eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
34 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سال ها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در کرمانشاه خدمت می کرد. آنجا هم مثل بیشتر شهرها فساد رایج بود و علقه های دینی کمرنگ شده بود. علی از من خواست دختران هم سن و سالم را در منزل جمع کنم تا با دعوت از روحانیون، جلسات ارشادی برپا کند. این جلسات تحول زیادی در نسل جوان آن زمان ایجاد کرد. "شهید علی صیاد شیرازی" ✍راوی: خواهر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹فرزند خردسالمان از شدت تب، تشنج کرد. غلامرضا با دست پاچگی او را بنا زد و به خیابان دوید. 🌹ماشین جهاد سازندگی که معمولا برای انجام کارهای اداری در اختیارش بود جلوی در خانه پارک بود 🌹گمان کردم از شدت عجله اتومبیل یادش رفته. داد زدم: «ماشین اینجاس. کجا داری میری؟» همان طور که می دوید تا خود را به خیابان اصلی برساند، گفت: اون بیت الماله. با تاکسی میریم بیمارستان». 🌹از شدت ناراحتی و عصبانیت سرش داد زدم و پرخاش کردم. کمی درنگ کرد تا خشم و خروشم فرو نشست. . آن وقت به نرمی و ملاطفت گفت: «من چطور میتونم از همه ی مردم حلالیت بگیرم؟» "شهید غلامرضا نوروزی نژاد یزد" ✍راوی: همسر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹خواهم امشب که با مادر خویش‌اندکى دست در آغوش کنم پر کنم دامن از شبنم اشک تا که این درد فراموش کنم یاد دارم که به من مى گفتى مادر من آید آن روز که داماد شوى من که داماد شدم مادر من پس سزا باشد اگر شاد شوى امشب اى مادر من شاد بخواب پسرت شاد رود حجله دگر حجله اش تیر و عروسش خون است مادرا بهتر از این چیست دگر شمع یادش تا ابد در سرای یادها پرتوافشان باد. "شهید قربانعلی رزاقی" ✍دست‌نوشته‌ی شهید @Sedaye_Enghelab
🌹زن همسایه که از دنیا رفت، به فاصله ی کمی شوهرش ازدواج مجدد کرد. نامادری به بهانه های مختلف بچه های قد و نیم قد شوهرش را آزار میداد. تنها پشتیبان بچه ها برادر بزرگشان بود که او هم به جبهه رفته بود. آن روز نامادری بچه ها را از خانه بیرون کرد. 🌹مهدی که چنین دید، آنها را به خانه آورد. شب که پدر به خانه آمد، مهدی را به خاطر کاری که کرده بود، توبیخ کرد و تشری حسابی بهش زد. 🌹_ باباجون! سهم غذای منو بدین با اینا میخورم. پدر کوتاه آمد. بچه های همسایه دو سه روزی مهمان ما بودند تا بالاخره پدرشان آمد دنبالشان. "شهید مهدی پهلوان جا غرق" ✍راوی: خواهر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹او پس از طي دوره تحصيلي ابتدايي در رودسر و اخذ مدرك سيكل به استخدام ژاندارمري درآمد و با گذراندن دوره آموزشي يكساله ، موفق به اخذ درجه شدند و پس از فارغ التحصيلي از آموزشگاه درجه داري به ناحيه كردستان منتقل گرديد. ايشان در آن ناحيه به نبرد با ضد انقلابيون كومله و دموكرات پرداخت و سرانجام نيز در اين راه مقدس به فيض عظيم شهادت نائل آمد. "شهيد علي نمازخوان" @Sedaye_Enghelab
🌹با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک از چشم های خسته ی مادر گرفته است ⭐️🌙 شادی روح شهید والا مقام "شهید جواد محمدی" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله. @Sedaye_Enghelab
