eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
33 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق علیه السلام میفرمایند : مَن تَرَكَ العَشاءَ نَقَصَت مِنهُ قُوَّةٌ ولا تَعودُ إلَيهِ . هر كه خوردن شام را ترك كند ، مقدارى از نيرويش كم مى شود و ديگر به او باز نمى گردد . المحاسن : ج ۲ ص ۱۹۸ ح ۱۵۷۹ @Sedaye_Enghelab
می نویسم... هر آنکس که میخوانـد یا میشنود، بداند... شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی‌عصر(عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای(مدظله) فدا کنم. اگر در حال حاضرتعدادی از برادران در جبهه های سخت، در حال جهادند، دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه، با حفظ حجابشان، پیشگام این زمینه باشند. "شهیدحمیدسیاهکالی مرادی" @Sedaye_Enghelab
زخمی شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توی بيمارستان مريوان بستری بود.بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس هاي آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت مي‌کنه.» گفت«هيچی نميشه.» رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الآن تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد. اما يک قطره آب هم روی گچ نريخته بود. ميگفت«مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.» "حاج احمدمتوسلیان" @Sedaye_Enghelab
دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم ؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان د و سه روزه کلافم. یادم نمی رود "شهید مهدی زین الدین" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وچهار علی قهوه رامزمزه کردوگفت:ببین سلماجانم,قبل ازاینکه جواب سوالت رابدهم باید یک موضوعی
امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود,علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم,چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم.اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام نداده ام به خودم این حق را نمیدهم که از بیت المال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد,کفاف زندگی دونفرمان را میدهد.... دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس... ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه... علی:هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم توسرزمین موعود بهترش رابرات بخرم. علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی ,من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم. همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا.....گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و... همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان... علی:هانیه کجایی؟؟ من:امدم هارون جان,امدم وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم. با ماشین به سمت سوله های اول شهر رفتیم ,همانجایی که نزدیک دوماه پیش من ولیلا اسیربودیم ,انگار که سالها از اسارتم میگذشت,یعنی روزگارم چنین دیر میگذشت اما اینک درکنار علی شیرین میگذشت. یک هلی کوپتر بزرگ که نمیدانم اسمشان چیست ,انجا بود یک سری وسایل مورد نیاز داعشیهارا اورده بود ,به محض اینکه خالی شد ,عده ای که اماده ی خارج شدن از عراق بودند سوارشدند ,همه جور ادمی داخلشون بود ,اما بیشترشان داعشی ونظامی بودند. مدارک همه را نگاه میکردند اما هارون یعنی همون علی خودمان ,مثل اینکه سرشناس بود وباکلی احترام سوارمون کردند,مثل اینکه قرار بود تعدادی را سوریه پیاده کنن وبعد بلافاصله به سمت اسراییل حرکت کنیم. نمیدونم چی شد که شب داخل خاک سوریه که تحت سیطره ی داعش بود موندیم وصبح زود حرکت کردیم سمت اسراییل....یک ساعت بعد داخل فرودگاهی در تل اویو پیاده شدیم,استرس تمام وجودم راگرفته بود,قبلا باعلی صحبت کرده بودم وبرای پوششم تصمیم گرفتیم فعلا چادروروبنده را بردارم بایک پیراهن عربی بلند وشال عربی وارد خاک فلسطین اشغالی شدم ,هرم هوای گرم که به صورتم خورد حالم رابهم زد,علی محکم دستم را دستش گرفته بود وبادست دیگه چرخ دستی که چمدانهامون داخلش بود هل میداد. به ساختمان فرودگاه رسیدیم,علی مدارک را نشان داد وچمدانهامون را گرفتندوما را راهنمایی کردن به طرف یه ماشین,مونده بودم این کارا برای چی هست اما میترسیدم حتی باعلی صحبت کنم,داخل ماشین نگاهی به علی انداختم خیلی ریلکس وفارغ از این دنیا نشسته بود وتا دید نگاهش میکنم با دست یه بوسه برام فرستاد,به حالش غبطه میخوردم,واقعا نمیدونستم که این تفاوت جنسییتی هست که علی اینقد ارومه یا واقعا ازکارش مطمینه که اینقدر راحته.... جلوی یک بیمارستان مارا پیاده کردند ومن وعلی را هرکدام به طرفی بردند,از اونچه که میدیدم واقعا تعجب میکردم ,داخل بیمارستان از ورودیهاش گرفته تا اتاقها و...زنان ومرداش ازهم جدا بود...یعنی اینا برای چی حریم مرد وزن را رعایت میکنن,پوشش خانومها هم خیلی پوشیده ودوراز برهنگی بود اگه نمیدونستم که الان اسراییل هستیم حتما حدس میزدم که داخل یک کشور اسلامی هستیم. من رابه اتاقی راهنمایی کردند,یه خانوم اونجا بود وخبری ازعلی هم نبود ,دوباره حس ترس تمام وجودم راگرفت...هدفشون ازاین کارا چیه؟ ادامه دارد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وپنج امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وق
خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که بنشینم. نشستم وتا دست به سرنگ و...شد,فهمیدم میخواد ازمایش بگیره.خلاصه ازمایش گرفت ودوباره رفتم یه اتاق دیگه واونجا از کل انگشتان دست وپام انگشت نگاری الکترونیکی کردن وبا خودم میگفتم عجب سفت وسخت میگیرنش ,خوبه کله ام را نذاشتن تودوربین خخخح که انگار میخواستند اونم بزارن واز همه طرف,نیم رخ,تمام رخ و...عکس چهره گرفتند. این کارا چندساعتی طول کشید وبعداز گرفتن تمام اطلاعات واسکن کل تن ما یه کارت دادن دستمون به عنوان شهروند موقت وگفتند که تا جواب تمام ازمایشات را,بررسی نکنن ,کارت اقامت دایم وشهروندی اسراییل به ما تعلق نمیگیرد. اومدم جلوی محوطه همون به,اصطلاح بیمارستان وقامت رعنای عشقم علی...تمام نگرانیهایم رابه باد داد . دوباره برمون گرداندن به فرودگاه وچمدانهامون را تحویلمان دادند وبه قول علی ازادمان کردند. همینطور که کیفم را روی دوشم مرتب میکردم گفتم:ع ع نه نه ببخشید,هارون جان تکلیف چیه,تواین شهر غریب چه کنیم؟ علی :نبینم باوجود مرررردت ,از غم غربت بگی هااا الان درستش میکنم. یه تاکسی از فرودگاه گرفت وبه راننده گفت :من وخانوم را ببر یه هتل خوب. این راهم بگم که زبان اصلی اسراییل عبری هست منتها اکثر اسراییلیها زبان عربی را بلدن ,یعنی اموزششون دادند وبرای همین ما برای ارتباط برقرار کردن ,هیچ مشکلی نداشتیم,حتی نام تمام خیابانها وکوچه ها به دوشکل عبری وعربی نوشته شده بود. تاکسی داخل یک خیابان شد که هر چندقدمیش یه جا هتل بود. پیاده شدیم ,علی روکرد به من وگفت:ملکه ی من ,انتخاب فرما تا کجا اطراق نماییم؟ نگاه به اطراف کردم همه تقریبا یه شکل بودند,یکدفعه اخر خیابان یه هتل دیدم که نوشته بود هتل هارون... اشاره کردم طرفش وگفتم:به افتخار مرد زندگیم ,پیش به سوی هارون... علی:عجبببب, بنازم دید چشمانت را که شکاری چون من را از همه جا شناسایی میکند ,حتی نامم را از دور میرباید خخخخخ خنده کنان دست در دست هم با شکمی خالی که از گرسنگی درونش جنگ وجدل بود ,پیش به سوی هتل گام برداشتیم. تا چه پیش آید...الله اعلم... وارد هتل شدیم ,صحن ورودیش یک دست مبل راحتی گذاشته بودند وهوای خنکی که به صورتم خورد,کمی حالم را جا اورد،یک مردجوان حدودا بیست ودو ,بیست وسه ساله پشت پیش خوان هتل مشغول رسیدگی به دفاتر بود. علی:سلام,ببخشید یه جا برای استراحت میخواستم,همین موقع پیرمردی که کلاه کوچکی برسر داشت,ازهمین کلاه هایی که یهودیها فرق سرشون میزارن,از اتاق پشت پیش خوان با فنجانی قهوه تودستش, امد بیرون وبالبخند گفت:خوش امدید...اتاق جدا میخواهین یا باهم؟؟یعنی شما باهمید؟ اخه طبقه اول مال خانوماست,طبقه دوم مال اقایون وطبقه سوم مال مردهای متأهل با خانواده... تعجب کردم ونتونستم جلوی خودم رابگیرم ,یکدفعه از دهنم پرید:یعنی حتی طبقه مرد وزنها هم از هم جداست؟ پیرمرد کمی از قهوه اش را سرکشید وگفت:توریست هستید یا مهاجر تازه وارد؟میبینم که حتی قوانین اینجا هم نمیدونید,یکی از قوانین اسراییل,رعایت حریم زن ومرد در همه جا فرق نمیکنه, هتل ها,بیمارستان ها و اتوبوس های داخل شهر وحتی قبرستان ها,باید رعایت بشود واین سیاست کلی هستش..حالا نگفتید توریست هستید یا شهروند تازه وارد؟ علی:من وهمسرم مهاجر هستیم ,از یهودیان عراق,همین امروز صبح رسیدیم اما تا کارهای اولیه ورودمان راانجام دادیم,طول کشید,الان به شدت خسته وگرسنه هستیم. پیرمرد اشاره ای به پسرجوان کرد وگفت:یوسف,اوراق شناساییشون را ببین ویک سوییت دلباز از طبقه سوم بهشون نشان بده ونهارهم میهمان هتل هستند,ازشواهد برمیاد تا پیدا کردن منزل مناسب,درخدمتشون هستیم. ذهنم پراز,سوالات جورواجور بود تا نمیپرسیدم ,ارام نمیگرفتم,برای همین عجله داشتم یه جا مستقر بشیم وبی خیال خستگی وگرسنگیم به سوالاتم برسم. با همان مردجوان که یوسف اسمش بود طبقه سوم رفتیم وجلوی یک سوییت ایستاد ودر رابازکردوچمدانهامون را برد داخل.... یوسف رفت بیرون قرار شد برامون چیزی,بیاره تا بخوریم. خودم را انداختم روی تخت دونفره ای که مشرف به پنجره بود وگفتم :آخی....ع ع ,هارون اول بیا بشین که دارم از کنجکاوی میمیرم. علی ناخنش راگذاشت روی بینیش ومشکوکانه درحال بررسی چمدانها بود.... ادامه دارد. @Sedaye_Enghelab
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر ببیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را "شهیدمهدی باکری" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وشش خانومی که لباس سفید بلندی بایه کلاه سفید پوشیده بود ,گویا دکتری ,چیزی بود,اشاره کرد که
علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخهای چمدان هم رحم نکرد ووقتی چیزی پیدا نکرد ,به سراغ چمدان من امد وهرچه داشتم ونداشتم را ریخت روی تخت وباز چیزی پیدانکرد درهمین حال درسوییت را زدند. علی دررابازکرد,پشت در یوسف بود با سینی که دوتا ظرف غذا ویک بشقاب نان داخلش بود,غذا را داد ورفت. خیلی گرسنه ام بود ,دیگه بااین کارهای علی وحس گرسنگی ورنگ ولعاب غذا که انگار خوارک گوشت بود,به طرف غذا حمله کردم ,یکدفعه چیزی یادم امد ورفتم سراغ چمدان کتابهامون که از دستکاری علی درامان مونده بود ,دنبال یک برگه میگشتم باخودکار. اهان پیدا کردم... زود روی برگه نوشتم،علی من گشنمه ,این غذا خیلی اشتها برانگیزه ,معلوم گوشتش چی چی هست؟خوک نباشه,ذبح شرعی شده؟ علی شکلکی در اورد ونوشت:آدم گشنه ایمان نداره ,بخور بهت حرجی نیست خخخح بعد دید من بروبر نگاش میکنم نوشت:خیالت راحت ,این یهودیا تو بحث خورد وخوراک از ما مسلمان ترهستند,خوب میدونن خوراکیهایی که دراسلام حرام گفته شده,بسیار مضر هستند برای بدن وچون به سلامتیشون خیلی خیلی اهمییت میدهند پس گوشت حلال با ذبح حلال واسلامی,استفاده میکنن... بعدازاینکه دست ورومون راشستیم مشغول خوردن شدیم،علی همینطور میخورد واز مزه ی غذا تعریف میکرد ناگهان نگاهش خیره به جایی موند...رد نگاهش را گرفتم که... رد نگاهش راگرفتم ...وای خدای من الان نوبت کتاباست... سرم را به عنوان نه تکون دادم,اخه کل سوییت مثل بازار شام شده بود. علی یه لقمه دهنم گذاشت ویه بوسه به سرم زد وبرام تا کمر خم شد دیگه هیچی به قول معروف خرم کرد ورفت سراغ کتابها,یکی یکی برمیداشت ودقیق نگاه میکرد. دلم سوخت به حالش,سینی را بردم کنارش ولقمه میگرفتم براش,همچی ملچ ملوچی راه انداخته بود که خندم گرفت... همینجور که لقمه را گذاشتم دهنش یکباره محکم دستم را دندون گرفت,ناخوداگاه جیغی زدم که علی چشمکی زد وگفت:مامان دستت خوشمزه تره...بعدش اشاره کرد کتابی که دستش بود,کتاب تورات بود که مال هانیه یهودی بود... اروم اروم پوسته ی روییش راکنار زد,یه چی مثل دکمه ی کوچکی خودنمایی میکرد. علی سریع رفت طرف دفتر ونوشت: این دکمه خوشگله را میبینی یه نوع میکروفن وردیابه,این یهودیای خبیث مثلا میخوان بیست وچهارساعته مارا بپان,نمیدونن یه بچه شیعه ,خیلی زرنگ تراز ایناست... سرم داشت سوت میکشید از,اینهمه زرنگی زود نوشتم :اون ازمایشها چی بود ؟ما که عراق کل این ازمایشها را گرفته بودیم. علی نوشت:خوب میخواستن رودست نخورن ویه بدل را قالبشون نکرده باشن... زدم زیر خنده,حالا نخند کی بخند,باخودم فکر میکردم چقددد زرنگن خخخح بدل درخدمتشونه اما نمیدونن... علی تورات را پیچید تو کلی لباس وگذاشتش زیر تشک تا لااقل میکروفنش کارنکنه. کلی سوال بود که ته ذهنم راقلقلک میداد ,دست علی را گرفتم ورفتم سمت ظرفشویی شیر را باز کردم تا اگه احیانا صحبتی هم شنیدن نامفهوم باشه و... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه هادی کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش مبلغ کلانی از ایران می خواهد. همسر شهید با شنیدن این خبر با این کار مخالفت کرد و گفت: این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواهم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. "شهید حاج هادی کجباف" @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! شادی روح شهید والا مقام " فریبرز رحیمی" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام حسین علیه السلام میفرمایند : حَسبُكَ مِنَ العِلمِ أن تَخشَى اللّهَ ، وحَسبُكَ مِنَ الجَهلِ أن تُعجَبَ بِعِلمِكَ . از دانش، تو را همين بس كه از خدا بترسى و از جهل، تو را همين بس كه از دانشت خوشَت بيايد» . الأمالي للطوسي : ص ۵۶ ح ۷۸ @Sedaye_Enghelab
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم. اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. "خلبان شهید علی‌اکبر شیرودی" @Sedaye_Enghelab
⭕️ بعضی آقایان وقتی وارد خانه می‌شوند و محیط خانه را نامرتب می‌بینند یا متوجه می‌شوند که غذا آماده نیست، اعتراض می‌کنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچه‌داری نمی‌توانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد می‌شد از او عذرخواهی می‌کردم از ته قلبش ناراحت می‌شد و می‌گفت: «تو وظیفه‌ای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفه‌ای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من این‌جا کم کاری کردم». بعد با خنده به او می‌گفتم:‌ «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟» مصطفی هم پاسخ می‌داد: «وظیفه تو فقط تربیت بچه‌هاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام می‌دهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود. "شهید مصطفی صدرزاده" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وهفت علی یکی یکی وسایل چمدان خودش را زیرووروکرد واما چیزی که میخواست پیدانکرد,حتی به چرخها
من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهودین ویه جورایی سکولاریسم هستن یعنی اصول دینشان را وارد زندگی اجتماعی وجامعه نمیکنن ,خوب پس برای چی حریم ,مرد وزن را داخل جاهای مختلف مثل بیمارستان واتوبوس و... رعایت میکنند. علی:خوب معلومه,این یهودیا کلا قوانین اسلام را حفظند ,میدونی چرا؟؟چون ازاعماق وجودشون پی بردند که کاملترین وبهترین دین خدا که انسان را از همه لحاظ سرپا نگه میدارد,احکام وقوانین اسلام هستند ,پس خودشون برای استحکام حکومتشان, اکثر احکام اسلام را به عنوان قانون تصویب کردندوازاونطرف توجامعه های اسلامی با تبلیغات شیطانی که میکنند قوانین اسلام راکمرنگ وقوانین غرب رابهشت موعود نشان میدهند. دراسلام امده,ضامن بقای یک جامعه ,استحکام بنای خانواده هست واین یهودیا کشف کردن هرجا زن ومرد مختلط باشند ,اونجا خواه ناخواه فساد ایجاد میشه وبرای استحکام بنای خانواده ها این قوانین را وضع کردند..... باخودم فکر کردم ,ما کجاییم واینا کجا....توجوامع ما جا انداختند که اختلاط زن ومرد یعنی روشنفکری ومجزا کردن اینها یعنی,عقب ماندگی واینجا عین عقب ماندگی مارا قانون میکنن تا جامعه شان سالم بماند..... باعلی نماز خواندیم واستراحتی کردیم وقت غروب که هوا روبه خنکی میرفت علی گفت:پاشو هانیه جان,فکر نان کن که خربزه اب است,پاشو یه گشت بزنیم ودنبال خونه مناسب بگردیم برای اقامت دایممان. علی ,چندتا ادرس از پیرمرده که حالا میدونستم اسم اونم مثل اسم هتلش واسم شوهرجعلی من هارون است,گرفت وباهم راهی خارج از هتل شدیم. همینجور که قدم میزدیم ,از چیزایی که میدیدم تعجب می کردم.. چیزایی را که میدیدم خیلی باتصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم وماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود... علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟ من:علی ,از پوشش اینها درتعجبم... علی خنده ای کرد وگفت:این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند.... سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد ,شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای اسلامی صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا فساد را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن,چون میدونن کاردرست همین است. اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی. باخودم فکر میکردم ,عجب موز مارهای هستند این صهیونیست ها,کاش میتوانستم هرچه که میبینم برای جوانان شیعه ی دنیا بگم واگاهشون کنم.... همین موقع رسیدیم به ادرسی که هارون هتلی داده بود. علی داخل دفتر املاک شد وشروع به صحبت کرد. اون اقا,عکس وتصاویر خونه هایی راکه برای اجاره گذاشته بودند را نشانمان داد وبالاخره از بین کلی خونه,یک خونه جم وجور ونقلی که برای ما دونفر مناسب باشه,پسندیدیم. البته املاکی ,میگفت تا کارت دایم اقامتمان را نبینه قراردادکلی رانمینویسه. قرار شد من وعلی فردا بریم دنبال کارت اقامت,اما نمیدونستم که فردا باچه عجایبی روبه رو میشوم. ادامه دارد. @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در برخی منابع از آن با عنوان «کشتار ۱۷ شهریور» نیز یاد می‌شود، رویدادی در جریان ناآرامی‌هایی بود که در نهایت به وقوع انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ایران انجامید. در تاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ خورشیدی، مردم تهران در محلات جنوبی خیابان ژاله پیشین (خیابان مجاهدین اسلام کنونی) و میدان ژاله (میدان شهدای کنونی) تظاهرات کردند در پی این اقدام ماموران برای سرکوب مردم به سوی آنها تیراندازی کردند که این اقدام منجر به شهادت رسیدن تعداد زیادی از هموطنانمان توسط نیروهای ارتش شاهنشاهی ایران شد. @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_شصت_وهشت من:ببین علی یه چی هست ذهنم را مشغول کرده,این اسراییلا که یهودین ویه جورایی سکولاریسم
خسته وکوفته برگشتیم هتل,قبل از برگشتن ،علی دوتا گوشی لمسی خرید,قیمتهاشون خیلی پایین بود ومتوجه شدم اینااهدایی کشورهای خبیثی هست که این رژیم را علم کردند وهمه نوع امکاناتی باکمترین قیمت ویا مجانی دراختیارشون قرارمیدن تا بکشن وغارت کنن واب هم تودلشون تکون نخوره. این ناجنسها همه چی راغارت میکنن مثلابیرون هتل فلافل خود عراق رابه اسم فلافل مخصوص تل آویو به خوردمان دادند. خسته از یک روز پرماجرا,نماز را به جماعت اقامون خوندیم ومیخواستم بخوابم که یادم امد تورات زیر تشکه,درسته توراتش ,تورات واقعی نبود وهرکسی رسیده یه چی ازش کم کرده ,یااضافه کرده وتحریف شده بود اما بازم اسم خدا وپیامبرش داخلش بود,اززیرتشک برش داشتم وگذاشتم لب پنجره واومدم بخوابم ,دیدم علی مثل یک بچه ی کوچلو توخودش جمع شده ومثل فرشته ها خوابیده. این مدتی که باعلی بودم,میدونستم ,شبها زود میخوابه ویک ساعت قبل از اذان صبح پامیشه ونمازشب میخونه وتا اذان باخدا مناجات میکنه وهمیشه به من هم توصیه میکنه ,نماز شبم رابخوانم والبته که منم اغلب اوقات میخوانم,تمام نمازها لذت خاص خودش را دارد اما نمازشب یه چیز دیگه است,خیلی خوشمزه است. اولین طلوع خورشید را درسرزمینهای اشغالی باهم دیدیم وراهی اداره مهاجرت شدیم,تاببینیم چی پیش میاد. وارد ادره شدیم واز نگهبان ورودی ,اتاق مسوول مورد نظرمون را پرسیدیم. وارد اتاق شدیم,یا ما زود امده بودیم ,یا واقعا اینجا خلوت بود,کسی جزما نبود. علی مدارکمون را روی میز گذاشت وسلام کرد,اقایی که پشت میزبود از زیر عینکش نگاهی کردسرش رابه علامت علیک سلام تکان دادوگفت:کارت موقت لطفا... یه ربع با مدارک ما ور رفت وبعد رو به علی کرد وگفت:اینطوری که معلومه,شما درستون را دررشته ی شیمی هسته ای تمام کردید وخانومتان دررشته ی پزشکی ناتمام... ببینید اینجا دیگه مملکت شماست وبرای خودش قانونهایی داره,برای مثال تمام افرادی دراین کشور زندگی میکنند وبالای ۱۸سال دارند باید سربازی بروند ,اقایون ۲سال وهشت ماه وخانومها دو سال وشما ازاین قانون مستثنی نیستید. وای این چی داشت میگفت,یعنی من وعلی………؟؟!! نا خوداگاه از دهنم پرید,سربازی؟؟ علی خیلی با طمانینه یه نگاه بهم کرد,یعنی اروم باش وروبه اقاهه گفت:اما یه جاهایی استثنا قایل میشن دیگه,مگه نه؟؟ اقاهه:اون که بله,مثلا اگر خانمتون بخوان درسشون را ادامه بدهند یاخودتون بخواین مدارج بالاتر راطی کنید ,بارعایت یک سری,شرط وشروط ازسربازی معاف میشید. نفس راحتی کشیدم که اقاهه ادامه داد:یه موضوع دیگه هم هست,اینجا تمام افرادش,کوچک وبزرگ فرق نمیکنه از همون ابتدایی باید زبان عربی وفارسی رامثل زبان مادری بلد باشند,شما که عربید,ایا فارسی هم بلدید؟ علی:نه متاسفانه,حالا چکارباید کنیم. اقاهه :خوب باید ازهمین فردا شروع کنید یک نامه براتون مینویسم ومعرفیتون میکنم به دانشگاه شیعه شناسی تل آویو وهمزمان با ادامه تحصیل دررشته ی تخصصیتون یا کارتون ,باید به این دانشگاه هم برید که هم زبان فارسی را یاد بگیرید هم از,اصول ودین شیعه سردربیارین,اینم جز قوانین اینجاست وبعد از داخل کشو,دوتا سیم کارت دراورد وگفت.اگر سیمکارت دیگه ای دارید ,کناربگذارید واز امروز ازاین دوتا سیمکارت استفاده کنید . درضمن باید جواب ازمایشاتتان بیاد تا بتونیم کارت دایم براتون صادرکنیم,هروقت این مراحل انجام شد وکارت دایم صادرشد ,باتماس به شماره همین سیمکارتها به شما اطلاع میدیم تا برای دریافت کارت اینجا تشریف بیارید. دیگه کاری نداشتیم ,هرچی میباید بدونیم را گفت,پس خداحافظی کردیم وامدیم بیرون. علی:حالا باید بریم دانشگاه تا مدارک تو یعنی هانیه ومن را با مدارک اینجا مطابقت بدهند تا ببینیم چی چی میگن وچطوری باید ادامه تحصیل بدهیم. همینجور که به خاطر شنیده هام گیج ومنگ بودم,باعلی به طرف دانشگاه رفتیم. ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهدای والا مقام " 17 شهریور" فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند: لا يَكُن أهلُكَ وذو وُدِّكَ أشقَى النّاسِ بِكَ . مبادا خانواده ات و دوستدارانت ، به واسطه تو ، بدبخت ترينْ مردمان باشند ! غرر الحكم : ج ۶ ص ۲۶۹ ح ۱۰۱۹۹ @Sedaye_Enghelab
اول پاییز بود و در کلاس دفتر خود را معلم باز کرد بعد با نام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد گفت بابا آب داد و بچه ها یک صدا گفتند بابا آب داد دخترک اما لبانش بسته ماند گریه کرد و صورتش را تاب داد او ندیده بود بابا را ولی عکس او را دیده در قابی سپید یادش آمد مادرش یک روز گفت دخترم بابای پاکت شد شهید مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک او را پاک کرد بچه ها خاموش ماندند و کلاس آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد دختری در گوشه ای آهسته باز گفت بابا آب داد و داد نان شد معلم گونه هایش خیس و گفت بچه ها بابای زهرا داد جان بعد روی تخته سبز کلاس عکس چندین لاله زیبا کشید گفت درس اول ما بچه ها درس ایثار و وفا ، درس شهید مشق شب را هر که با بابای خود باز بابا آب داد و نان نوشت دخترک اما میان دفترش ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت @Sedaye_Enghelab
نماز اول وقت روایت از پدر شهید تو راه مشهد بودیم با ماشین در حال حرکت که اذان سر دادند ، امید گفت: پدر بزنیم بغل نماز بخونیم؟ گفتم اینجا وسط بیابون؟ صبر کن تا برسیم به یه جایی که آب و دولابی باشه.. اونجا وایمسیم. چند دقیقه بعد از دور یه درخت و جوب آبی مشخص بود که یه دفعه امید با خوشحالی گفت: اینجا بایستیم انگار آب هم هست! گفتم صبر کن میریم جلو تر به روستا یا مسجدی برسیم بعد نماز میخونیم.. یه لحظه دیدم امید سرخ و سفید شد و گفت بابا چند دقیقه از فضیلت نماز اول وقت گذشته بعد شما هی میگید بریم جلو بریم جلو!... "شهیدامید اکبری" @Sedaye_Enghelab