eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
امام علی علیه السلام میفرمایند: مَن أحَبَّ‏ البَقاءَ فَليُعِدَّ لِلمَصائِبِ قَلباً صَبوراً. هر کس ماندن را دوست دارد، براى مصیبت‏ها، دلى پُرشکیب آماده کند. . کشف الغمّة: ج۳ ص۴۹۳ @Sedaye_Enghelab
┅─✵─═ईइ🌺ईइ═─✵─┅ نمــاز نمـــاز نمــــاز و ݘشم ݒاک تصویر بازشود "شهید سید ثارالله موسوی" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،آمریکایی ها را "آشغال" خطاب می کند که باید وجود کثیفشان را از منطقه خارج کنند. او خون را مقدمه پیروزی می داند نه مذاکره... آن وقت خبرگزاری دولت با انتشار دروغ اعطای مدال برجامی به شهید فخری زاده، از مسئولیت درز اطلاعات دانشمندان هسته ای به واسطه برجام فرار کرده و در واقع دست به شهید فخری زاده زده است. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_پنج یوزارسیف با هماهنگی یوزارسیف,هنوز او از سرکار نیامده بود که قالی جهازم را امدند وب
یوزارسیف درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:عه عه بلانگرفته ,چقد منو حرص میدی ,زود بگو ببینم چی چی شده؟خبر اصلی چیه؟ یوسف لقمه اش را فرو داد وگفت:سروقتش زری خانم الان گفتم که درجریان باشی یه خبرایی در راهه وبعدشم اعلیحضرت باید زیر زبون رفیق عزیزتان را برید ببینید مزه دهنش چیه,بعدش داماد جان, از طریق خانواده وارد بشن وبرن خواستگاری و... گفتم:حالا چرا من؟مرضیه خانمشان که با طرف دوست شش دانگه.... یوسف :نه جانم...اینجوری بهتره....اخه رفیق شما با زری بانو شش دانگ تره ,بعدشم علیرضا از من خواسته تا بهت بگم واین کار را توانجام بدی ,نظرش این بود که اگر دختره جوابش منفی بود ,دیگه علیرضا جلوی خانواده اش ضایع نشه.... سرم را تکان دادم وگفتم:بااینکه از جوابش خبر دارم اما باش,عصر یه کم زودتر از اذان مغرب بریم اونجا ,من باسمیه صحبتی میکنم وبعدش با هم میام مسجد در خدمتتان هستیم وبااین حرف وترسیم چهره ی سمیه بعداز شنیدن این خواستگاری لبخندی روی لبم اومد... همانطور که با یوسف ,ظرفهای غذا را جمع میکردیم ومیبردم طرف ظرفشویی گفتم:خوب اون خبر خوشت چی چی بود؟ یوسف چشمکی زد ودرحالیکه خیره به اجاق گاز شده بود گفت:حالا بعدا میگم ,اول بگو ببینم این اجاق گاز فرداره که شما که یه فر جدا هم داری,پس این الکی اینجاست هااا ,به نظرت اون اجاق سه شعله مجردیهای من را جاش بذاریم بهتر نیست؟تازه من کلی خاطره بااون اجاق گاز دارم... تا این حرف از دهان یوزارسیف درامد,قصه ی قالی جهاز که چند ساعتی از بذل وبخشش بیشتر نمیگذشت به ذهنم اومد وتا ته حرف یوزارسیف را خواندم...سریع خودم را سپر بلای اجاق گاز کردم ,انگاری که همین الان میخوان ببرنش وگفتم:اولا اون ماکروفر هست وکاراییش کمتره,بعدشم من اجاق گاز خودم را دوست دارم وان شاالله بااین هم خاطره ها میسازیم...ویوزارسیف که انگار به هدفش رسیده بود وذهن من را از قضیه ی خبر خوب دوم منحرف کرده بود,زد زیر خنده وگفت:گریه نکن بانوی سرای یوزازسیف افغان.....شوخی کردم وهمچنین تشکر خاص خاص بابت اون انفاق صبحتان ان شاالله فردای قیامت ثوابش ,دستگیریتان کند ودست بدبخت بیچاره هایی مثل ما را هم بگیرید.... از اینهمه کوته بینی خودم شرمنده شدم واز انهمه بزرگواری یوزارسیفم سرشار از شوقی اسمانی درپوست خود نمیگنجیدم... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_شش یوزارسیف درحالیکه قاشق غذا بین زمین وهوا مانده بود گفتم:عه عه بلانگرفته ,چقد منو حر
