634.pdf
2.59M
🥰جزوه‌استعاره به طول کامل 🤩بررسی کامل استعاره🤩 توضیحات مفید و کاربردی💪🏻 بفرس برای دوستات | 📕 𝐉𝐨𝐢𝐧'📚៸៸ @Sarbazharm  🌱.﹞
7تا8:بیداری،صبحونه خوب و ورزش سبک💕 8تا9:30مطالعه سخت ترین درس اختصاصی🌟 9:45تا11مطالعه عمومی مهارتی مثال:(ریاضی،زبان)🖍 11:15تا 13:15مطالعه پرحجم ترین درس اختصاصیت مثال:(زیست برای متوسطه اول مثلا علوم یا زبان)📝🌿 13:15تا15:00ناهار،چرت کوتاه،استراحت⚡️ 15:00تا16:30مطالعه درس داشتنی ترین درس اختصاصیت مثال(درسی که بهش علاقه داری):(مطالعات,علوم)🔖🍊 16:45تا18:00مطالعه یه عمومی حفظی مثال:(دینی/برای متوسطه اول پیامهای اسمانی)🔍 18:30تا20:00 مطالعه یه درس که براتون سخته چون تو این تایم انرژی کافی رو دارید:(فیزیک/برای متوسطه اول مثلا ریاضی)🔥🧮 20:15تا21:30 مطالعه یه درس عمومی که‌به نسبت راحته مثال:(ادبیات)📋 21:30تا22:15 شام و استراحت 22:15تا23:00 روتین شبانه و مرور درسای خونده شده 23:00تا00:00 خواب🥱 "برنامه‌ی درســی📚✨" {این فقط یک برنامه‌پیشنهادی‌است‌وشخصی‌سازی شده نیست} ╭─✨🌸─↷ │    𝐉𝐨𝐢𝐧➴ ╰─➛ @Sarbazharm
حواست باشه اینطوری نمره نمیاری راه حل هر مشکل زیرش نوشته شده😉✌🏻 ‌ | 📚 𝐉𝐨𝐢𝐧'🌝✨' .@Sarbazharm🇮🇷🎒.
تو این شرایط درس خوندن ممنوع‼️ ‌ | 📚 𝐉𝐨𝐢𝐧'🌝✨' @Sarbazharm.🇮🇷🎒.
این دو پست بالا بالا👆🏻 بعضیاش بستگی به روحیه خودتون داره ولی بعضیاش واقعا میشه گف درسته🥴
درست‌درس‌بخون‹.📖.›‌ چی کار کنم تا مطالب رو فراموش نکنم؟!🍊 مرور درست : اگه درسهایی که خوندی رو توی 24 ساعت مرور نکنی همش یادت میره.پس بهتره 2ساعت بعد از درس خوندن یا آخر شب چیزهایی که خوندی رو یه دور مرور کنی ..😌🌸 رمزگذاری : بهتره با حرف اول کلمه ها برای خودت رمز بسازی مثل کاری که برای درس ادبیات انجام میدی🤓📚'' تست زنی و حل تمرین : بعد از مطالعه مباحث شروع به تست زنی از نوع آموزشی کنید تا مطالبی که خوندید تو ذهنتون بمونه🚌🔗 مطالب درسی را با صدای بلند بخوانید : معمولا اگه مطلبی رو به کسی آموزش بدین دیرتر اونو فراموش میکنید پس بهتره متن کتاب رو برای خودتون با صدای بلند بازگو کنید انگار که میخواید به یه فرد دیگه تدریس کنید🌻📒' 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ | •|•🧐 𝐉𝐨𝐢𝐧'📚៸៸   @Sarbazharm🌱.﹞
🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 باید تمام زورم را می‌زدم، باید جوری حرف میزدم که بهانه‌ای نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانی‌اش نکنم.بالاخره آمد چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخر هم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش آمدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم:  خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم. خیلی کم لفظ خان داداش را به کار می‌بردم.فقط گه گاهی که می‌خواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت: – از اولم باید همین کار رو می کردی. ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی... اخمش را پر رنگ کردو گفت: –یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: – از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق میکنه اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر میکنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟ –وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید. ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام. نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت: – آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه... آرام گفتم: – عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟ با صدای بمی گفت: –بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی. حرفهایش کم‌کم عصبانی‌ام می‌کرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند.کیارش شروع به خوردن کرد. خوبی‌اش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد. – اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم ... ادامه داد: –امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به داداش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه البته بیشتر به ضرر خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات تو و عامل خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن. از حرف هایش حیرت زده شدم. با تعجب پرسیدم؟ –خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟ اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش آمد. –چاره ی دیگه ام دارم؟ از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم: – نوکرتم خان داداش. هیسی کردو گفت: – بشین بابا زشته. باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم. پرسید: حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟ ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم.  کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است. غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم: –داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست. کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد. دنبال یک فرصت می‌گشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی‌ دانم در جز جز صورتم دنبال چه می‌گشت. –کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟ با سر جواب مثبت دادو گفت: –حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟ با احتیاط گفتم: – بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم
ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا. ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلافاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر می‌کردم از خوشحالی  زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شده‌اند. با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم. وارد محوطه دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که می‌آید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که آمد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم  پیام دادم: – کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است. فقط خدا می داند که چقدر فکر و خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشی‌ام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شماره‌ی راحیل شدم تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشی‌ام بودم با فردی برخورد کردم.  گوشی‌ام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: – ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینه‌ام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم: –خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم و حشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و... همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاند وحرفم را بریدو آرام گفت: –هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت: – خداکنه چیزیش نشده باشه. گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم: – فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشم‌هایش دقیق شدم متوجه‌ی ورمشان شدم. انگارمتوجه نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت_ برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربی‌اش روی دوشش انداخته بود گرفتم. –یه دقیقه وایسا. بدون این که نگاهم کند ایستاد. مهربان گفتم: – منو نگاه کن. نگاهم نکرد و گفت: – به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس. ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد. با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم: –گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟ بند کیفش را از دستم کشیدو گفت: –میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید. سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد. کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم: – این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو... حرفم را بریدو گفت: – باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صورتم بزنم میام. کلا انگار قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس. دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم: – یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه. چشم هایش گرد شدو گفت: – خشونت؟ منظورتون چیه؟ خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم: –یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه. ــ کتک کاری؟ مگه شما... نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم: – آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد. ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. من‌هم ادامه دادم: – نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم. زیر چشمی نگاهم کرد. –آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیوونه هستم ولی نه اونجوری، دیونه‌ی توام... لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت: – شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش
🥥 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه. روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر آمدن راحیل شدم، چند دقیقه ای صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید می‌آمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد. راه افتادم برم دنبالش هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور می‌آید. همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم. نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم. از حرفش خنده ام گرفت. – چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه! –چطور؟ ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام. لبخندی زدو گفت: _پس درسته که میگن «این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صداها را ندا" – یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت: –چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم – نمی خواهی بگی چی شده؟ نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگارنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه مستطیلی که دور تا دورش قرنیزهای آجری رنگ بود؛ چیده بودند؛چشم دوخت و گفت: –راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت: – استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول  استخاره میگرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟ خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوخته‌ام و سراپا گوش هستم برای شنیدن بقیه حرف هایش، ادامه داد: –جوابش بد درآمد. هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم می‌آمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم: –قدم بزنیم؟ با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت: –عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست و کلا آدم برای ازدواج نباید استخاره کنه باید با عقل و تحقیق و توکل به خدا تصمیم بگیره نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم در جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم: –نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم: – آخر از کار میندازیش. او هم اخم کرد. – اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم... نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم: –دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره. میگی چیکارش کنم. حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم. – پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری... حرفی نزد، و من ادامه دادم: –مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز، بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم: – خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد. – نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره... سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسری‌اش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزها را توی دستم گرفتم
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟ از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد. عذر خواهی کردم و گفتم: – اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم... به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور📚 با اندکی ویرایش 🌷