#زبـان_تـایم
فرانسوی🇫🇷
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-
⭐️»کلمه:گربه
نوشتار:un chat
تلفظ:آنشا
🐰»کلمه:خرگوش
نوشتار:un lapin
تلفظ:آنلَپِن
🐮»کلمه:گاو
نوشتار:une vache
تلفظ:یون واش
-🌻📻-
ᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢᆢ
𔘓 ִֶָ ¦ #زبان
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-•
- 𝗕𝖾𝗅𝗂𝖾𝗏𝖾 𝗜𝗇 𝗬𝗈𝗎𝗋𝗌𝖾𝗅𝖿
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-•
◜ - ⤷× @Sarbazharm🍵🌿
پـــشــــتــ خـــاکــریــز "ڪانال ڪمیل"
_
ممنون خودت باش،
برای تمام روزهایی که فکر کردی نمیتونی
ازشون عبور کنی ولی تونستی.
برای تمام لحظه هایی که میگفتی
این بار دیگر آخرین باره ولی ادامه دادی.
𔘓 ִֶָ ¦ #دلی🌱
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-•
- 𝗕𝖾𝗅𝗂𝖾𝗏𝖾 𝗜𝗇 𝗬𝗈𝗎𝗋𝗌𝖾𝗅𝖿
· •-• · •°• · •-• · •°• ·•-• · •°• · •-•
◜ - ⤷× @Sarbazharm🍵🌿◞
شمرده شمرده و با صدای بلند خواندن درس ها برای امتحانات بهمون کمک میکنه که درس رو بهتر یاد بگیریم و همینطور آن رو بهتر به یاد بسپریم👌🏻🎓📚
#درسی🤍🍃🌸
𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷
‹🤍🍃🌸.• @Sarbazharm
انواع زمین در انگلیسی
#زبان_آموز
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @Sarbazharm
217_60071099953634.pdf
2.59M
🥰جزوهاستعاره به طول کامل
🤩بررسی کامل استعاره🤩
توضیحات مفید و کاربردی💪🏻
بفرس برای دوستات
#جزوه | #درسی 📕
𝐉𝐨𝐢𝐧'📚៸៸
@Sarbazharm 🌱.﹞
7تا8:بیداری،صبحونه خوب و ورزش سبک💕
8تا9:30مطالعه سخت ترین درس اختصاصی🌟
9:45تا11مطالعه عمومی مهارتی مثال:(ریاضی،زبان)🖍
11:15تا 13:15مطالعه پرحجم ترین درس اختصاصیت مثال:(زیست برای متوسطه اول مثلا علوم یا زبان)📝🌿
13:15تا15:00ناهار،چرت کوتاه،استراحت⚡️
15:00تا16:30مطالعه درس داشتنی ترین درس اختصاصیت مثال(درسی که بهش علاقه داری):(مطالعات,علوم)🔖🍊
16:45تا18:00مطالعه یه عمومی حفظی مثال:(دینی/برای متوسطه اول پیامهای اسمانی)🔍
18:30تا20:00 مطالعه یه درس که براتون سخته چون تو این تایم انرژی کافی رو دارید:(فیزیک/برای متوسطه اول مثلا ریاضی)🔥🧮
20:15تا21:30 مطالعه یه درس عمومی کهبه نسبت راحته مثال:(ادبیات)📋
21:30تا22:15 شام و استراحت
22:15تا23:00 روتین شبانه و مرور درسای خونده شده
23:00تا00:00 خواب🥱
"برنامهی درســی📚✨"
{این فقط یک برنامهپیشنهادیاستوشخصیسازی شده نیست}
╭─✨🌸─↷
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰─➛ @Sarbazharm
حواست باشه اینطوری نمره نمیاری
راه حل هر مشکل زیرش نوشته شده😉✌🏻
#درسی | #مطالعه 📚
𝐉𝐨𝐢𝐧'🌝✨'
.@Sarbazharm🇮🇷🎒.
این دو پست بالا بالا👆🏻
بعضیاش بستگی به روحیه خودتون داره
ولی بعضیاش واقعا میشه گف درسته🥴
درستدرسبخون‹.📖.›
چی کار کنم تا مطالب رو فراموش نکنم؟!🍊
مرور درست : اگه درسهایی که خوندی رو توی 24 ساعت مرور نکنی همش یادت میره.پس بهتره 2ساعت بعد از درس خوندن یا آخر شب چیزهایی که خوندی رو یه دور مرور کنی ..😌🌸
رمزگذاری : بهتره با حرف اول کلمه ها برای خودت رمز بسازی مثل کاری که برای درس ادبیات انجام میدی🤓📚''
تست زنی و حل تمرین : بعد از مطالعه مباحث شروع به تست زنی از نوع آموزشی کنید تا مطالبی که خوندید تو ذهنتون بمونه🚌🔗
مطالب درسی را با صدای بلند بخوانید : معمولا اگه مطلبی رو به کسی آموزش بدین دیرتر اونو فراموش میکنید پس بهتره متن کتاب رو برای خودتون با صدای بلند بازگو کنید انگار که میخواید به یه فرد دیگه تدریس کنید🌻📒'
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨
#مشاور_تحصیلی | #نقشه_راه •|•🧐
𝐉𝐨𝐢𝐧'📚៸៸
@Sarbazharm🌱.﹞
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۱۷
باید تمام زورم را میزدم، باید جوری حرف میزدم که بهانهای نداشته باشد. سخت ترین کار این است که عصبانی نشوم و عصبانیاش نکنم.بالاخره آمد چند قدم به پیشوازش رفتم و دست دادم و روبوسی کردیم و دست آخر هم برای اولین بار شونه اش را بوسیدم. از کارم خوشش آمدو با کف دستش دوتا آرام به پشتم زد. بعد از این که غذا سفارش دادیم گفتم: خان داداش گفتم بیاییم اینجا دوتایی مردونه حرف بزنیم.
خیلی کم لفظ خان داداش را به کار میبردم.فقط گه گاهی که میخواستم محبتم را نشانش دهم. اخم هایش را کمی باز کردو گفت:
– از اولم باید همین کار رو می کردی.
ــ من علت مخالفتت رو تا حدودی از خودت و بقیه شنیدم و بهتم حق میدم، تا یه حدودی هم درسته، ولی...
اخمش را پر رنگ کردو گفت:
–یعنی خودت می دونی کارت اشتباهه ولی میخوای انجامش بدی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از نظر خودم کارم درسته، کیارش باور کن راحیل با بقیه ی دختر ها فرق میکنه اون کاری به دیگران نداره، چرا فکر میکنی اگه اون عروس این خانواده بشه، از فردا هممون باید مسجدی بشیم؟
–وقتی خودشون گفتن ما اون مدلی عروسی می گیریم، وقتی شرط و شروط گذاشتن، وقتی از الان همه چیز رو شفاف گفتن، یعنی چی؟ یعنی فردا ما حتی بخواهیم یه مهمونی کوچیک مختلطم بگیریم، اولین کسی که ساز مخالف میزنه جنابعالی و خانم محترمتون هستید.
ــ اگه مشکل شما جشن عروسیه، کلا عروسی نمی گیریم. مهمونی رو هم فوقش راحیل اگه نخواست نمیاد دیگه، من که میام.
نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت:
– آخه مگه مغز خر خوردی که اینجوری ازدواج کنی؟ خب برو یکی رو بگیر که باهات پا باشه، اینجوری که همش عذابه...
آرام گفتم:
– عاشق که باشی هیچ چیز عذاب آوری وجود نداره. مگه یه مهمونی یا جشن چقدر اهمیت داره که به خاطرش می خوای خوشبختی من رو ازم بگیری؟
با صدای بمی گفت:
–بدبخت میشی. حاضرم قسم بخورم از فردای عقدتون دعواهاتون شروع میشه، چون خیلی با هم فرق دارید، اینو بفهم. عشق و عاشقی همچین از سرت می پره که از هر چی عشق، متنفر میشی.
حرفهایش کمکم عصبانیام میکرد. ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم. غذارا آوردند.کیارش شروع به خوردن کرد. خوبیاش این بود که خیلی شکمو بود و دربرابر غذا نمی توانست طاقت بیاورد.همانطور که می خورد نگاهی به من انداخت و دیدغرق فکرهستم و با غذایم بازی می کنم. چنگالش را داخل بشقابش رها کرد.
– اینجوری مهمون دعوت می کنی؟ حرفی نزدم ... ادامه داد:
–امروز که زنگ زدی گفتی برام پدری کن، فکر کردم دیدم تو این چند سال که بابا فوت کرده من برات کاری نکردم، تو درست گفتی، تنها جایی که باید حواسم به داداش کوچیکه باشه همین ازدواجشه. واسه همین همون موقع تصمیم گرفتم با این ازدواج موافقت کنم هر چند به ضرر هممونه البته بیشتر به ضرر خودته. ولی قبلش باید متوجه میشدی کارت اشتباهه، از من گفتن، دیگه وقتی میگی آسمون باز شده و راحیل خانم ازش افتاده پایین و شده فرشته ی نجات تو و عامل
خوشبختیت، من چی بگم. برو هرکاری دوست داری بکن. از حرف هایش حیرت زده شدم. با تعجب پرسیدم؟
–خان داداش درست شنیدم؟ یعنی هفته ی دیگه میای بریم خواستگاری؟
اخم هایش را باز کردو لبش کمی کش آمد.
–چاره ی دیگه ام دارم؟
از ذوق بلند شدم و بغلش کردم و چند بار بوسیدمش و گفتم:
– نوکرتم خان داداش. هیسی کردو گفت:
– بشین بابا زشته.
باخوشحالی نشستم و گوشی ام را برداشتم و شماره خانه را گرفتم.
پرسید: حالا غذات رو بخور از دهن افتاد، کجا داری زنگ میزنی؟
ــ به مامان، می خوام از نگرانی درش بیارم. کیارش شروع کرد به خوردن و منم مختصر توضیحی به مادر دادم و شروع به خوردن کردم. حسابی اشتهایم باز شده بود. تازه فهمیدم چقدر گرسنه ام بوده است.
غذایم که تمام شد. لیوان کیارش را از دوغ پر کردم و گفتم:
–داداش واقعا ازت ممنونم. تو همیشه پشتیبانم بودی، چرا میگی کاری برام نکردی؟ تو همیشه حواست به من و مامان بوده، الانم میدونم این مخالفتها به خاطر خودمه... ولی من بهتون اطمینان میدم که راحیل اون چیزی که شما تو ذهنتونه نیست.
کیارش فقط گوش کردو حرفی نزد. بعد هم متفکر جرعه جرعه دوغش را خورد.
دنبال یک فرصت میگشتم تا پیامی به راحیل بدهم. ولی نمیشد کیارش حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم در جز جز صورتم دنبال چه میگشت.
–کیارش واسه پنج شنبه بعد از ظهر خوبه قرار بزاریم؟
با سر جواب مثبت دادو گفت:
–حالا اونور حله دیگه؟... موافقن؟
با احتیاط گفتم:
– بله، شرط و شروطاشونو گفتن دیگه، ماهم که قبول کردیم
ــ اون شرایط ضمن عقد مربوط به خودته. ولی عروسی رو نگیرید بهتره. چیه بابا این مسخره بازیا.
ترجیح دادم سکوت کنم، تا یک وقت پشیمان نشود. بعد از حساب کردن میز هر کدام به طرف ماشینهایمان رفتیم و سوار شدیم. من بلافاصله گوشی را برداشتم و به راحیل پیام دادم.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۱۸
تا آخر شب منتظر جواب راحیل شدم، ولی خبری نشد. یعنی خوشحال نشد؟ فکر میکردم از خوشحالی زنگ بزند. ولی حتی جواب پیامم را هم نداد. نکند این بار آنها پشیمان شدهاند.
با خودم گفتم فردا کلاس داریم پس می بینمش و دلیل کارش را می پرسم.
وارد محوطه دانشگاه که شدم، چشم گرداندم ولی راحیل نبود. سرکلاس نشستم. با خودم گفتم هر جا باشد بالاخره سرکلاس که میآید. چشم دوختم به در، ولی آخرین نفر استاد بود که آمد. دلم شور زد، گوشی را برداشتم پیام دادم:
– کجایی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟
آشوب بودم نکند اتفاقی افتاده است.
فقط خدا می داند که چقدر فکر و خیال از ذهنم گذشت، مدام گوشیام را چک می کردم، ولی راحیل جوابی نداده بود. تقریبا وسط های کلاس بود که دیگر طاقت نیاوردم و از کلاس بیرون زدم، تا با راحیل تماس بگیرم. همانطور که در سالن قدم زنان به طرف محوطه می رفتم، گوشی را از جیبم در آوردم و سرگرم گرفتن شمارهی راحیل شدم تا خواستم از پیچ سالن به طرف محوطه بپیچم، همانطور که محو گوشیام بودم با فردی برخورد کردم. گوشیام نقش زمین شد و بازوی کسی که بهم بر خورد کرده بود با بازویم برخورد کرد. برای چند لحظه نگاه هایمان در هم گره خورد. چقدر این چشم ها برایم آشنا بود، خودش بود، عشقم، تمام نگرانی هایم به سرعت نور پرواز کردند و جایش را به هیجان و تپش قلب داد. راحیل فوری خودش رو کشید عقب و از خجالت سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
– ببخشید، اونقدر عجله داشتم که شمارو ندیدم. لبخندی زدم و کمی خم شدم و یک دستم را روی سینهام و دست دیگرم را پشتم گذاشتم و گفتم:
–خدارو شکر که علیا حضرت، بالاخره تشریف فرما شدندو قدم به روی چشمان تابه تای من گذاشتند و این دانشگاه رو با تمام خدم و حشم به وجد آوردند و از حضورشون همه جا رو نورانی کردند و...
همانطور که خم میشد تا موبایلم را از روی زمین بردارد، چشمی به اطراف چرخاند وحرفم را بریدو آرام گفت:
–هیسس، آخه الان چه وقت این حرف هاست. بعد گوشی را مقابلم گرفت و شرمنده گفت:
– خداکنه چیزیش نشده باشه.
گوشی را گرفتم و به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– فدای یه تار مژگانت بانو، کمی که به چشمهایش دقیق شدم متوجهی ورمشان شدم. انگارمتوجه نگاه سوالی من شد، برای همین سریع نگاهش را به زمین دوخت_ برم ببینم استاد اجازه میده بشینم سرکلاس؟ تا خواست از جلویم رد بشود بند کیفش را که از روی چادر عربیاش روی دوشش انداخته بود گرفتم.
–یه دقیقه وایسا.
بدون این که نگاهم کند ایستاد.
مهربان گفتم:
– منو نگاه کن.
نگاهم نکرد و گفت:
– به اندازه کافی دیرم شده، باید زودتر برم سر کلاس.
ــ باشه، فقط الان نگاهم کن، آرام سرش رو بالا آورد.
با ابرو اشاره کردم به چشم هایش و گفتم:
–گریه کردی یا از کم خوابیه؟ اصلا چرا اینقدر دیر کردی؟
بند کیفش را از دستم کشیدو گفت:
–میشه بعدا حرف بزنیم، الان وقتش نیست وبعد به طرف کلاس پا کشید.
سد راهش شدم، یک قدم عقب رفت و سرش را به دیوارتکیه داد و پوفی کرد و به دور دست خیره شد.
کف دستم را کنار سرش گذاشتم و زوم کردم در صورتش و گفتم:
– این شرط انصافه؟ از دیشب تا حالا این همه فکرو خیال کنم، از صبحم که از نگرانی دارم بال بال می زنم. الانم این شکلی ببینمت و هیچی نگم؟ به فکر دل منم باش، من اگرم الان برم سر کلاس نه چیزی می شنوم نه می بینم. حداقل بگو...
حرفم را بریدو گفت:
– باشه پس، شما برید جای همیشگی، منم یه آبی به دست و صورتم بزنم میام. کلا انگار قسمت نیست امروز بشینم سر این کلاس.
دستم را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
– یعنی اینقدر خوشم میاد، لج بازی نمیکنی و اجازه نمیدی کار به خشونت بکشه. چشم هایش گرد شدو گفت:
– خشونت؟ منظورتون چیه؟
خنده ی موزیانه ای کردم و گفتم:
–یعنی کتک کاری و این چیزا دیگه.
ــ کتک کاری؟ مگه شما...
نذاشتم بقیه ی حرفش را بزند و گفتم:
– آره، بعضی وقتها مشت های بدی به درو دیوار می زنم. نفسش را عمیق بیرون داد.
ــ چیه، فکر کردی خودم رو میزنم؟ سر به زیر شد و چیزی نگفت. منهم ادامه دادم:
– نه بابا حیف خودم نیست که کتک بخورم. زیر چشمی نگاهم کرد.
–آهان فکر کردی خشن بشم تو رو میزنم؟ نه بابا، دیوونه هستم ولی نه اونجوری، دیونهی توام...
لبخندش را مهار کردوکمی جدی گفت:
– شما برید. منم چند دقیقه دیگه میام.
همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۱۹
نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوستان می پیچید، باعث شده بود، کمی از گرمای تیر ماه گرفته بشه.
روی نیمکت همیشگی نشستم و بی صبرانه منتظر آمدن راحیل شدم، چند دقیقه ای صبر کردم خبری نشد، بلند شدم و کمی قدم زدم و سرک کشیدم به مسیری که باید میآمد، ولی بازهم نبود.گوشی را برداشتم و تماس گرفتم، بوق اشغال میزد.
راه افتادم برم دنبالش هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم از دور میآید.
همانجا ایستادم و منتظر شدم. کلافه بودم، ولی سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم و با لبخند چند قدم جلوتر رفتم.
نزدیک که رسید عذر خواهی کردو گفت: –تلفنم زنگ زد مجبور بودم جواب بدم.
از حرفش خنده ام گرفت.
– چه جالب! دنیا چقدر کوچیکه!
–چطور؟
ــ آخه، اگه یادت باشه دفعه ی پیشم که من حالم بد بودو تواینجا منتظرم بودی که با هم حرف بزنیم، دقیقا همین اتفاق افتادو باعث شد من دیرتر بیام.
لبخندی زدو گفت:
_پس درسته که میگن
«این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید صداها را ندا"
– یعنی تو هم اون روز اینقدر دق خوردی؟ با شرمندگی گفت:
–چرا دق؟ چیز مهمی نیست خودتون رو ناراحت نکنید وبعدبه طرف نیمکت حرکت کردو نشست. با فاصله کنارش نشستم، چقدر از این فاصله ها خسته بودم، با خودم گفتم، چیزی نمانده باید چند روز دیگر صبر کنم. او با دخترهای دیگر فرق می کند از روزی که گفته بود به خاطر ترس از خدا نماز می خواند، انگار من را هم یک جورایی ترسانده بود.
نفس عمیقی کشیدم و سکوت بینمان را شکستم
– نمی خواهی بگی چی شده؟
نگاهی به من انداخت و بعد سرش را چرخاند و به گل های رز رنگارنگی که کمی جلوتر از ما، در باغچه مستطیلی که دور تا دورش قرنیزهای آجری رنگ بود؛ چیده بودند؛چشم دوخت و گفت:
–راستش دیشب بعد از اینکه پیام دادید، برادرتون موافقت کردند، نمی دونم چرا استرس گرفتم و مدام فکر این که کلا کارم درسته یا نه و خیلی فکرهای دیگه آزارم میداد، سعیده که پیشم بود گفت:
– استخاره بگیرم. که کاش نمی گرفتم، اگه می خواستم باید همون اول استخاره میگرفتم، شاید واسه آرامشم حرفش رو قبول کردم و گرفتم یا به خاطر این که کسی کارم رو تایید کنه و چه پشت گرمی بهتر از خدا؟
خلاصه این که... اینجای حرفش مکثی کردو زیر چشمی نگاهم کرد، وقتی دید چشم به دهانش دوختهام و سراپا گوش هستم برای شنیدن بقیه حرف هایش، ادامه داد:
–جوابش بد درآمد.
هر دو سکوت کردیم، با تمام نیرویی که در خودم سراغ داشتم تلاش کردم، تا داد نزنم، اگر یک لحظه دیگر آنجا می ماندم مممکن بود کنترلم را از دست بدهم، بنابر این از جایم بلند شدم و از او دور شدم. تا توانستم قدم زدم ونفس عمیق کشیدم. با خودم گفتم: «پس یعنی خودشم گریه کرده و ناراحته از جواب استخاره. از این فکر لبخندی به لبم نشست و برگشتم و نگاهش کردم، به طرفم میآمد، نفس عمیق دیگری کشیدم و با آرامش بیشتری به طرفش رفتم. وقتی به هم رسیدیم دست هایم را توی جیبم گذاشتم و گفتم:
–قدم بزنیم؟
با هم، هم قدم شدیم و او در ادامه ی حرفش گفت:
–عذاب وجدان پیدا کردم و چند ساعت از شب رو با خدا حرف زدم و بگذریم که چطور شبم صبح شدو بعد از نماز صبح خوابم برد. واسه همین صبح خواب موندم و تا بیام دیر شد، قبل از این که بیام اینجا، اون تلفنه هم مامان بود که در جواب سوالی که براش پیامکی فرستاده بودم زنگ زد که بگه عمل به استخاره واجب نیست و کلا آدم برای ازدواج نباید استخاره کنه باید با عقل و تحقیق و توکل به خدا تصمیم بگیره
نفسم را عمیق بیرون دادم و همانطور که دستم در جیب شلوارم بودبرگشتم طرفش وبا اخمی تصنعی گفتم:
–نمیشد حالا از آخر می گفتی می رفتی اول، بعد دستم را روی قلبم گذاشتم و با لحن شوخی ادامه دادم:
– آخر از کار میندازیش.
او هم اخم کرد.
– اگه شما کنجکاوی نمی کردید من اصلا اینارو براتون نمی گفتم، شاید هیچ وقتم متوجه ی این اتفاقات نمی شدید. اصرار شماباعث شد هر دومون هم از کلاسمون بیوفتیم، هم...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و با دلخوری گفتم:
–دله دیگه، طاقت ناراحتیت رو نداره.
میگی چیکارش کنم.
حرفی نزد. طبق معمول من سکوت را شکستم.
– پنج شنبه مزاحمتون میشیم برای خواستگاری...
حرفی نزد، و من ادامه دادم:
–مامانم شاید به مادرتون زنگ بزنن تا همون روز، بله برون هم انجام بشه. نگاه تیزش باعث شد بگم:
– خب جواب شما که مثبته حرفهامون رو هم که قبلا زدیم، دیگه چرا اینقدر طولش بدیم... به دور دست خیره شد.
– نمی دونم در مورد این چیزها مادرم باید تصمیم بگیره...
سرم را به علامت تایید تکون دادم و ایستادم، او هم به تبعیت از من ایستاد، نگاهم را دوختم به آویزهای گیره ی روسریاش که یک قفس ریز با یک پرنده فلزی طلایی رنگ از آن آویزان بود، بی اراده دستم را دراز کردم و آویزها را توی دستم گرفتم
–چقدر جالبه، حالا چرا قفس و پرنده؟
از خجالت سرخ شد و سرش را عقب کشید. آویزها از دستم سر خورد.
عذر خواهی کردم و گفتم:
– اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#سنگرعشق🌷
#رمان 🥥
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۲۰
ــ کدوم شعر؟
"افسوس که این کنج قفس راه ندارد
اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد.
پرواز کنم تا که رها گردم از این غم
آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..."
با خجالت گفت:
– چقدر خوبه که اهل شعر هستید.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– اهل شعرنیستم، اهل تهرانم،
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد:
"مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است،
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم."
دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم.
سربه زیر گفت:
– بریم دیگه آقا آرش.
همانطور که به سمت دانشگاه میرفتیم گفتم:
–راحیل.
جواب نداد.
دوباره گفتم:
– راحیل خانم.
ــ بله.
نچ نچی کردم و گفتم:
–الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد.
ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم:
– ولش کن یه نذری کردم دیگه.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
–الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟
ــ اصرارم کنید نمیگم.
ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید.
ــ نمیگم.
نگاه پیروز مندانه ای بهم انداخت و گفت:
–می گید، مطمئنم.
بعد پا تند کرد و گفت:
– من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خداحافظ.
بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم:
– امروز خودم می رسونمت.
پیام داد:
–نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد.
گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر میکنم میبینم شاید چون من زود خودمونی میشم بیجاره جرأت نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تأثیر گذاشته است.
به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم.
بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت:
– مادرِ راحیل گفته باید با خواهر و برادرش مشورت کنه خودش خبر میده.
پرسیدم:
–مامان جان چرا ناراحتید؟
گریه اش گرفت و در همان حال گفت:
–دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه.
شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت.
به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشمهای مادر قرمز بود. برای عوض کردن جَو گفتم:
–مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟
– خونه زندگیم همین جاست دیگه.
مادر با همان ناراحتی گفت:
– من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم:
– مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم:
–اوه، اوه، چه شود.
مژگان اعتراض آمیز گفت:
–خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگهام ها...
کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم.
–منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم.
مادر با تشر گفت:
–آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه.
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
– عروس بزرگه افاضه فرمودند؟
مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت:
–برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان.
– مگه قرار نشد دیگه از این حرکات...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
–هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم،
کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم.
مادردلگیر گفت:
– آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم.
با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم:
– این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد.
مژگان گفت:
– ببینیم.
در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم.
مژگان گفت:
–حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه.
–خب کاش فعلا چیزی بهش نمیگفتی.
–باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمیکردم مامان اینقدر براش مهم باشه.
با تعجب پرسیدم
–برای تو مهم نیست؟
–چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم.
حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش میآمد، من هم مثل مادر واقعا ناراحت میشدم...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
#رمان 💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت۱۲۱
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت:
–پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کردو گفت:
– می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت:
– اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
مامان اخمی کردو گفت:
– آرش بذار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دو تا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم.
– مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
– مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت:
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالارو نگاه کردم و گفتم:
–اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاندو گفت:
– وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم و گفتم:
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
– آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم...
دست مادر را گرفتم.
–مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتیاش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم.
دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتیام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت:
–مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ای صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
– بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشیاش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد.
با لبخند گفتم:
– نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ای برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمیدانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم.
راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت:
– اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون.
با تعجب گفتم:
–چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟
–خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت.
از حرفش بلند خندیدم.
–خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده.
لبخند زد.
– نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟
بعد مکثی کردوادامه داد:
– تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم.
داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
رمان💚
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت۱۲۲
بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند.کنجکاو شدم.
مادر راحیل سوالهایی میپرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام میگفت: نمیدونم. باشه میپرسم.
بعد از قطع تماس گفت:
–آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمیدونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها.
گفتن مژگان خانم اگه بخوان میتونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی میکنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن. در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند.
نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد.
با فریاد میگفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه.
به مامان میگفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید.
چطور به راحیل میگفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود.
کمی مِن و مِن کردم و گفتم:
–راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه.فقط یه سوال داشتم.
–بفرمایید.
–مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه.
–راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا آمده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده.
حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، میتونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی میکرد قانعش کنه. حالا دیگه نمیدونم چقدر موفق بشه. باتعجب گفت:
–فکر نمیکنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن.
–بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه.
بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم.
نشستم و پرسیدم:
– به چی فکر می کنی؟ لبخندزد.
– به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا.
ــ کدوم کارهاش.
ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ای برامون چیده.
با تعجب گفتم:
– نقشه؟...
بهقلملیلافتحیپور📚
با اندکی ویرایش
•⁸تکنیكبرایِداشتنمطالعهیِهدفمند•✨💭
۱. داشتنبرنامهایدقیقُاصولی🐭
۲. افزایشِ تمرکز 🧠
۳. کاهشاضطرابُفشارروانی💛
۴. تقویت قدرت تصمیمگیری🐢
۵. خوشبینی به آینده🏙
۶. نظم بخشیدن به کارها🗓
۷. انجام خود ارزیابیها 🍉
۸. مدیریت زمان 🦋
- #درسی | : )💙'
- این تکنیک هارو فراموش نکن🩺 : )!
· • • • • • • · · · · • • • • • • ·
𐏓𐏓@Sarbazharm
• ترفندهایِشبامتحانی 📕🌸: .⿻.!
—⋅—·–⋅—𖧷—⋅—·–⋅—
•خلاصهنویسیکن🦦.
•ازدوستاتبخواهاشکالاتتروتوضیحبدن🌱.
•نمونهسوالحلکن📋.
•برایمطالبیکهضعیفیازفیلمآموزشیاستفادهکن📽.
•برایهرپاراگرافسوالطرحکن✏️.
•هدفترویادگیریدرسبزارنهحفظکردنش🏋🏻♀.
- #درسی | : )💙'
- شَبِ امتحانے😀📒 : )!
· • • • • • • · · · · • • • • • • ·
𐏓𐏓 @Sarbazharm
پـــشــــتــ خـــاکــریــز "ڪانال ڪمیل"
• ترفندهایِشبامتحانی 📕🌸: .⿻.! —⋅—·–⋅—𖧷—⋅—·–⋅— •خلاصهنویسیکن🦦. •ازدوستاتبخواهاشکالاتتروتوضیح
من خودمم بعضی از مواردش رو شب امتحان انجام میدم
البت قبل اینکه این مطلب رو ببینم
ربطی به این نداش😂😔
خلاصه اینکه به نظرم اینو حتما رعایت کنید انشاءالله جواب میده