یوزارسیف یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه امد ومن هم اماده ی اماده برای رفتن به خانه ی سمیه بودم,میدانستم یوزارسیف از سر کاری سخت میاید اما یوزارسیف مرد کارهای سخت بود,البته شرکتشان عصرها کار نمیکرد اما طبق توافقی که یوسف قبل از ازدواج با من کرده بود بعضی عصرها که کاری برایش جور میشد سرکار میرفت,یوسفم همان روز اول گفت که درامد کاردر شرکت کفاف زندگی مارا خواهد داد ودر معذوریت نخواهیم بود ویوسف تعهد کرد ,ریالی از پول شرکت را بیرون خانه خرج نمیکند اما درعوض عصرها کارهای برقی خارج از شرکت برمیدارد که درامدش را دوست دارد تمام وکمال انفاق کند وصدقه دهد ,بااینکه نوعروس بودم وتاب دوری همسرم را نداشتم اما به خاطر دل پاک وعقیده ی پاکتر وایمان راسخ یوزازسیفم ,پذیرفتم وخداییش اوهم رعایت حال مرا میکرد وسعیش براین بود اوقاتی را که خارج از,خانه میگذراند زمانی باشد که من استراحت میکنم یا به مادرم سر میزنم و... یوزارسیف با لبخندی ملیح دست در دستم انداخت وگفت:دیگر اسب سواری بس است,امروز به خاطر کاری که برای,علیرضا میخواهی انجام دهی ,مرکبش را دودستی تقدیمم کرده تا زودتر دل بی قرارش قرار گیرد.... لبخندی زدم وگفتم اما سوار اسب خودمان مزه اش بیشتر است...وبااین خوش وبش سوار سمند علیرضا شدیم وپیش به سوی خانه بابای سمیه حرکت کردیم,میدانستم که الان سمیه بی صبرانه منتظر است ,چون اینقدر شیطنت به خرج داده بودم وحسابی کنجکاوش کرده بودم به طوریکه سمیه اصلا به مخیله اش نمیگنجید قاصد ازدواجش هستم ,بلکه فکر میکرد اتفاق خارق العاده ای در زندگی خودم افتاده که باید سنگ صبورم باشد... یوسف راهش را کج کرد ومیخواست از میانبر کوچه ی قدیمی ما به خانه سمیه برسد. به اول کوچه رسیدیم واز در نیمه باز خانه ی حاج محمد مشخص بود کسی پشت در, انتظار چیزی را میکشد که حتی یوزارسیف هم متوجه شد وباریتم بوق ماشین عروس ,جلوی خانه ی حاج محمد چند بوق زد ,باورم نمیشد علیرضا تا این حد خاطرخواه سمیه باشد,اما خداییش دروتخته باهم جور جور بود. به چهارکوچه رسیدیم وباید میپیچیدیم داخل چهارکوچه که نگاهم به در خانه مان که روزگاری درانجا زندگی میکردم افتاد وناخوداگاه اهی کوتاه کشیدم که ناگاه دست یوزارسیف روی دستم قرار گرفت وگفت:ناراحت نباش زری بانو ,دنیاست ,بی وفاست میگذرد وخاطره ها میماند...من که حتی در کشورخودم نیستم چه کنم؟؟ چقدر این مرد حواسش به من بود وتک تک حرکاتم را میدید وعمق افکارم را میخواند ..بغض گلویم را گرفت...بمیرم برای یوزارسیفم که اواره ی کشوری دیگر شد...کشوری که داعیه ی عدالت دارد اما بی عدالتی را در برخورد وحتی در نگاه به یک افغانی کاملا ,احساس میشود.... اخر کی میفهمند که ارزش انسانها نه به ملیتشان بلکه به ایمان واعتقادشان به خداست... جلوی خانه ی سمیه پیاده شدم,هنوز ماشین حرکت نکرده بود ومن در نزده بودم که سمیه پشت درخانه شان داخل کوچه ظاهرشد... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح "شهدای گمنام" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام مهدی علیه السلام میفرمایند: اللَّهُمَّ أنجِز لي ما وَعَدتَني .... اللَّهُمَّ انتَقِم لي‌ مِن أعدائِكَ‌ . خدايا! آنچه را به من وعده داده‌اى، به انجام رسان.... خدايا ! به دست من‌ از دشمنانت‌ انتقام بگير». كتاب من لا يحضره الفقيه : ج ۲ ص ۵۲۰ @Sedaye_Enghelab
یـه‌طورۍرفتارکـــن کـــه‌وقتی بهت میرسن‌بگݩ مال‌کــدوم‌مکتبێ کـــه‌اُنقڋمشتۍهستۍ؟! بگێ↓ "مــکـــتــب‌حــــاج‌قـــاســم" روزجمعه‌است هوایت‌نکنم‌میمیرم @Sedaye_Enghelab
تکه ای از کتاب برای زین أب یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: راستی محمد! همه از این جا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!! طفره رفت و گفت: ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش. اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: دو تا کفن ببریم، پیش یه بی کفن؟! "شهید محمد بلباسی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_هفت یوزارسیف یک ساعت به اذان مغرب مانده که یوزارسیف طبق قولی که به من داده بود به خانه
یوزارسیف سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت وداخل حیاط خانه شان کشاند ومثل همیشه خودش را انداخت توبغلم ,از همون بدو ورود فیلمم را شروع کردم وبا حالی نزار گفتم:سلام دختر,ولم کنم,حال ندارم ,وحالت عق زدن به خودم گرفتم وبه سرعت خودم را رسوندم لب باغچه که مثلا حالم خوش نیست و... سمیه سریع اومد بالا سرم در حالیکه شانه هام را ماساژ میداد گفت:وای خدا مرگم بده,چت شده؟ظهر که زنگ زدی همچی دلخوش بودی ,نکنه مسموم شدی؟ دستم را گرفت وبلندم کرد همانطور که دستم تو دستش بود چادرم را مرتب کردم ,آخه خوبیت نداشت جلو بابا ومامان سمیه فیلم بیام ,باید حالت عادی داشته باشم وبا گفتن یاالله کوتاهی وارد هال شدیم... سمیه چادرم را از سرم کشید وگفت:راحت باش زر زری جان, حاکم مطلق این مملکت الان خودمم وخودتی , بابا ومامانم رفتن ددر... پس دوباره خودم را به بی حالی زدم ورومبل هال ولو شدم وگفتم:سمیه جان ,دل وروده ام داره بالا میاد ... سمیه با دستپاچگی گفت:شربت,شربت ابلیمو برات درست کنم وبیارم؟؟ گفتم:اره ,اره ترشمزه خوبه…… سمیه با تعجب برگشت طرفم کنارم نشست وخودش را چسپوند بهم ودرحالیکه دستم را محکم گرفته بود گفت:شیطون بلا...نکنه دارم خاله میشم؟؟.. با شیطنت وخیلی قبراق زدمش عقب وگفتم:اه برو کنار بابا....خیار پلو نپز برا خودت ,برو شربت ابلیمو را بیار که دلم شربت میخواد... بااین حرکتم سمیه فهمید که فیلمش کردم ,همانطور که دستم را میکشید وبلندم میکرد گفت:بلا گرفته حالا منو سرکار میزاری؟!!پاشو خودت قدم رنجه کن درمعییت هم شربتی بسازیم وباهم وارد اشپزخانه شدیم,من رو صندلی نهارخوری نشستم وسمیه مشغول تدارک شربت شد,دل تو دلم نبود,میخواستم یهو همه چی رابگم وسمیه را سورپرایز کنم,اما ته دلم میگفت به جبران شیطنتهای,قبل سمیه ,یه کم اذیتش کنم,برا همین درحالیکه تمام حرکات سمیه را زیر نظر گرفته بودم گفتم:هنوز چند ماه نیست که یوزارسیف ازدواج کرده ,انگار زندگی یوسف از دید دوستاش خیلی ایده ال بوده که اونها هم هوس زن گرفتن کردن,یکی از دوستاش میخواد زن بگیره…… سمیه همانطور که لیوان شربت را بهم میزد گفت:این که خوبه,خواستگاری رفتن هم شادی داره وهم هیجان,من عاشق این هیجانها هستم.وبا لحن شوخی ادامه داد اگه راه داره منم ببر با خودت,حالا این داماد خوشبخت کیه؟؟از افاغنه بزرگواره؟عروس کیه؟؟ یه لبخند زدم وگفتم:نه بابا,افغانی نیست,یوزارسیف بهش میگه داداش... سمیه یکدفعه نگاهش را از شربت گرفت ومتعجبانه به من دوخت وگفت:برادر؟؟نکنه...نکنه...علیرضاست؟ با بی خیالی گفتم کدوم علیرضا؟ سمیه با حرصی زیاد شربت رابهم زد وگفت:حالا دیگه دوست جون جونی وبرادر ایمانی همسرت را نمیشناسی هاااا.... خنده ریزی زدم وگفتم:اره سمیه,,خودشه...ماهم دعوتیم...به نظرت چی بپوشم؟؟ لرزش دستهای سمیه کاملا مشهود بود,رنگش هم یه جورایی پرید وناگهانی ساکت شد و... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_هشت یوزارسیف سمیه با سلامی انرژی بخش دستم را گرفت وداخل حیاط خانه شان کشاند ومثل همیشه
یوزارسیف با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم:چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول میدم که تو هم تومراسم خواستگاری حضور داشته باشی,تازه خودتم که میگی هیجان انگیزه وسرشار از هیجان میشی,هااا البته با وجود من وصدالبته رفیقت مرضیه خوش میگذره... با صدایی عصبانی لیوان شربت را محکم کوبید روی میز جلوم ,خودش را انداخت روصندلی کنارم وگفت:هیجان بخوره تو سر من واون داماد یالغوز..... خندم گرفت وگفتم:از کی تا حالا علیرضا شده یالغوز وماخبر نداشتیم,من که میدونم توهمچی بگی نگی ازش خوشت میامد,من توچشات اون عشقه را میدیدم هااا... با دستای لرزون لیوان شربتی را که برا من درست کرده بود برداشت ویک نفس بالاکشید وگفت:حرف تو دهن من نزار من کی از این پسره ی سبک سر خوشم اومده وزد زیر گریه... دلم براش سوخت وگفتم:پس حیف ,من فکر میکردم دوسش داری,اخه به من سپرده بودن زیر زبونت را برم اگه مزه دهنت خوب بود ,بیان خواستگاریت... سمیه با دهان باز ,خیره نگاهم میکرد وباورش نمیشد من مامور بودم ازش خواستگاری کنم....اولش پلک نمیزد اما یکباره مثل ادمهایی که برق میگرتشان از جاش بلند شد وبه طرفم حمله کرد ومنم ناخوداگاه مثل دزدی که از دست پلیس فرار میکنه ,پا به فرار گذاشتم سمیه همینطور به دنبالم میومد گفت:دختره ی ور پریده من را سرکار میزاری؟! اره من علیرضا را دوست دارم همون طور که تو یوزارسیف را دوست داشتی,آی خدا بنازم به تقدیرت.... زدم زیر خنده وسرجام ایستادم وهمونطور که نفس نفس میزدم گفتم:دختر یه کم سنگین باش,یه کم پخته تر رفتار کن,یه کم نازی افاده ای بیا ,واخ واخ دختر واینهمه سبببک..... سمیه امد طرفم دست انداخت گردنم وسروصورتم را غرق بوسه کرد وهمینطور که تواغوش هم از,خنده ریسه میرفتیم با صدای مرجان خانم ,مادر سمیه که میگفت:عه چه خبرتونه شما همین دیروز پیش هم بودین ,چه خبرتونه که مثل کسایی که صدساله همدیگه را ندیدن رفتار میکنید...به خود امدیم... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "یوسف نجفی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص)میفرمایند : مَن خَرَجَ مِن ذُلِّ المَعصِيَةِ إلى عِزِّ الطّاعَةِ ، آنَسَهُ اللّهُ عَزَّ وجَلَّ بِغَيرِ أنيسٍ ، وأعانَهُ بِغَيرِ مالٍ . هر كس از خوارىِ گناه به سرفرازىِ طاعت در آيد ، خداوند عز و جل او را بى هيچ همدمى از دل تنگى به در مى آورد و بدون [دادن] مالى كمكش مى كند . كنز الفوائد : ج ۱ ص ۱۳۵ @Sedaye_Enghelab
روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم. "شهید حسن باقری" @Sedaye_Enghelab
مخالفت با"نفس" سختُ و طاقت فرساست اما لذت شھادت در راهِ خدا با هیچ لذت دیگه قابل تعویض نیست.. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_هفتاد_نه یوزارسیف با لحنی که خالی از شیطنت هم نبود گفتم:چیه ماتت برده؟اگه دختر خوبی باشی قول
یوزارسیف زندگیم روی چرخ خوشبیاری ,حداقل برای من بود,بهرام خبرهایی از ساسان گیر اورده بود وبه قول خودش عنقریب به دامش میانداخت وبا وصول پولش از فلاکت درمیامد,گرچه دعا میکردم زودتر به پولش برسد اما بازهم دعا میکردم خدا ظرفیت دارندگی را بهش بدهد اخه ترسم از این بود با دارا شدن دوباره بهرام,نیش وزخم وکنایه هایی که الان کمتر شده بود وگاهی به فراموشی سپرده بود ,دوباره جان بگیرد وبرای من ویوزارسیف دغدغه ذهنی ایجاد کند,هرچند یوزارسیف گوشش به این حرفها بدهکار نبود واگر هم میشنید انگار نمیشنید ,اخر یک عمر در مملکتی غریب هزاران تبعیض دیده بود وبارها طعنه هایی نیشدار نوش جان کرده بود ودربرابر این ناملایمات خواه ناخواه مقاوم شده بود... سمیه وعلیرضا در مراسمی ساده وخیلی زود به عقد هم درامدند وقرار است هفته ی اینده عروسیشان را برپا کنند ودرضمن ,زیر زبان یوزارسیف هم رفتم و بالاخره خبر خوش را ازش بیرون کشیدم وچه خبری خوش تر از جورشدن سفر ماه عسلمان ,انهم نه به تنهایی,بلکه دوتا برادر ایمانی که سالها پیش عقد اخوت خوانده بودند,سفر ماه عسلشان را باهم قرار داده بودند,اری من وسمیه ,باهم سفر عشق میرفتیم,انهم به کجا؟؟ به جایی که روزگاری دور اسارت ال طه را به خود دیده بود واینک فرزندان شیعه برای پاسداری حریم عمه جانشان ,انجا راست قامت ایستاده بودند,اری سفر ماه عسل ما جور شده بود برای سوریه..... امروز نتایج کنکور اعلام میشد ,به توصیه ی یوزارسیف ,خودم برای دانستن نتیجه هیچ اقدامی نکردم,قرارشده بود یوزارسیف وعلیرضا,نتایج تلاش همسرانشان را ببیند وقاصد این میدان نفس گیر باشند....ذهنم از سوریه به سمت تسبیح دستم وختم صلواتی که نذر کرده بودم کشید ودرانتظار خبری از جانب یوزارسیفم.... ادامه دارد.. @Sedaye_Enghelab
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار می شدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم . در واقع توفيق نداشتم. كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و قضيه محروم شدن از فيض نماز شب را به او گفتم . او گفت «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى اول اين كه نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم اين كه از خدا توفيق بخواهى @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا