گفتنی نیست
ولی،
بی تو ڪماڪان
در من #نفسی هست
دلی هست
ولی جانی نیست...
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
به استقبال #روزمادر رفتیم و تبریک گفتیم به اونایی که شاخ شمشاداشون از تو بهشت قربون صدقه قد و بالای مامانشون میرن و میگن: مامان روزت مبارک...
#مادرشهید
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
Ommolbanin .mp3
7.94M
خالی نمیمونه ، هیچ سائلی دستش
تاسفره بی بی ، ام البنین هستش
#وفات_حضرت_ام_البنین (س)
🎤پویانفر
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت نوزدهم"🌱 «#تنهامیانداعش» حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو ب
"قسمت بیستم"🌱
«#تنها میان داعش»
حاال نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در
آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی
جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :»منم باهات میام.« و حیدر
نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :»بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی
بهتره.« نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را
روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در
دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و
دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه
دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش
را روی شانههایم حس کردم. سرم را باال آوردم، اما نفسم باال نمیآمد تا
حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه
تمنا کرد :»قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا
آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!« شیشه
بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده باال میآمد :»تو رو خدا
مواظب خودت باش...« و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم
✅این نیز بگذرد
✍️ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ کفشهای ﮔﺮﺍنقیمت ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ میگریست. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: "ﺍﯾﻦ میگذرد"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ میفروختم. ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ! ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
گفت ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ: "ﺍﯾﻦ نیز میگذرد"
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━
مُحمدشَریف؛
از دیگر بَچههایِ شُجاع ڪانال بود
او دَلیرانه مےجَنگید..
در این هِنگام به سَختی مَجروح شُد
او دَر لَحظه شَهادَتش
به دوستَش گُفت..
به مادَرم بِگو بِروَد شاهعَبدُالعَظیم
و مَرا دُعا ڪُند..
بَعد دَستش را بالا گِرفت
و با صِدایِ لَرزان
اما با حالَت عِرفانی خاصی فَریاد زَد..
مَهدی جان!
دستِ مَرا بِگیر...
بَچهها دیدَند
ڪه در لَحظه شَهادَتش
چِگونه چِهره مَعصومانه او
از شادی شِڪُفت...
او به نُقطهای خیره شُد
و چِشمانش بَرق زَد..
#بچههایکانالکمیݪ🤍
┏━━━━━━━━🇮🇷┓
@sardaranbieddea
┗🕊━━━━━━━━┛
『سردِارانبـےادعــٰا』
"قسمت بیستم"🌱 «#تنها میان داعش» حاال نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول
قسمت بیست ویکم🌱
#«تنهامیان داعش»
جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و می خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و
عاشقانه نجوا کرد :»تا برگردم دلم برا دیدنت یه ذره میشه!
فردا همین موقع پیشتم!« و دیگر فرصتی نداشت که با
نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد. همین
که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه
دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد
حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند
لحظه بیشتر کنارم بماند. به اتاق که آمد صورت زیبایش
از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان
صورتش، بیتاب ترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم
را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را
راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه ام گرفت. نماز مغرب
و عشاء را به سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با
دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد
و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا
سپرد و رفت. صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا
روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ
اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با
خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر
پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به
جانم افتاده است. شاید اگر میماند برایش میگفتم تا
اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش
نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره
عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه
تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست
داعشی ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود
و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمی داشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه
از مویه های مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و
ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :»برو
زن و بچه ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم»