eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_یک یوزارسیف سمیه درحالیکه عباس را بغل گرفته بود به سمت در رفت وگفت:بفرمایید ,مااینجا مهم
یوزارسیف راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبحانی ازدواج کردید؟بعدش به نظر میاد افغانی نباشید یا شایدم بزرگ شده ی ایرانید چون اصلا لهجه تان شبیهه افغانی ها نیست,البته شباهت ظاهری هم ندارید.. لبخندی زدم وگفتم:درسته من ایرانی هستم وبا حاج اقا ازدواج کردم واین سفر هم ماه عسل ازدواجمان است واشاره کردم به سمیه که حالا غرق بازی با عباس بود وادامه دادم:ایشون هم دوستم سمیه,خانم علیرضامحمدی ,همون دوست حاج اقا,است.. عباس که از شیرین زبانی وبازی با سمیه لذت میبرد رو به سمیه گفت:خاله...خاله,میشه با من بیاید بیرون,یه جا خوب بلدم....میخوام نشونتون بدم... خنده ای کردم ورو به سمیه گفتم,برو سمیه جان ,تا من گپی با راحله جان میزنم,توهم با رفیقت برو ددر و چشمکی زدم وادامه دادم اخه قدیمیا گفتن کبوتر با کبوتر.... سمیه که حسابی از کارهاوحرفهای بامزه عباس سرذوق امده بود,روبه راحله گفت:پس با اجازه وعباس را بغل کرداز من خداحافظی کرد ورفتند بیرون... حالا که تنها شده بودم ,دوست داشتم سراز زندگی عباس دربیارم ,برا همین گفتم:شما چندوقته اینجا هستید؟عباس وخانواده اش را از کی میشناسین؟خانواده اش چی شدند و... راحله لبخند تلخی زد وگفت:من یک ساله که ازدواج کردم,شوهرم از,لشکر فاطمییون هست هر از گاهی باایشون میام مناطق جنگی سوریه,پدرومادر عباس هم همین وضع را داشتند,همه ی ما از اهالی بامیان افغانستانیم,همین جا با هم اشنا شدیم,حتی میگفتند عباس همین سوریه به دنیا امده متاسفانه چهار ماه پیش,عباس پهلوی من بود وپدرمادرش باهم سوار ماشین بودند که مثل اینکه,ماشینشان خمپاره میخوره وباهم شهید میشن.. به اینجای حرفش که رسید انگار یاداوری اون خاطرات براش خیلی تلخ بود,اشک از چشماش سرازیر شد.. خیلی ناراحت شدم وگفتم:خوب پس الان تکلیف عباس چی میشه؟اصلا چرا اینجا,تومناطق جنگی نگهش داشتین؟؟سرپرستیش با شماست؟؟ راحله همانطور که اشک چشماش را باشال زر دوزی شده افغانیش پاک میکرد گفت... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
سین مثل سپاه می گفت: "پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتے خود بہ خود خوابش ببرہ یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش بردہ بود دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد؛ گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیدہ ام... "شهید سردار شهیدجاویدالاثر مهدی باکری" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_دو یوزارسیف راحله خانم اول با لحنی خجول رو به من کرد وگفت:ببخشید خانم,شما با حاج اقا سبح
یوزارسیف راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وسرگردان شده وهروقت پیش یکی از خانومهای مدافع حرمی ست که همراه همسراشون میان منطقه عملیات الانم پیش من هست وقراره,اخر ماه اگه ما رفتیم بامیان,عباس هم ببریم جستجوکنیم وببینیم از اشناهاشون کسی را میتونیم پیدا کنیم که عباس را بسپریم دستشون... خیلی خیلی از وضعیت عباس ناراحت شدم وگفتم:آخه تا اخر ماه هم خیلی راهه,اخه بچه تواین منطقه خوف وخطر ,روحش لطمه میبینه,الان شما حتما اخر ماه میرین؟ راحله که انگار از,این سوال من یه شرم زنانه رو صورتش نشست ,گفت:رفتن که میریم,اخه...اخه من تازه متوجه شدم باردارم وخانواده ام اصرار دارن برگردم اونجا چون شرایط,زندگی اونجا خیلی بهتر از,اینجاست.. راحله تازه گرم صحبت شده بود که با صدای,انفجار مهیبی که از,بیرون به گوشمان رسید زهره ام ترکید ومثل فنر از جا پریدم.. راحله خیلی با طمانینه نگاهم کرد وگفت:برای ما دیگه این صداها عادی شده,شما هم چندروز بمانید عادت میکنید دلم گرفته بود اخر این جا,جای خوبی,برای ماندن کودکی به سن عباس حتی برلی,یک ساعت, نبود . اما من خبر از اینده وچرخ روزگار دوار نداشتم وهرگز نمیتوانستم حدس,بزنم که سرنوشت عباس با زندگی من گره میخورد... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "سید باقر شبیری" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام باقر علیه السلام میفرمایند: إِنَّ اللَّهَ تَعَالَىٰ لَيُنَادِي‏ كُلَّ لَيلَةِ جُمُعَةٍ مِن فَوقِ عَرشِهِ مِن أَوَّلِ اللَّيلِ إِلَى آخِرِهِ: أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ يَدعُونِي لِآخِرَتِهِ وَ دُنيَاهُ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ لِأُجِيبَهُ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ يَتُوبُ إِلَيَّ مِن ذُنُوبِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَتُوبَ عَلَيهِ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ قَد قَتَّرتُ عَلَيهِ رِزقَهُ فَيَسأَلَنِي الزِّيَادَةَ فِي رِزقِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَزِيدَهُ وَ اُوَسِّعَ عَلَيهِ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ سَقِيمٌ يَسأَلُنِي أَن أَشفِيَهُ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأُعَافِيَهُ؟ أَ‌لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ مَحبُوسٌ مَغمُومٌ يَسأَلُنِي أَن أُطلِقَهُ مِن حَبسِهِ وَ أُخَلِّيَ سَربَهُ ؟ أَ لَا عَبدٌ مُؤمِنٌ مَظلُومٌ يَسأَلُنِي أَن آخُذَ لَهُ بِظُلَامَتِهِ قَبلَ طُلُوعِ الفَجرِ فَأَنتَصِرَ لَهُ وَ آخُذَ لَهُ بِظُلَامَتِهِ؟ قَالَ: فَلَا يَزَالُ يُنَادِي بِهَذَا حَتَّى يَطلُعَ الفَجرُ. خداوند متعال، هر شبِ جمعه، از آغاز شب تا پايان آن، از بلندای عرش خويش ندا مى‌‏دهد: "آيا بندۀ مؤمنى نيست که از آغاز شب تا پيش از سپيده‌‏دَم، مرا براى آخرت و دنيايش بخواند و من پاسخش دهم؟ آيا بندۀ مؤمنى نيست‏ که پيش از سپيده‌‏دم از گناهانش به درگاه من، توبه کند و من هم‏ به سوى او بازگردم [و توبه‌‏اش را بپذيرم‏]؟ آيا بندۀ مؤمنى نيست که من، روزى‌‏اش را بر او تنگ کرده باشم و او پيش از سپيده‌‏دم، افزايشِ روزى‌‏اش را از من بخواهد و من، بر روزى او بيفزايم و به آن گشايش دهم؟ آيا بندۀ مؤمنِ بيمارى نيست که تا پيش از سپيده‌‏دم، از من شفا بخواهد و عافیتش دهم؟ آيا بندهٔ مؤمنِ زندانى و غم‏زده‌‏اى نيست که از من بخواهد تا از زندان آزادش کنم، و راهش را باز کنم؟ آيا بندۀ مؤمنِ ستم‏ديده‌‏اى نيست که پيش از سپيده‌‏دم از من بخواهد که دادش را بستانم و من، انتقام او را بگيرم و داد وى را بستانم؟” و خداوند، به اين ندا ادامه مى‌‏دهد تا صبح بدمد. تهذيب الأحكام: ج۳ ص۵ ح۱۱ @Sedaye_Enghelab
تا من غذا رو بکشم سفره رو انداخته بود یه پارچ آب ؛دو تا لیوان؛ یه پیش دستی گذاشت سر سفره نشست و لبخندی زد و گفت: حاج خانوم بفرمایییید... قاشقشو برداشت و زیر لب زمزمه کرد: بِسْمِ أَلْلّهِ أَلْرَّحْمَنِ أَلْرَّحِيم... أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا مِنْ رِزْقِکَ أَلْحَلَال... خیلی گشنه ش بود دست پختَمَم دوست داشت ولی مثل همیشه آروم یه کم غذا خورد و گفت: الهی صد هزار مرتبه شکرت، دست شما درد نکنه خانوم... ایشالا بری مکه ؛ایشالا بری زیارت امام حسین(ع) گفتم : . آرزوی دل من گر چه بود این ولی... با تو آقا به دلم کرب و بلا میچسبد.. ایشالا با هم ؛گفت:توکل به خدا... هر چه از دوست رسد نکوست… گفتم : دست پختمو دوس نداشتی...؟! گفت:چرااا... اتفاقاً خیلی هم دوس دارم . پرسیدم: پس چرا چیزی نخوردی...؟ گفت: واسه اینکه نمیخوام خودمو اسیر شکم کنم...! منم یکی دو لقمه دیگه خوردم وسفره رو با هم جمع کردیم . گفت : تا تو سفره رو مرتب میکنی منم برم ظرفا رو بشورم . گفتم : خجالتم نده گفت : خدا خجالت بده اونی رو که بخواد زن خوب و مهربونشو خجالت بده دیگه چیزی نمیتونستم بگم . سرمو انداختم پایین ومشغول کارم شدم تا نبینه قطره اشکی رو که رو گونه هام میلغزید . راوی همسر شهید، "شهید حسن شوکت پور" @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_سه یوزارسیف راحله اشک چشماش را پاک کردوگفت:راستش این بچه بعداز شهادت پدرومادرش ,حیران وس
یوزارسیف ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوباره برجای خود بنشینم ناگاه صدای انفجاری مهیب تر برخاست ,انگار از فاصله ی بسیار نزدیکی بود,با بهت به راحله نگاه کردم که بلافاصله بعد از انفجار صدای همهمه ای شدید به گوش رسید,راحله درحالیکه رنگش پریده بود از جا بلند شد,انگار واقعا این صدای دوم ,آژیر خطری را درگوشش به صدا دراورده بود ,به سمتش رفتم,حالا که میدانستم بارداراست,دستش را گرفتم وگفتم,ارام تر عزیزم,استرس نداشته باش برات خوب نیست,خودت میگفتی این چیزا اینجا عادیست وهر روز بارها وبارها صدای انفجار وتیر وتفنگ اینجا طنین انداز میشود. راحله همانطور که با دستهای سردش دستهام را فشار میداد گفت:درسته,اما نه اینقدر نزدیک حتما داخل اردوگاه را زدند...باید بریم ببینیم چی شده...خدا کنه نزدیک اردوگاه را نشانه نرفته باشند. تااین حرف را زد ,بی اختیار دستش را رها کردم وبا عجله ای بیشتر,از راحله در راباز کردم وخودم را به محوطه رساندم... تعداد زیادی زن به سمت نقطه ای دورتر حرکت میکردند,یکی از انها با لهجه افغانی فریاد زد,کثافتها زمین بازی بچه ها ,پشت اردوگاه را زدند...بااین حرف,مو برتنم سیخ شد ,اخه بچه ها چه گناهی کردند,اخه ظلم وجنایت تاکی وکجا,یکدفعه یاد عباس وسمیه افتادم...وای خدای من نکنه....نکنه.... حالم دست خودم نبود ,همراه بقیه ی زنها شدم وبا سرعت خودم را به سمتی که جمعیت روان بود رساندم که... ادامه دارد... @Sedaye_Enghelab
با همه گرم میگرفت و زود صمیمی میشد ... جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها جا کرده بود. وقتی نبود جای خالی اش زیاد حس میشد انگار بچه ها گم کرده ای داشتند و بی تاب آمدنش بودند .... خبره که میدادند آقا مهدی برگشته دیگر کسی نمی ماند همه بدو میرفتند سمتش. میدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند. از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود. گیر افتاده بود، دست بچه ها مدام شعار میدادند: فرمانده آزاده ... بالاخره یک جوری خودش را از چنگ و بال نیرو ها در میاورد. مینشست گوشه ای دور از چشم بقیه، با خودش زمزمه می کرد و اشک میریخت ... خودش را سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که: مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینها این قدر خاطرت رو میخوان. نه، اشتباه نکن، تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی ... و همینطور میگفت و اشک میریخت ... کتاب‌خودسازی‌به‌سبک‌شهدا "شهید مهدی زین الدین" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_چهار یوزارسیف ازاینکه با یک صدای انفجار اینهمه خودم را باختم ,خجالت کشیدم ومیخواستم دوبا
یوزارسیف جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به انها میرساندند وناگاه میان همه ی انها,زنی با کودکی در اغوش توجهم را جلب کرد... خدای من باورم نمیشد,سمیه با چشمانی بسته درحالیکه عباس در اغوشش بود برزمین افتاده بود,حال خودم را نمیفهمیدم ,خودم را بالای سر امدادگرهایی که داشتند سمیه وعباس را روی برانکارد میگذاشتند رساندم ودرحالیکه بر سرم میزدم و اشک از چهار گوشه ی چشمام جاری بود ,گفتم:اقااا,زنده اند؟ امدادگر همانطور که نبضشان را چک.میکرد گفت:اره شکر خدا زنده اند ,داخل اردوگاه کارهای اولیه را براشون انجام میدیم وبایه هلیکوپتر همه شان را میفرستیم دمشق برای درمان کامل ,اونجا امکاناتش بیشتر وبهتره... همراه برانکارد به سمت ساختمانی که مثلا بهداری,اردوگاه بود حرکت کردم وقت تنگ بود باید منم با سمیه میرفتم,نمیتونستم تنهاش,بزارم تا یوسف وعلیرضا بیان ,بنابراین به سمت اتاق خودمون رفتم واندک وسایل سمیه وخودم را برداشتم,امدم داخل بهداری,راحله را در حالیکه بالای سرعباس ایستاده بود وشیون میکرد پیدا کردم وگفتم:راحله جان,وضعیت سمیه وعباس را که میبینی من باید همراهشان به دمشق برم,هروقت حاج اقا سبحانی واقای محمدی امدند ,براشون بگو چی شده ومطمینشان کن که ما را طوری نشده وبعد یه کاغذ از کیفم دراوردم ادرس خونه وشماره تلفنهامون را روش نوشتم وگذاشتم داخل دست راحله وگفتم:ببین وضعیت اینجا مناسب برای بودن یک بچه نیست,من با حاج اقا صحبت میکنم وعباس را باخودم به ایران میبرم ,این ادرس خونه ی ما توشهر قم هست, ان شاالله بامیان که رفتی,اگر اقوام عباس را پیدا کردی این ادرس را بهشان بده ودرضمن حاجی سبحانی پسر اخوند علی سبحانی اهل بامیان هست,سالهاست پیش,از هم جداشدن وهیچ کدامشان ازهم خبر ندارند,باوجود اینکه حاج اقا جستجوی زیادی کرده اما بازهم هیچ اثری از پدرش واحتمالا مادرش که زنده باشن پیدا نکرده,اگر زمانی با شخصی به این نامها برخورد کردی,این ادرس را به انها هم بده... راحله که انگار هضم حرفهای من براش کمی,سخت بود وبه نظر میرسید گیج شده باشه,با گیجی مشتش را که کاغذ ادرس داخلش بود به سینه چسپاند وسرش را تکان داد.. و در همین هنگام بود که هلیکوپتر امداد برای جابه جایی مصدومان رسید... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "احمد جلالی نسب" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم (ص) میفرمایند: قَلبٌ لَيسَ فيهِ شَيءٌ مِنَ الحِكمَةِ كَبَيتٍ خَرِبٍ، فتَعَلَّموا و عَلِّموا و تَفَقَّهوا، و لا تَموتوا جُهّالاً؛ فإنَّ اللّهَ لا يَعذِرُ عَلَى الجَهلِ . دلى كه در آن چيزى از حكمت نباشد، مانند خانه‌اى مخروبه است. پس، دانش بياموزيد و بياموزانيد و فهميدگى به دست آوريد و نادان نميريد؛ زيرا خداوند عذرِ نادانى را نمى‌پذيرد. كنز العمّال : ح۲۸۷۵۰ @Sedaye_Enghelab
✨﷽ "اگر به فیض شهادت رسیدم و پیکرم را برایمان به زادگاهمان نیاوردند هیچ گونه غصه و کدورتی نخورید، چون عاشقان راه خدا جز این سرنوشتی را ندارند و با این کار به مراد واقعی می رسند". "شهید اشرفعلی ذالفقاری" @Sedaye_Enghelab
درست وسط اتاقش یک نخ بسته بود طوری که وقتی میخواستی از این طرف اتاق بری اون طرف باید حتماً خم میشد ازش پرسیدم چرا بند رختت رو اینجا بستی؟ به جای جواب بهم میوه تعارف کرد بعدها فهمیدم که چون هم اتاقیش اهل مشروب خوردنه با هم توافق کردند که هر طرف اتاق مخصوص یک نفر باشه تازه اون آقا عکس هنرپیشه های زن و مرد خارجی را هم زده بود به دیوارزده بود البته این قضیه رو تو اون فضا تقریباً عادی بود چون فرهنگ غرب روی اکثر دانشجوهای اعزامی به آمریکا تاثیر می‌گذاشت از اون به بعد هر بار که برای تمرین درس ها می رفتم اتاقشون میدیدم ارتفاع نخ بیشتر میشه تا اینکه یه روز دیگه اثری از نخ نبود وقتی از عباس دلیلش را پرسیدم با خوشحالی به این طرف اتاق اشاره کرد سرمو چرخوندم و دیدم نه عکسی روی دیواره ونه بطری مشروبی روی میز گفت دوستمون باهامون یکی شده و تعریف کرد که دیروز با کمک هم تمام موکت هارو شستن گرچه اون بنده خدا نتونست درسشو تموم کنه و به ایران برش گردوندن ولی هر وقت بابایی رو می دید با لبخند بهش می گفت هنوز به عهدش پایبند "شهید عباس بابایی" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_پنج یوزارسیف جمعیت دور کودکان زخمی واسیب دیده جمع شده بودند وامدادگران خود را به سرعت به
یوزارسیف با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه به دلیل اینکه ترکش به بازو پهلوش اصابت کرده بود وخونریزی شدید حالتی مثل اغما داشت واما به خاطراینکه عباس را دربغل گرفته بود ویک جورایی سپر بلای اوشده بود وترکشی به پای راست اواصابت کرده بود ووضعش,از,سمیه خیلی بهتر,بود واین بیهوشی عباس هم به گفته ی امدادگران به خاطر موج انفجار بوده چون فاصله ی انفجار تا محل بازی کودکان بسیار کم بوده... داخل هلیکوپتر بین سمیه وعباس نشستم یکی از دستهام را روی سر سمیه قرار دادم وبا دست دیگرم,دست کوچک عباس را گرفته بودم وبا زبان بی زبانی با سمیه حرف میزدم,الان که چشماش بسته بود انگار تمام شیطنتهای شیرینش پر کشیده بود وبه جایش چهره ای, فرشته مانند ومظلوم پیدا کرده بود,باران چشمانم از دیدن اینهمه مظلومیت به باریدن گرفته بود ودرحالیکه بوسه ای از صورت رنگ پریده ی سمیه میگرفتم ,متوجه حرکت پلکهای عباس شدم... ارام با دستم گونه اش را نوازش کردم وگفتم:عباس...بیداری عزیزم؟ ارام پلکهاش را گشود ونگاهش را از چهره ی من به سقف بالگرد گرفت وگفت:من من کجام؟؟خاله راحله کجاست؟وبعد انگار چیزی یادش امده باشد گفت:خاله ...خاله سمیه کجاست,اخه توزمین بازی بودیم ,من میخواستم مخفی گاهم را بهش نشون بدم که یه بمب فکر کنم کنارمون ترکید ومن دیگه چیزی نفهمیدم. چشام را پاک کردم وگفتم:ادم بدا بمب زدن ,زخمی شدی ,نباید حرکت کنی ,الانم میریم دمشق تا دکترا خوب خوبت کنن,خاله سمیه هم همینجاست,الان خسته بوده خوابیده... یکدفعه عباس با شوقی کودکانه گفت:دمشق؟؟همونجا که حرم حضرت زینب س هست؟؟ وبدون اینکه به من اجازه حرف زدن بدهد با ذوق گفت:من وبابا ومامانم باهم رفتیم زیارت ,اونجا بابام برام لباس سربازی حرم حضرت زینب س را خرید,وای خاله اینقد قشنگ بود ,مادرم میگفت شدی مثل حاج قاسم...خاله من حاج قاسم را خیلی دوست دارم,بابا قول داده بود اگه کنارش باشم یه روز من رامیبره تا حاج قاسم را ببینم,وبعد اخمی کرد وگفت:ولی الان بابا رفته سفر,معلوم نیست کی,بیاد وبخواد من را ببره پیش حاج قاسم... دلم از حرفها وارزوهای شیرین عباس به درد امد,سرش را به اغوشم چسپاندم وگفتم:بابا که سفرش طولانی شده اما عمویوسف که هست,من که هستم,حالا اگه قول بدی با من بیای خونه مان,من وعمو یوسف میبریمت پیش خود خود حاج قاسم باشه؟؟ عباس که انگار داره خواب میبینه وباور نداشت گفت:راس راستی میگی؟؟من با عمو میام ,من عمویوسف را خیلی دوست دارم ویه نگاه زیرچشمی به منم کرد وادامه داد:شما را هم خیلی دوست دارم وارام تر زیر لب زمزمه کرد,اندازه مادرم دوستتون دارم.... ادامه دارد.... @Sedaye_Enghelab
شهدا با ضجه و التماس رسیدند... مبارزه با دشمنان آرزوی بنده بود، فقط خدا می داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم. ممکن است بعضی ها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید،بنده به راهی که رفتم یقین دارم. "شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده" @Sedaye_Enghelab
با شهدا گم نمی شویم
#بخش_نود_شش یوزارسیف با کلی التماس وخواهش بالاخره من را هم با مجروحان سوار بر هلیکوپتر کردند,سمیه
یوزارسیف به بیمارستان رسیدیم,زخم عباس چون سطحی بود پانسمانش را بررسی کردند ودوباره پانسمان جدیدی کردند وداخل بخش بستری شد ,اما سمیه را مستقیم به اتاق عمل بردند,از حالات دکترها وسرعت عملشان میتوانستم بفهمم که وضع سمیه خیلی روبه راه نیست,دلم گرفته بود وبرای شفای سمیه ختم صلوات برداشتم ,اخه این درد برایم زیادی بزرگ بود خدایا برتو پناه ,پشت در اتاق عمل یک جا بند نبودم,مدام از این طرف به ان طرف میرفتم وهر چند دقیقه ای یکبار شماره یوسف را میگرفتم که متاسفانه در دسترس نبود,درون دلم انگار شعله ای اتش روشن بود واین طوفانهای پشت سر هم این اتش را شعله ورتر میساختند,نبود علیرضا ویوسف وبی خبری از احوالات انها یک طرف,وضع وخیم سمیه از طرف دیگر روح وروانم را بهم ریخته بود,در همین احوالات بودم که گوشیم زنگ زد وشماره مامان افتاد,نمیدانستم چه کنم ,اگر جواب بدهم مطمینا نمیتونم طاقت بیارم ومادرم از,ان طرف دنیا نگرانمان میشد واگر جواب هم نمیدادم,بازهم نگران میشد,اما بااینحال جواب ندادم,اخه اینجوری نگرانیشون کمتر بود,گوشی را گذاشتم توکیفم وبه طرف پرستاری که از اتاق عمل خارج شد رفتم وبا زبان,الکنی که بسیار کم از عربی میفهمیدم حال سمیه را جویا شدم وپرستار باایما واشاره گفت که عمل طول میکشه ودعا کنید... نمیدانستم چه کنم ودراین مملکت غریب به کجا پناه ببرم,ناگاه ذهنم پرکشید به قرنها پیش ویاد غربت ومظلومیت واسارت بانویم زینب س در دیار غربت درهمین شام بلا افتادم ,اگر بانواسیر بود من اینک اینجا ازاد ازادم,اگر به او بی حرمتی میشد,اینجا مارا عزیز داشتند,اگر ان زمان نمک به زخم اسیران کربلا میپاشیدند,الان اینجا زخم ما را التیام میبخشیدند اشک سروصورتم را پر کرده بود ,غم من کجا وغم بانو کجا... انگار پاهایم به اراده ی خودم ند ودلم به سویی که دوست داشت مرا هدایت میکرد,بی اختیار از بیمارستان بیرون امدم وپرسان پرسان ,راه حرم عمه جانم زینب س را در پیش گرفتم... ادامه دارد @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "اسماعیل دیلم کتولی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
خوابت هم عبادتــــ مےشود … اگر دغدغہ‌ات ڪار براے خدا باشد ، و سربازے براے مهدی فاطمه هدفِ زندگیت! 🌙⭐️ شادی روح شهید والا مقام "اسماعیل دیلم کتولی" و تمامی شهدایی که امروز سالروز شهادتشان است فاتحه و صلواتی هدیه کنیم. ان شاءالله دعاگو و شفیع ما در اخرت باشند. عاقبت همتون ختم بخیر وشهادت ان شاءالله @Sedaye_Enghelab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه السلام میفرمایند: إذا وَقَعَ في يَدِكَ يَومُ السُّرورِ فَلا تُخَلِّهِ، فَإِنَّكَ إذا وَقَعتَ في يَدِ يَومِ الغَمِّ لَم يُخَلِّكَ . چون روزگار شادمانى به دستت رسيد، رهايش مكن؛ زيرا اگر به دست روزگار غم، گرفتار آيى، رهايت نمی‌‏كند . شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد : ج ۲۰ ص ۲۸۶ ح ۲۷۰ @Sedaye_Enghelab
تصویربازشود جـنــازه‌ام راگــل باران نکنید "شهید حسین سلیمانی" @Sedaye_Enghelab