با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وپنج امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وق
#بخش_شصت_وشش
خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که بنشینم.
نشستم وتا دست به سرنگ و...شد,فهمیدم میخواد ازمایش بگیره.خلاصه ازمایش گرفت ودوباره رفتم یه اتاق دیگه واونجا از کل انگشتان دست وپام انگشت نگاری الکترونیکی کردن وبا خودم میگفتم عجب سفت وسخت میگیرنش ,خوبه کله ام را نذاشتن تودوربین خخخح که انگار میخواستند اونم بزارن واز همه طرف,نیم رخ,تمام رخ و...عکس چهره گرفتند.
این کارا چندساعتی طول کشید وبعداز گرفتن تمام اطلاعات واسکن کل تن ما یه کارت دادن دستمون به عنوان شهروند موقت وگفتند که تا جواب تمام ازمایشات را,بررسی نکنن ,کارت اقامت دایم وشهروندی اسراییل به ما تعلق نمیگیرد.
اومدم جلوی محوطه همون به,اصطلاح بیمارستان وقامت رعنای عشقم علی...تمام نگرانیهایم رابه باد داد .
دوباره برمون گرداندن به فرودگاه وچمدانهامون را تحویلمان دادند وبه قول علی ازادمان کردند.
همینطور که کیفم را روی دوشم مرتب میکردم گفتم:ع ع نه نه ببخشید,هارون جان تکلیف چیه,تواین شهر غریب چه کنیم؟
علی :نبینم باوجود مرررردت ,از غم غربت بگی هااا الان درستش میکنم.
یه تاکسی از فرودگاه گرفت وبه راننده گفت :من وخانوم را ببر یه هتل خوب.
این راهم بگم که زبان اصلی اسراییل عبری هست منتها اکثر اسراییلیها زبان عربی را بلدن ,یعنی اموزششون دادند وبرای همین ما برای ارتباط برقرار کردن ,هیچ مشکلی نداشتیم,حتی نام تمام خیابانها وکوچه ها به دوشکل عبری وعربی نوشته شده بود.
تاکسی داخل یک خیابان شد که هر چندقدمیش یه جا هتل بود.
پیاده شدیم ,علی روکرد به من وگفت:ملکه ی من ,انتخاب فرما تا کجا اطراق نماییم؟
نگاه به اطراف کردم همه تقریبا یه شکل بودند,یکدفعه اخر خیابان یه هتل دیدم که نوشته بود هتل هارون...
اشاره کردم طرفش وگفتم:به افتخار مرد زندگیم ,پیش به سوی هارون...
علی:عجبببب, بنازم دید چشمانت را که شکاری چون من را از همه جا شناسایی میکند ,حتی نامم را از دور میرباید خخخخخ
خنده کنان دست در دست هم با شکمی خالی که از گرسنگی درونش جنگ وجدل بود ,پیش به سوی هتل گام برداشتیم.
تا چه پیش آید...الله اعلم...
وارد هتل شدیم ,صحن ورودیش یک دست مبل راحتی گذاشته بودند وهوای خنکی که به صورتم خورد,کمی حالم را جا اورد،یک مردجوان حدودا بیست ودو ,بیست وسه ساله پشت پیش خوان هتل مشغول رسیدگی به دفاتر بود.
علی:سلام,ببخشید یه جا برای استراحت میخواستم,همین موقع پیرمردی که کلاه کوچکی برسر داشت,ازهمین کلاه هایی که یهودیها فرق سرشون میزارن,از اتاق پشت پیش خوان با فنجانی قهوه تودستش, امد بیرون وبالبخند گفت:خوش امدید...اتاق جدا میخواهین یا باهم؟؟یعنی شما باهمید؟
اخه طبقه اول مال خانوماست,طبقه دوم مال اقایون وطبقه سوم مال مردهای متأهل با خانواده...
تعجب کردم ونتونستم جلوی خودم رابگیرم ,یکدفعه از دهنم پرید:یعنی حتی طبقه مرد وزنها هم از هم جداست؟
پیرمرد کمی از قهوه اش را سرکشید وگفت:توریست هستید یا مهاجر تازه وارد؟میبینم که حتی قوانین اینجا هم نمیدونید,یکی از قوانین اسراییل,رعایت حریم زن ومرد در همه جا فرق نمیکنه, هتل ها,بیمارستان ها و اتوبوس های داخل شهر وحتی قبرستان ها,باید رعایت بشود واین سیاست کلی هستش..حالا نگفتید توریست هستید یا شهروند تازه وارد؟
علی:من وهمسرم مهاجر هستیم ,از یهودیان عراق,همین امروز صبح رسیدیم اما تا کارهای اولیه ورودمان راانجام دادیم,طول کشید,الان به شدت خسته وگرسنه هستیم.
پیرمرد اشاره ای به پسرجوان کرد وگفت:یوسف,اوراق شناساییشون را ببین ویک سوییت دلباز از طبقه سوم بهشون نشان بده ونهارهم میهمان هتل هستند,ازشواهد برمیاد تا پیدا کردن منزل مناسب,درخدمتشون هستیم.
ذهنم پراز,سوالات جورواجور بود تا نمیپرسیدم ,ارام نمیگرفتم,برای همین عجله داشتم یه جا مستقر بشیم وبی خیال خستگی وگرسنگیم به سوالاتم برسم.
با همان مردجوان که یوسف اسمش بود طبقه سوم رفتیم وجلوی یک سوییت ایستاد ودر رابازکردوچمدانهامون را برد داخل....
یوسف رفت بیرون قرار شد برامون چیزی,بیاره تا بخوریم.
خودم را انداختم روی تخت دونفره ای که مشرف به پنجره بود وگفتم :آخی....ع ع ,هارون اول بیا بشین که دارم از کنجکاوی میمیرم.
علی ناخنش راگذاشت روی بینیش ومشکوکانه درحال بررسی چمدانها بود....
ادامه دارد.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را
"شهیدمهدی باکری"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وشش خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که
#بخش_شصت_وهفت
علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخهای چمدان هم رحم نکرد ووقتی چیزی پیدا نکرد ,به سراغ چمدان من امد وهرچه داشتم ونداشتم را ریخت روی تخت وباز چیزی پیدانکرد درهمین حال درسوییت را زدند.
علی دررابازکرد,پشت در یوسف بود با سینی که دوتا ظرف غذا ویک بشقاب نان داخلش بود,غذا را داد ورفت.
خیلی گرسنه ام بود ,دیگه بااین کارهای علی وحس گرسنگی ورنگ ولعاب غذا که انگار خوارک گوشت بود,به طرف غذا حمله کردم ,یکدفعه چیزی یادم امد ورفتم سراغ چمدان کتابهامون که از دستکاری علی درامان مونده بود ,دنبال یک برگه میگشتم باخودکار.
اهان پیدا کردم...
زود روی برگه نوشتم،علی من گشنمه ,این غذا خیلی اشتها برانگیزه ,معلوم گوشتش چی چی هست؟خوک نباشه,ذبح شرعی شده؟
علی شکلکی در اورد ونوشت:آدم گشنه ایمان نداره ,بخور بهت حرجی نیست خخخح
بعد دید من بروبر نگاش میکنم نوشت:خیالت راحت ,این یهودیا تو بحث خورد وخوراک از ما مسلمان ترهستند,خوب میدونن خوراکیهایی که دراسلام حرام گفته شده,بسیار مضر هستند برای بدن وچون به سلامتیشون خیلی خیلی اهمییت میدهند پس گوشت حلال با ذبح حلال واسلامی,استفاده میکنن...
بعدازاینکه دست ورومون راشستیم مشغول خوردن شدیم،علی همینطور میخورد واز مزه ی غذا تعریف میکرد ناگهان نگاهش خیره به جایی موند...رد نگاهش را گرفتم که...
رد نگاهش راگرفتم ...وای خدای من الان نوبت کتاباست...
سرم را به عنوان نه تکون دادم,اخه کل سوییت مثل بازار شام شده بود.
علی یه لقمه دهنم گذاشت ویه بوسه به سرم زد وبرام تا کمر خم شد دیگه هیچی به قول معروف خرم کرد ورفت سراغ کتابها,یکی یکی برمیداشت ودقیق نگاه میکرد.
دلم سوخت به حالش,سینی را بردم کنارش ولقمه میگرفتم براش,همچی ملچ ملوچی راه انداخته بود که خندم گرفت...
همینجور که لقمه را گذاشتم دهنش یکباره محکم دستم را دندون گرفت,ناخوداگاه جیغی زدم که علی چشمکی زد وگفت:مامان دستت خوشمزه تره...بعدش اشاره کرد کتابی که دستش بود,کتاب تورات بود که مال هانیه یهودی بود...
اروم اروم پوسته ی روییش راکنار زد,یه چی مثل دکمه ی کوچکی خودنمایی میکرد.
علی سریع رفت طرف دفتر ونوشت: این دکمه خوشگله را میبینی یه نوع میکروفن وردیابه,این یهودیای خبیث مثلا میخوان بیست وچهارساعته مارا بپان,نمیدونن یه بچه شیعه ,خیلی زرنگ تراز ایناست...
سرم داشت سوت میکشید از,اینهمه زرنگی زود نوشتم :اون ازمایشها چی بود ؟ما که عراق کل این ازمایشها را گرفته بودیم.
علی نوشت:خوب میخواستن رودست نخورن ویه بدل را قالبشون نکرده باشن...
زدم زیر خنده,حالا نخند کی بخند,باخودم فکر میکردم چقددد زرنگن خخخح بدل درخدمتشونه اما نمیدونن...
علی تورات را پیچید تو کلی لباس وگذاشتش زیر تشک تا لااقل میکروفنش کارنکنه.
کلی سوال بود که ته ذهنم راقلقلک میداد ,دست علی را گرفتم ورفتم سمت ظرفشویی شیر را باز کردم تا اگه احیانا صحبتی هم شنیدن نامفهوم باشه و...
ادامه دارد...
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
داعش در همان ساعتهای اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازهاش مبلغ کلانی از ایران می خواهد.
همسر شهید با شنیدن این خبر با این کار مخالفت کرد و گفت: این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواهم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود.
"شهید حاج هادی کجباف"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
خوابت هم
عبادتــــ مےشود …
اگر دغدغہات
ڪار براے خدا باشد ،
و سربازے براے مهدی فاطمه
هدفِ زندگیت!
شادی روح شهید والا مقام
" فریبرز رحیمی"
فاتحه و صلواتی هدیه کنیم.
ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند.
#شبتون_شهدایی
عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
امام حسین علیه السلام میفرمایند :
حَسبُكَ مِنَ العِلمِ أن تَخشَى اللّهَ ، وحَسبُكَ مِنَ الجَهلِ أن تُعجَبَ بِعِلمِكَ .
از دانش، تو را همين بس كه از خدا بترسى و از جهل، تو را همين بس كه از دانشت خوشَت بيايد» .
الأمالي للطوسي : ص ۵۶ ح ۷۸
#حدیث_روز
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم. اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است.
"خلبان شهید علیاکبر شیرودی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
⭕️ بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب میبینند یا متوجه میشوند که غذا آماده نیست، اعتراض میکنند.
مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچهداری نمیتوانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم.
وقتی مصطفی وارد میشد از او عذرخواهی میکردم
از ته قلبش ناراحت میشد و میگفت: «تو وظیفهای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفهای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم».
بعد با خنده به او میگفتم: «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»
مصطفی هم پاسخ میداد: «وظیفه تو فقط تربیت بچههاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام میدهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد».
زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.
"شهید مصطفی صدرزاده"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وهفت علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخها
#بخش_شصت_وهشت
من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهودین ویه جورایی سکولاریسم هستن یعنی اصول دینشان را وارد زندگی اجتماعی وجامعه نمیکنن ,خوب پس برای چی حریم ,مرد وزن را داخل جاهای مختلف مثل بیمارستان واتوبوس و... رعایت میکنند.
علی:خوب معلومه,این یهودیا کلا قوانین اسلام را حفظند ,میدونی چرا؟؟چون ازاعماق وجودشون پی بردند که کاملترین وبهترین دین خدا که انسان را از همه لحاظ سرپا نگه میدارد,احکام وقوانین اسلام هستند ,پس خودشون برای استحکام حکومتشان, اکثر احکام اسلام را به عنوان قانون تصویب کردندوازاونطرف توجامعه های اسلامی با تبلیغات شیطانی که میکنند قوانین اسلام راکمرنگ وقوانین غرب رابهشت موعود نشان میدهند.
دراسلام امده,ضامن بقای یک جامعه ,استحکام بنای خانواده هست واین یهودیا کشف کردن هرجا زن ومرد مختلط باشند ,اونجا خواه ناخواه فساد ایجاد میشه وبرای استحکام بنای خانواده ها این قوانین را وضع کردند.....
باخودم فکر کردم ,ما کجاییم واینا کجا....توجوامع ما جا انداختند که اختلاط زن ومرد یعنی روشنفکری ومجزا کردن اینها یعنی,عقب ماندگی واینجا عین عقب ماندگی مارا قانون میکنن تا جامعه شان سالم بماند.....
باعلی نماز خواندیم واستراحتی کردیم وقت غروب که هوا روبه خنکی میرفت علی گفت:پاشو هانیه جان,فکر نان کن که خربزه اب است,پاشو یه گشت بزنیم ودنبال خونه مناسب بگردیم برای اقامت دایممان.
علی ,چندتا ادرس از پیرمرده که حالا میدونستم اسم اونم مثل اسم هتلش واسم شوهرجعلی من هارون است,گرفت وباهم راهی خارج از هتل شدیم.
همینجور که قدم میزدیم ,از چیزایی که میدیدم تعجب می کردم..
چیزایی را که میدیدم خیلی باتصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم وماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود...
علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟
من:علی ,از پوشش اینها درتعجبم...
علی خنده ای کرد وگفت:این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند....
سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد ,شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای اسلامی صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا فساد را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن,چون میدونن کاردرست همین است.
اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی.
باخودم فکر میکردم ,عجب موز مارهای هستند این صهیونیست ها,کاش میتوانستم هرچه که میبینم برای جوانان شیعه ی دنیا بگم واگاهشون کنم....
همین موقع رسیدیم به ادرسی که هارون هتلی داده بود.
علی داخل دفتر املاک شد وشروع به صحبت کرد.
اون اقا,عکس وتصاویر خونه هایی راکه برای اجاره گذاشته بودند را نشانمان داد وبالاخره از بین کلی خونه,یک خونه جم وجور ونقلی که برای ما دونفر مناسب باشه,پسندیدیم.
البته املاکی ,میگفت تا کارت دایم اقامتمان را نبینه قراردادکلی رانمینویسه.
قرار شد من وعلی فردا بریم دنبال کارت اقامت,اما نمیدونستم که فردا باچه عجایبی روبه رو میشوم.
ادامه دارد.
#قلم_پاک_ط_حسینی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab