عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #133 آرشام یقه ی کتش رو درست کرد و دستام رو گرفت با خودم گفتم ع
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#134
آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه
نفس عمیق میکشید و دستاش رو مشت کرده بود
بنیتا هم خیره به آرشام نگاه میکرد....
تو دلم به ابن دو تا میخندیدم اینا دیگه کی هستن
با اینکه میدونن طرف زن یا شوهر داره باز از روی هوس بهش دل میبندن
با تاسف شروع به خوردن صبحانه ام کردم
بعد از اینکه صبحانه تموم شد از روی صندلی ها بلند شدیم و به طرف در خروجی رفتیم
صمدی و بنیتا سوار ماشین صمدی شدن و رفتن
آرشام هم سوار ماشینش شد منم خواستم سوار ماشین بشم
که مهران با لحنی که خنده توش موج میزد گفت:
_انقدر اذیتش نکن وحشی بشه ممکنه عملیات رو بهم میریزه
خواستم چیزی بگم که مهران هم به طرف ماشینش رفت
منم سوار ماشین آرشام شدم و به طرف شرکت رفتیم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که آرشام وارد یه محوطه شد که حیاط بزرگی داشت
خواستم از ماشین پیاده شم که آرشام دستم و گرفت و زیر لب با خشم گفت:
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #134 آرشام برای اینکه عصبانیتش رو کنترل کنه نفس عمیق میکشید و دس
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#135
من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم
اصلا دوست ندارم کسی درباره ی عشق پاک ما اینطوری حرف بزنه
شما خیلی خیلی اشتباه فکر کردی ما دو تا عاشق همدیگه هستیم
دیگه هم نبینم اطراف من بپلکی و گرنه بد میبینی
صمدی عصبانی شده بود با صورتی سرخ شده خواست به طرفم بیاد
که سریع ازش دور شدم و همونطوری که به طرف سالن خلوت میرفتم گفتم:
_دنبالم بیای یه کاری میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی
بعد سریع قدم هام رو تند کردم و به طرف سالن رفتم
همونطوری که میرفتم.......
یهو یه اتاق بزرگی که شبیه انبار بود گوشه حیاط توجهم رو به خودش جلب کرد
یعنی اونجا برای چیه که تو حیاط پشتی که فک کنم کسی نمیتونه واردش بشه ساختن ؟؟
شک کردم شاید اطلاعاتی که دنبالشون میگردیم همونجا باشن
بیشتر از این به انبار مخفی نگاه میکردم صمدی متوجه میشد
برای همین نگاهم رو از انبار گرفتم و سریع وارد سالن خلوت شدم
با قدم های بلند به طرف سالنی میرفتم که مهران و آرشام اونجا بودن
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #135 من شوهرم رو دوست دارم عاشقش هم هستم اصلا دوست ندارم کسی د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#136
هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو....
آرشام رو دیدم که با عصبانیت به طرفم میومدوقتی بهم رسید دستم رو محکم گرفت
و بدون هیچ حرفی به طرف مهران که تو سالن اصلی کارخونه ایستاده بود رفت
تو چهره مهران نگرانی موج میزد ....
با دیدن من انگار نگرانیش رفع شد به طرفمون اومد و گفت:
_دختر تو کجایی؟؟ مردیم از نگرانی.....
خواستم جوابش رو بدم که آرشام اجازه نداد
و به طرف ماشینش رفت
دستام رو گرفته بود و پشت سرش منو میکشوند
میدونستم همه ی این رفتارهاش به خاطر اینه که باعث نگرانیشون شدم
برای همین حرفی نمیزدم و سکوت کرده بودم
مهران پشت سر ما میومد
به طرف آرشام رفت بازوش رو گرفت و گفت:
_داداش بیخیال الان عصبانی هستی یه وقت نمیتونی خشمت رو کنترل کنی و....
هنوز حرفش تموم نشده بود که.....
آرشام با صورتی سرخ شده از عصبانیت فریاد زد :
_مهران تو کاریت نباشه فهمیدددددی خودم میدونم چیکار میکنم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #136 هنوز نصف سالن رو نرفته بودم که یهو.... آرشام رو دیدم که ب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#137
پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به حسابش میرسم
بعد با عصبانیت بازوش رو از دست مهران بیرون کشید
در ماشین رو باز کرد بهم اشاره کرد که سوار بشم
بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم ....
مهران با نگرانی و تعجب پشت سرمون نگاه میکرد
آرشام به طرف صندلی راننده رفت در رو باز کرد و نشست
صدای نفس های عصبانیش رو میشنیدم....
ماشین رو روشن کرد .....
پاهاش رو روی گاز فشرد ...
همین کافی بود که ماشین از جا کنده بشه .....
انقدر سرعت میرفت منی که عاشق سرعتم میترسیدم
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که همچنان تو راه بودیم
آرشام ناگهان با مشت روی فرمان زد و گفت:
_توف به این زندگی من از این خانم محافظت میکنم نگو خانم رفته پیش صمدی
چشام رو بستم و سعی کردم به عصابم مسلط باشم و با لحن آرومی گفتم:
_اونطوری که فک میکنی نیست ....
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_هشت باحرف آرشا خون توی رگم منجمد شد.. یه دفعه ای خشکم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_نه
یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمانه چی بود؟ الان فکرهای اشتباه میکنه وبیشترازاین آبرو ریزی میشه!
_آرشا کاری نکرده فکرهای غلط نکنید لطفا..
میثم_ پس چه کاری میتونه این همه عصبیت کنه؟
_لازمه توضیح بدم؟
میثم_ اگه توضیح ندی اخراج میشه.. چون نمیخوام کارمندم توشرکتم به نوامیس مردم دست...
میون حرفش پریدم وداد زدم:
_آرشا هرگز این کارو نمیکنه.. اون پسر چشم پاکیه هیچوقت این برداشتو نکنید لطفا! هیچوقت..
درآسانسور بازشد واومدم برم بیرون که آرشا جلوی در ایستاده بود!
_بروکنار!
آرشا_ آبجی بذار حرف بزنیم..
میثم_ برگرد سرکارت آرشا..
آرشا_ داداش سوستفاهم شده باید برطرف کنم.. مرگ من بذار با صحرا تنها حرف بزنم!
میثم_ اما صحراخانم راضی نیستن..
آرشا_ حداقل بذار من تلاشمو بکنم.. برو بالا داداش خواهش میکنم!
میثم برگشت و ارشا به ماشینش اشاره کرد وگفت:
_التماس میکنم برو سوار شو وبذار حرف بزنم.. اینجوری دیوونه میشم وعذاب وجدان میگیرم!
توی پارکینک بودیم وصدا می پیچید.. دادوبیداد فایده نداشت.. آبرو ریزی میشد وتنها راهم همین بود..
نگاهی شماتت بار بهش انداختم ورفتم سمت ماشینش!
طبق عادت صندلی جلو نشستم و آرشاهم سریع سوارشد و از پارکینگ زدیم بیرون!
آرشا_ همین الان جلو چشمت زنگ میزنم وبه بهزاد میگم که بهش دروغ گفتم..
توحق داری منه احمق به خیلی چیزها فکرنکرده بودم.. حرفمو پس میگیرم.. غلط کردم اصلا.. اما تو فقط برداشت بدنکن.. من اگر آدم عوضی بودم فائزه اونقدر خوش قیافه هست که هرمردی نتونه ازش بگذره اما من یه چیزی تو وجودم دارم به اسم وجدان..
چشماش اشکی بود.. باورم نمیشد آرشای مغرورجلوی من گریه کنه.. پسر خشک و جدی نبود وهمیشه هم خنده به لب داشت اما اونقدر مغرور بود که هیچکس نزدیکش نمیشد..
آرشا_من آدمی نیستم به کسی که بهم میگه داداش وبه چشم یه بردار واقعی نگاهم میکنه چشم داشته باشم..
کارم اشتباه بود واشتباهمو می پزیرم وهمین الان رفع رجوع میکنم..
گوشیشو از جیبش بیرون کشید وشماره ای رو گرفت..
قبل ازبوق خوردن ازدستش گرفتم و قطع کردم!
باتعجب نگاهم کرد که گفتم:
_تومطمئنی بهزاد نمیدونه؟
آرشا_ که ازدواج کردی؟
توسکوت فقط سرتکون دادم..
آرشا_ نمیدونه.. به ارواح خاک مادرم نمیدونه.. اونم گفتم تا دست از سرم برداره وفکرکنه دلم بایکی دیگه اس..
تصمیم داشتم اگرکمکم کنی بعداز یه مدت که قضیه فائزه تموم شد بهش حقیقتو بگم.. بگم که عشقی درکار نبوده وبهش دروغ گفتم!
_کی این بازی مسخره تموم میشه؟
آرشا_ پشیمون شدم صحرا.. بهش فکرنکن.. اشتباه کردم..
_بهت میگم کی تموم میشه؟؟
آرشا_ ۲ماونیم دیگه فائزه میره پاریس پیش فاطمه خواهرش.. میخواست منم ببره اما من...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_مدتش زیاده اما قبوله.. فقط درحد حرف وبدون رد کردن هیچ خط قرمزی!
ناباورپرسید_ قبول میکنی؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت_نه یه دفعه چشم هام گردشد.. این دیگه چی میگه!؟ بی شرمان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد
داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون اومد..
جارو برقی رو خاموش کردم وبه تصویر بنفشه توی آیفون نگاه کردم..
دروباز کردم ودوباره مشغول کارم شدم..
دودقیه بعد بنفشه با دست های پر وارد خونه شد..
_سلام صاحب خونه..
_سلام خوش اومدی.. اینا چین؟ (به مشماهای دستش اشاره کردم)
بنفشه_ توسوپری جلو یه پسره جوگیر شدم وکلی خرید کردم.. فقط تودلم فوشت میدادم وهی میگفتم کوفتت بشه!
_وامگه من بهت گفتم خرید کنی؟
بنفشه_ راست میگیا تو نگفتی! خب حالا بیخیال همه روباهات حساب میکنم بیا ماچت کنم!
میدونستم داره شوخی میکنه وهردفعه واسه اینکه من ناراحت نشم این حرفا رو میزنه!
جارو برقی رو جمع کردم وبردم توی اتاق وبرگشتم باهاش روبوسی کردم!
بنفشه_ خب چه خبر؟ آفتاب ازکدوم طرف دراومده منو دعوت کردی؟ نکنه آخرش خدا زدتوسرت عاشق من شدی؟ بدبخت خجالت بکش...
خندیدم وگفتم:
_بیخودی شلوغش نکن باید موضوع مهمی رو بهت میگفتم!
به مشما هاچنگ زنگ زدم وبردم توی آشپزخونه وهمزمان گفتم:
_دستت دردنکنه ولی دیگه ازاین دست ودلبازی هانکن.. حالاهم برو لباساتو عوض کن!
بنفشه_ چه موضوعی؟ خبری شده؟ مهراد برگشته؟
_نه! برو دیگه!
گیج درحالی که شبیه علامت سوال شده بود رفت توی اتاق که صدامو بلند کردم وگفتم:
_لباستو رو تخت نندازیا!
حرفی نزد ومنم میوه هارو توی سینک ریختم وپرآب کردم.. مایع روشون ریختم بادستم آروم تکونشون میدادم وبه حرف های آرشا فکرمیکردم..
چون بنفشه هم با اون جمع دوست بود وازهمه مهمتر به مسعود که میرسید آلو تودهنش خیس نمیخورد قرارشد این دروغ بزرگو همگانی کنیم.. وفقط بین خودمون دوتا بمونه!
دروغ گفتن به بنفشه ای که واقعا واسم مثل خواهر بود کارسختی بود اما هدف من کمک کردن بود ومجبوربودم.. اگه بهش اطمینان داشتم راستشو میگفتم اما میشناسم دوستمو!
بنفشه_ وای صحرا چه بوی غذایی راه انداختی چی درست کردی؟
خندیدم وگفتم: الویه بو نداره الکی جو نده!
بنفسه هم خندید!
_خاک توسرت که نمیذاری بابوی غذای خیالی هم حال کنیم.. خب گوش میکنم قضیه چیه؟
به مشمای روی اپن اشاره کردم وگفتم:
_اونارو بزار تویخچال تابهت بگم..
بدون حرف ظرف پنیر وماست و.. از مشما بیرون کشید وداخل یخچال گذاشت!
داشت تخم مرغ هارو توی جاشون می چید وهمزمان پرسید:
_بگو دیگه جون به سرم کردی!!
بدون مقدمه گفتم:
_میخوام ازدواج کنم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_یک
باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک ها افتاد..
باجیغ جیغ گفتم:
_بیشعور ازصبح دارم خونه رو تمیز میکنـــم!
بنفشه_ باکی؟
_بادستمال توکشو اول تمیزش کن زووودباش!
بنفشه_ میگم باکی میخوای ازدواج کنی؟؟
_ میشناسیش پسرخوبیه.. روحیاتمون باهم سازگاره
دریخچالو بست وباچشم های ریزشده اومد سمتم وگفت:
_نگو که آرشاست...
سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:
_آره میتونیم باهم خوشبخت بشیم!
باحالتی نگران و رنجور گفت؛
_پس مهراد چی؟ به همین زودی فراموشش کردی؟ عشقت تا همین اندازه بود؟ واقعا برات متاسفم صحرا!
بغض کردم.. اما محکم وجدی ایستادم.. باقطعیت گفتم:
_من عشقی به مهراد نداشتم.. هرچی که بود نفرت بود.. به تصمیمم احترام بذار!
دستمال دستشو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد و به سمت اتاق رفت..
تپش قلب گرفتم.. دست هام میلرزید دستمو به سینک تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم..
چندثانیه بعد بنفشه درحالی که لباس های بیرون پوشیده بود اومد بیرون وگفت:
_فکرکنم یه مدت لازم دارم که نبینمت!
کفش هاشو پوشید وازخونه زد بیرون!
مهم نبود!! بود؟ خب من که تنهام...بنفشه هم بره.. نمی میرم که!! قطره اشکی گوشه ی چشمم چکید!
به میوه هانگاه کردم.. زردآلو.. هلو.. گیلاس.. هنداونه..
میوه های مورد علاقه ام.. راستی بنفشه ازکجا میدونست؟؟!!
(اززبون روای داستان)
بااسترس شماره ی خاموشی رو که تاهمین نیم ساعت پیش باهم بودن رو میگرفت وزیر لب زمزمه میکرد جواب بده لعنتی..
لحظه ای تامل کرد.. سعی کردشماره ی خونه رو به یاد بیاره و باکمی فکرکردن شماره رو گرفت ومنتظر جواب شد..
انتظار جواب نداشت وعین ناباوری صدای مردی که این روزها عجیب طرفدارش شده بود توی گوشی پچید..
_بله؟
بنفشه_تلاش نکن مهراد اون داره ازدواج میکنه...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_یک باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_دو
صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد.. چنددفعه اسمشو صدازد که مهراد زمزمه وار وناباور گفت:
_باعماد؟
بنفشه_انگار نمیخوای بفهمی عشقی بین صحرا وعماد نبوده! نخیر با یکی از کارمندهای شرکت!
ناامید خودشو روی کاناپه انداخت و به این 7ماه فکرکرد..
باخودش فکرکرد که چرا هردفعه دیر میرسه وچقدر صحرای بی وفاش، بی وفا بود!
صدای بنفشه روح مریضشو خدشه دارمیکرد..
بنفشه_ صدامو میشنوی؟
مهراد_ میشنوم.. ممنونم که این مدت کمکم کردی!
بنفشه_یعنی چی؟ به همین راحتی بیخیال شدی؟
_مایکساله که جداشدیم.. این مدتم تلاش بیهوده بود!
بنفشه_اوکی.. زندگی خودتونه.. اما من دیگه فکرنکنم بخوام صحرا رو ببینم!
_تنهاش نذار اون حق زندگی داره!
صدای بوق ممتد گوشی مانع ادامه ی حرف بنفشه شد..
برای اولین بار توی اون 4سال احساس کرد ازصحرا بدش میاد..
مگه میشه؟ خدایا مگه میشه یه زن اینقدر...؟
زیرلب زمزمه کرد؛
_چندتامرد رو وارد زندگیت کردی لعنتی درحالی که من هنوز دارم عذاب میکشم!!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_دو صدایی پشت تلفن نشنید.. سکوت عمیق مهراد نگرانش کرد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_سه
مهراد:
ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق انتخاب بااون باشه.. بابا چرا نمیخوای بفهمی زندگی بدون اون خانم هم جریان داره وتارک دنیا نمیشه!!!
_آره.. دیگه واسم مهم نیست.. زنگ زدم بگم اون موضوع دیگه منتفیه.. ازامروز واقعا دیگه پرونده ی صحرا بسته شد!
ونداد_ اوکی.. الان کجایی میخوام ببینمت..
_بیرون شهرم خودم میام می بینمت! بدون خداحافظی
گوشی روقطع کردم و کوبوندم زمین... به موهام چنگ زدم..
به این هفت ماه لعنتی فکرکردم.. به روزی که بعداز مدت ها به دیدن ونداد رفتم وبه ناهار دعوتم کرد...
7ماه پیش...
_اصلا متوجه میشی من چی میگم؟ پسرخوب نیومدم پیشت که شوهرم بدی!
وندادباخنده_ میدونستم شوهرمیکنی خودم پاپیش میذاشتما...
لبم به نشونه ی خنده کش اومد.. کارشو بلدبود.. خوب میدونست چطوری بحثو عوض کنه..
بعداز ساعت ها حرف زدن جفتمون به نتیجه نرسیدیم و قرار شد یه روز مناسب تر درموردش حرف بزنیم..
ازاون روز به بعد تقریبا هرروز با ونداد ملاقات میکردم و باکمک اون تونستم خودمو قانع کنم واجازه بدم واسه یه مدتم که شده بذارم صحرا نفس بکشه..
یه مدت که گذشت فهمیدم ونداد راست میگه وباید به جفتمون فرصت بدم.. باید جفتمون فراموش کنیم وبه قول ونداد از نو شروع کنیم...
ترلان بعدازاون شب که جونشو نجات دادم آروم ترشد وکم کم مثل یه دوست کنارم موند وفهمید که قلب من واسه اون جایی نداره..
باکمک ترلان بنفشه روپیدا کردم ونداد باهاش حرف زد.. تونستم خونه و شرکتی که توش کارمیکنه پیداکنم.. 2ماه پیش که دیدمش دلم بیتاب ترازهمیشه شد..
به نظرمیومد دیگه اون صحرای افسرده نیست وهمین بهم امید میداد که فراموش کرده ومی بخشه..
تنهاچیزی که آرومم میکرد که اجازه بدم کارکنه محل کارش بود.. شرکت میثم بود ومیثم پسر چشم پاکی بود..
باتموم شکاک بودنم به میثم اطمینان داشتم ومیدونستم جای صحرا امنه اما انگار کور خوندم ودست بالا دست بسیاره...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #137 پس دخالت نکن الان هم دنبال ما نیا برو به اون صمدی عوضی بگو به
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#138
هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت:
_پس چطوریه؟؟خوب دلت با صمدی هست به ما بگو تا انقدر حواسمون بهت نباشه
وسط عملیات پا میشی میری با صمدی خدا میدونه...
دیگه نمیتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم برای همین مثل خودش فریاد زدم :
_هی حواست به حرف زدنت باشه ها .....
من با صمدی هیچ کاری ندارم کلا از پسرا و مردا متنفرم
چقدر تهمت زدن برای تو راحته ای کاش یکمی شعور داشتی
بعد سریع به خیابون اشاره کردم و با فریاد گفتم:
_نگهه دار
آرشام با اخم به راهش ادامه میداد که گفتم:
_مگه نمیشنوی چی میگم؟؟خداروشکر کری؟؟
سریع ماشین رو نگه دار تا خودم رو پرت نکردم بیرون
آرشام با عصبانیت ماشین رو نگه داشت
خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت
_اون دوربین هایی که همراهت بود رو چک میکنیم
اگه ببینم حق با منه یه کاری میکنم...
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #138 هنوز حرفم تموم نشده بود که با عصبانیت گفت: _پس چطوریه؟؟خوب د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#139
با عصبانیت سیلی به صورتش زدم و نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه
میدونستم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده
انگشت اشاره ام رو به نشانه تهدید بالا آوردم و گفتم:
_دوربین ها رو میبینیم مطمئن باش حق با تو نیست ....
در ضمن تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی فهمیدی؟؟؟؟
بعد بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه با دو از ماشین پیاده شدم
اشکام بی اراده از چشام سرازیر میشدن
خیابون به شدت خلوت بود نمیدونستم از کجا باید برم
آرشام هم با عصبانیت ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیادی روند
چقدر بیشعور بود با خودش نگفت این دختر چطوری تو کشور غریب باید برگرده ویلا
هیچ جا رو نمیشناختم فقط مستقیم به راهم ادامه میدادم
یه ایستگاه اتوبوس دیدم از بس راه رفته بودم که پاهام درد میکرد
به طرف ایستگاه رفتم و رو صندلی نشستم
اونجا خیلی خلوت بود هیچ کس اونطرف ها نبود
تعداد خیلی کمی ماشین از اونجا رد میشدن
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_سه مهراد: ونداد_مهراد قرارمون این نبود.. قراربود حق
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_چهار
صحرا:
بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشماموباز کردم..
وای خدا چقدر خوابم میاد.. دلم میخواد واسه همیشه بخوابم.. به سختی از تختم دل کندم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم..
مسواک زدم وصورتمو باوسواس چندبار شستم.. توی آینه به چشمم نگاه کردم.. بخاطر گریه های دیشب متورم شده بود..
شونه ای بابا انداختم.. دیگه زیبایی واسم مهم نبود..
به ساعت نگاه کردم.. 7ونیم بود.. وقت واسه صبحونه داشتم.. نمیخواستم بخورم اما دلم ضعف میرفت.. چایی درست کردم وغالب پنیری که شب قبل بنفشه آورده بود درآوردم روی کانتر گذاشتم..
نون وخیار وگوشه هم گذاشتم وروی صندلی نشستم ومنتظر دم کشیدن چایی شدم..
به پنیر نگاه کردم.. تنها پنیری که دوست دارم وحاضر به خوردنش میشم..
عجیبه..این روزها بنفشه بابهونه های مختلف واسه خونه خرید میکرد وعجیب تراینکه با اختلاف سلیقه ی شدیدی که باهم داریم خوراکی های مورد علاقه ام رو میخره!!
همونطور خیره به اسم پنیر بودم که فکری توسرم جرقه زد.. "مربا"
سریع بلندشدم و باسمت یخچال رفتم..
ظرف مربا رو بیرون کشیدم وبادیدنش تنها اسمی که روی لبم اومد "مهراد" بود
حتی مادرمم نمیدونست من مربای پرتقال دوست دارم.. چون علاقه ای به خوردن صبحانه نداشتم همه ی خوراکی هایی که به صبحانه مربوط میشد رو امتحان کرد تا راضی شدم به خوردن پنیر یا کره ومربای پرتقال.. فقط اون میدونست فقط اون لعنتی...
خدایا کمکم کن همه ی اینا توهم وساخته ی ذهن خودم باشه.. دستم میلرزید.. مربا رو توی سطل آشغال انداختم وبدون خوردن صبحانه حاضر شدم وازخونه زدم بیرون!
فکرم درگیرشده بود.. احساس میکردم تمام مدت مهراد زیرنظرم داشته.. مدام به پشت سرم نگاه میکردم وحضورشو احساس میکردم اما نبود.. فکرکنم زیادی دلتنگش شدم ودارم دیوونه میشم..
به دلم وعده دادم اگه این همه بی قراری نکنه یه روز یواشکی میرم محل کارش وازدور می بینمش.. رسیدم به ایستگاه مترو..
داشتم میرفتم داخل که گوشیم زنگ خورد.. ازکیفم درآوردم وبه شماره نگاه کردم.. آرشا بود.. جواب دادم:
_بله؟
_سلام خوبی؟
_سلام مرسی.. توخوبی؟
_عالی.. ازاین بهتر نمیشه.. واسه ناهار بابهزاد میریم بیرون.. میدونم الان میگی چرا زودتر نگفتم اما به خدا منم همین الان فهمیدم!
لباسام خوب بودن.. آرایشم که مهم نبود.. بابیخیالی گفتم؛
_اوکی بریم.. فقط خواهش میکنم مسئله رو پیچیده نکن وخط قرمز هارو رعایت کن وگرنه مجبور میشم واقعیت رو بهش بگم!
_صحراخانم شما تاج سری.. لطفی که درحقم کردی هرگز فراموش نمیکنم.. قول میدم پشیمونت نکنم!
_اوکی.. فقط یه چیز.. این آخرین قرار ملاقتم بابهزاده وهیچوقت تکرار نمیشه! یادت نره شرایط من با بقیه فرق میکنه!
آهی ازسرحسرت کشید وگفت:
_اوکی.. بازم ممنون که کمکم کردی!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