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم امام علی علیه السلام : 🌹يجب أن تمنعك مراقبة حق المرء من منحه الحق. 🌸رعایت حقّ کسی نباید مانع شما از اقامه حقّ بر او شود. 📚غررالحكم حدیث ۱۰۳۲۸ @Sedaye_Enghelab
🌹روزی که می‌خواست برود برای آخرین بار سبزی‌های را که توی باغچه کاشته بود چید و با چند شاخه گل محمدی فرستاد برای همسایه ها کار همیشه‌اش بود میگفت از نعمت‌هایی که خدا به ما داده دیگران هم باید استفاده کنند 🌹او رفت و ما به انتظار نشستیم وقتی نامه هایش می رسید، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدیم نمی‌دانم چه شد که پست‌چی با ما قهر کرد و دیگر نیامد مادرم بی آنکه دل‌واپسی‌اش را نشان دهد، به همه جا سر زد شاید خبری از بابا پیدا کند، ولی افسوس!... یک سال گذشته 🌹آن شب هم مثل شب های قبل با یاد او خوابم برد. صدای کوبش در را شنیدم، سر از پا نشناخته، دویدم طرف در حدسم درست بود. بابا پشت در ایستاده بود. با همان لبخند همیشگی اش، مرا که دید بغل باز کرد و از زمین بلندم کرد. آن قدر دل تنگش بودم که می ترسیدم اگر حرف بزنم فرصت دیدنش را از دست بدهم. برای همین در سکوت فقط نگاهش می کردم مرا برد کنار باغچه‌ی دوست داشتنی مان. همان باغچه ای که خودش در آن سبزی کاشته بود و بوته های گل محمدی پرورش داده بود. عطر گل فضا را مالامال کرده بود بابا کنار باغچه نشست. 🌹دویدم آشپزخانه و برای پدر چایی آوردم. آخر او دوست داشت چایی را کنار باغچه، زیر سایه ی بوته های گل محمدی بنوشد. سینی چایی که جلویش گذاشتم خندید و دست برد توی کوله پشتی اش و یک قوطی سیاه از ان تو درآورد قندهای قندان را خال کرد توی سینی و نخود و کشمش هایی را که توی قوطی بود ریخت توی قندان 🌹صدای مادر مرا از جا پراند. -پاشو دیگه! چقدر میخوایی؟! به امتحانت نمیرسی ها! با ناباوری چشم باز کردم. آخ! کاشکی رؤیای شیرینم تا صبح قیامت ادامه می‌‌یافت با سختی و سنگینی از جا بلند شدم و رفتم مدرسه. ظهر که خسته و پای کشان برمی گشتم خانه، ناگهان توی کوچه خشکم زد. جلوی در خانه مان ازدحام عجیبی بود. 🌹نمیدانم چرا زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به خانه. صدای شیون مادرم به آسمان می رسید. گوشه ی حیاط یک کوله پشتی بود. بی اختیار به طرفش کشیده شدم. بازش کردم. یک قوطی سیاه آن تو بود. درش را باز کردم. پر از نخودچی و کشمش بود. "شهید عیسی کوه جانی" ✍راوی: دختر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹وقتی از منطقه می آمد، در همه ی کارهای خانه کمکم می کرد آن روز داشت قند میشکست که دوستانش سرزده آمدند و سر گذاشتن و متلک گفتن به او 🌹- جناب فرمانده! شما رو چه به این کارا! ... بعیده! والله خجالت داره!... اخمی کرد و غرید: «چه ربطی داره؟ من اونجا فرمانده‌م نه اینجا!» " شهید حسن انفرادی حسن آباد" ✍راوی: همسر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹به شما عزیزان توصیه می کنم نماز را اول وقت و در مسجد بخوانید تا دعاهای تان مستجاب شود.به عهد خود وفا کنید  که از نشانه های بارز مومنان به حساب می آید.تابع ولایت فقیه باشید تا انقلاب اسلامی حفظ شود و خون شهدا پایمال نشود. به پدر و مادرتان نیکی کنید تا فرزندان تان نیز به شما نیکی کنند.از خواهران می خواهم با رعایت حجاب مانع فساد عمومی شوند.            "نوروزعلی جعفری" @Sedaye_Enghelab
🌹برای انجام معاملات تجاری به آلمان رفت و مرا هم با خودش برد چند روزی که آنجا بودیم برای غذا خوردن مشکلاتی داشتیم. او پس از تحقیق و تفحص زیاد توانست آدرس رستورانی را بگیرد که در آن غذاهای حلال سرو می شد. 🌹 اگر روزی فرصت نداشتیم به آن رستوران برویم تا غذایی که حاضر بود در رستوران هتل بخورد تخم مرغ بود او برای هر نماز که می خواست اقامت کند استحمام می کرد. می گفت: -به نجس و پاکی رژ بیش نیست. در و دیوار اتاق احتیاط داره "شهید عباس رحیمی شعرباف" ✍راوی: همسر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹می خواهم به تمام جهانیان اعلام کنم که من با چشم باز و از روی آگاهی، این راه را انتخاب کردم و به حقیقت که بهترین راه را بر گزیدم؛ چرا که بهترین راه، راه الله است که در نهایت به او می رسد و فرموده ی قرآن «انا الله و انا ا لیه راجعون.» را درک کردم. پدر و مادر عزیزم! بدانید که اگر می توانستم، حاضر بودم بارها به خاطر هدفم که همان اسلام است، بمیرم تا با خون خود و شهدای دیگر ثابت کنم که حق یکی است و این حق، همان وجود مطلق یعنی الله است و کفر و شرک و نفاق نابود است. "شهید اسماعیل چوپانی بناب" @Sedaye_Enghelab
🌹با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک از چشم های خسته ی مادر گرفته است ⭐️🌙 شادی روح شهید والا مقام "شهید جعفر جعفر زاده" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله. @Sedaye_Enghelab
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🌹في انتظار الفتحة بصبر. إنها العبادة ... صبورانه در انتظار گشايش بودن ؛ عبادت اسـت… 📚الدعوات ؛ ص۴۱ @Sedaye_Enghelab
🌹شهادت غایت آرزویش بود. سالها بود که در مندلقه به سر می برد. فقط برای بهبود جراحتهایش به خانه برمی گشت. وقتی اولین حضور پدر در جبهه منجر به شهادتش شد، نسبت به اخلاص خودش به تردید افتاد 🌹در اولین برگ تقویم جیبی اش نوشته بود: «سال ۶۳ سال اخلاص. اللهم اجعل اخلاص في عملي». و زیر یادداشتش امضا کرده بود. امضایش کلمه‌ی لقا بود و بعد از آن چرخیدن و چرخیدن حول نقطه ای واحد. به نظر من که توی امضایش یک دنیا حرف بود بعد از شهادتش صفحات دیگر تقویمش را ورق زدم. نوشته بود: 🌹-ده روز به مرخصی رفتم و در برگشت از خدا خواستم که این بار شهادت را نصيبم کند و مرا به خانه برنگرداند. مطمئن بودم که خدا دعای بندگانش را اجابت می کند. به منطقه که رفتم مافوقم گفت به گردان ۵۰۵ محرم بروم. رفتم. به امیدی که شاید آنجا شهادت را دریابم. چند ماه گذشت. عملیات والفجر ۴ و ۵ انجام شد ولی گردان ما در آن دو عملیات شرکت نداشت. 🌹 هر روز از خودم می پرسیدم خدا قول داده دعای بنده اش را اجابت کند. پس این وعده کی محقق خواهد شد. چشمم به قرآن افتاد. باید جواب سؤالم را از او می گرفتم. چشم هایم را بستم و قرآن را باز کردم... الله أكبر. آیه خطاب به حضرت موسی بود: «چرا با شتاب به وعده گاه آمده ای. 🌹گریه ام گرفت. یاد آیه‌ای دیگر از قرآن افتادم و خودم را با آن تسلی دادم - چه بسا شما را چیزی ناخوشایند آید ولی در حقیقت خیر شما در آن باشد و چه بسا چیزی را دوست بدارید ولی شر شما در آن باشد. 🌹بالاخره خدا دعایش را در اسفند ماه سال ۶۳ اجابت کرد. درست ۱۱ ماه بعداز شهادت پدر. پیکر احمد در منطقه ی عملیات بدر باقی ماند و سرانجام پس از ده سال انتظار، از او استخوانی و پلاکی برایمان آوردند. "شهید احمد گرجی(فرهادیان مقدم)" ✍راوی:خواهر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹یک ساله بود که همسرم از دنیا رفت چند ماهی به دایه سپردمش. معیشت‌مان به سختی می گذشت تصمیم گرفتم برای پیدا کردن کار به تهران بروم. رضا را سپردم به عمویش؛ قبل از رفتن گردنبندی به گردنش اویختم که روی آن عکس بارگاه ملکوتی امام رضا حک شده بود. عموی بی انصافش چند روز بعداز رفتن من او را به حرم برد و آن‌جا رهایش کرد. بعدها فهمیده بود خدام حرم اورا به شیرخوارگاه منتقل کرده‌اند 🌹وقتی برگشتم مشهد و سراغ پسرم را گرفتم فهمیدم با جگر گوشه‌ام چه کرده است ، آن قدر گشتم و گشتم تا بالاخره پیدایش کردم نشان‌اش همان گردنبند بود که هنوز هم به گردن داشت. توی پرورشگاه اسمش را گذاشته بودند کامران. سختی های زندگی از او انسان شجاعی ساخته بود. هفت سالگی اش مصادف با شروع انقلاب اسلامی بود. 🌹قیام خستگی ناپذیر مردم، عوامل شاه را بر آن داشت که اعلام حکومت نظامی کنند. با توجه به فضای رعب‌آوری که ایجاد شده بود، به خیابان تظاهر کنندگان همراه شود. با نگرانی چشم به در دوخته بودم و در انتظار برگشتش، ولی نیامد. به ناچار از خانه بیرون زدم شاید پیدایش کنم. از خم کوچه‌ای دیدمش از وحشت مو به تنم راست شد. یک افسر گارد رضا را به دیوار چسبانده بود و لوله ی تفنگ را گذاشته بود روی لب‌های او و تهدیدش می کرد. - بزنم دهن تو پر گلوله کنم؟ شنیدم که رضا بی هیچ ترس و واهمه ای جواب داد: «خوب بزن» 🌹 هجوم بردم به طرف افسر گارد و فریاد زدم: «مگه تو انسان نیستی؟ اون یه بچه س!» نیروی گارد رضا را رها کرد و به من حمله ور شد. در فرصتی کوتاهی توانستم دست رضا را بگیرم و دوتایی از مهلکه بگریزیم. " شهید رضا صفری" ✍راوی :پدر شهید
🌹خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار مانده‌ایم، خدایا هیاهوی بهشت را می‌بینم، چه غوغایی! حسین به پیشواز یارانش آمده، چه صحنه‌ای! فرشتگان ندا می‌دهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! هم‌کیشان محمد! هم‌سنگران علی! همفکران حسین علیه‌السلام! همگامان خمینی و خامنه‌ای از سنگر کربلا آمده‌اند، چه شکوهی! "شهیداحمد مکیان" @Sedaye_Enghelab
🌹بوی عملیات به مشام می رسید. همه در تب و تاب شروع آن بودند و محسن بیشتر از همه. او بعد از هر نماز با همه ی نمازگزاران مصافحه و معانقه می‌کرد و ملتمسانه از آنها می خواست برایش دعا کنند تا در عملیات شهید شود 🌹آزمون کنکور در پیش بود. محسن شبها تا دیروقت بیدار بود و به مطالعه‌ی کتابهایش می پرداخت. این مرا متعجب می کرد. روزی که برای شرکت در آزمون کنکور به ایلام می رفتیم، بین راه از محسن پرسیدم: 🌹«تو که این همه عشق به شهادت داری و از همه التماس و در آزمون کنکور شرکت می کنی؟» نگاهش متفکرانه دوردست ها را کاوید و پس از مکثی کوتاه گفت: «آقا امیرالمؤمنین فرمودند برای دنیایت آن چنان تلاش کن که گویا همیشه در آن باقی خواهی ماند و برای آخرتت آن گونه آماده باش که گویا ساعتی دیگر از دنیا خواهی رفت». "شهید محسن ثابت" ✍راوی: پسردایی شهید @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام خداقوت نقاره خانه حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله عليها نایب الزیاره شما عزیزان شهید پرور التماس دعا @Sedaye_Enghelab
🌹ِهر انکس را که این وصیت به گوش او رسد به تقوای سفارش می نمایم وانگاه به وحدت وحدت وحدت برادران من خواهران من همگی چنگ به ریسمان خداوندی زده واز گرد هم پراکنده نشوید منافقان را یا باکلام به اخلاص خوانید وبا باخواری از خود برانید اگاه باشید انان که در راه خداجان باختند یعنی شهدا انان را که پای بر خون انها نهند واز طریق وحدت وخدمت خارج شوند نخواهند بخشید. "شهید ایرج فیروزی" @Sedaye_Enghelab
🌹خوشا آنان که جانان می شناسند طریق عشق و ایمان می شناسند بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند ⭐️🌙 شادی روح شهید والا مقام "شهید سید مصطفی صادقی" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله. @Sedaye_Enghelab
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم امام رضا علیه السلام : 🌹المُستَتِرُ بالحَسَنةِ تَعدِلُ سَبعينَ حَسَنةً یک کار نیک پنهانی با هفتاد کار علنی برابری می‌کند. 📚ميزان الحكمه جلد ۴ صفحه ۳۴۰ @Sedaye_Enghelab
🌹یک سفر مجردی داشتیم به شمال، کنار دریا نشسته بودیم که دیدیم یک خانواده آمدند و بساطشان را پهن کردند، آتشی افروختند و بعد هم بادمجان ها را گرفتند روی آتش تا کباب شوند. 🌹 با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختیم کی حاضره بره بپرسه غذایی که دارن می پزن اسمش چیه؟ 🌹غلامرضا داوطلب شد و با قدم های اهسته به طرف آنها رفت. مدتی با خودش کلنجار رفت تا توانست بر خجالتش غلبه کند. ببخشین! میتونم اسم غذایی رو که دارین می پزین بپرسم؟ 🌹مرد خانواده بی مقدمه و مؤخره گفت: «میرزا قاسمی!» غلامرضا دستش را جلو برد و مودبانه گفت: «خوشبختم! منم غلامرضا اصغری هستم». مرد که از خنده ریسه میرفت، گفت: اسم غذارو گفتم نه اسم خودمو». "شهید غلامرضا اصغری" ✍راوی برادر همسر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹پانزده روز قبل از رسیدن پیکر مجید، پدر خبر شهادت او را شنیده بود ولی اصلا به روی خودش نمی آورد. او مثل همیشه با برادران پنج و هفت ساله ام بازی می کرد. کشتی می گرفت و شوخی و خنده اش آنی قطع نمی شد. همه ی اینها برای این بود که من و مادرم قبل از رسیدن پیکر مجید از شهادت او مطلع نشویم و رنجی قبل از موعد را تحمل نکنیم. "شهید مجید هروی" ✍راوی :خواهر شهید @Sedaye_Enghelab
🌹در مسابقات قرآن و رشته های مختلف ورزشی توانسته بود نفرات اول کشوری را از آن خود کند. چون عقیل به خاطر کارش از خانواده دور بود هر وقت مرخصی داشت سریع می آمد و در زراعت سر زمین به پدر کمک می کرد. 🌹عقیل بسیار دوست داشت کربلا و حج برود ولی  به علت اقتضای شغلش نتوانست کربلا برود ولی قسمتش  زیارت حج عمره شد و رفت و آمد حتی تالار عروسی برایش رزو کرده بودیم که به جای ماموریت دوستش می رود و به درجه شهادت می رسد. "شهید عقیل خلیلی زاده" ✍روای :برادر شهید @Sedaye_Enghelab