2.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چالش نام فرزند⁉️🥰
چه پرسش وپاسخ قشنگی✅
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11436
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاعلی گفتن پوتین رئیس جمهور روسیه
#مولا_علی🥰
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11439
کیا میگفتن...
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد؟؟؟!!!
بسم الله...اینم حکم جهادفرزنداوری..
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11440
مقام معظم رهبری(مدظله العالی) :
💠هر کس کوچکترین قدمی در راه جمعیت و فرزندآوری بردارد
شامل دعاهای نمازشب من میشود.
🆔@ShahidBarzegar65
614.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت سوره توحید توسط طوطی 😳
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش🦜
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11442
خوب است بدانید که ..⁉️.
ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ : ﻣﻌﺪﻩ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑنه
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ : ﮐﺒﺪ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ میکنه
ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ: ﺷﺸﻬﺎ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨه
ﺍﺳﺘﺮﺱ : ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰ ﺭو ﺿﻌﯿﻒ ﻣﯿﮑﻨه
ﺗﺮﺱ: ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ
مراقب سلامتی تون باشید
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11443
3.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا دقت کردین خدا چه میگوید؟🥹🫀
به خدا که وصل شوی،🩺
آرامش وجودت را فرا میگيرد.🌻
نه به راحتی میرنجی،🤌
و نه به آسانی میرنجانی.🧠
آرامش، سهم دلهايی ست که
به سمت خداست.
l🌷 https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11445
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام علی آلِ یاسین✋اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنّصر
🇮🇷ازاینکه شهید و کانال رو به دوستان خودمعرفی میکنید بی نهایت متشکریم.
🕊دوستان جدید:ضمن خیرمقدم💐
👌پُستهاهر۲۴ساعت یکباربارگزاری میشود.
هدیه به۱۴معصوم؛شهدا؛اموات صلوات.
اللهم الرزقناشهاده فی سبیلک🤲
━━━✥⃝آمین یارب العالمین
https://eitaa.com/24375683/10826
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹۱۷ رجب؛ سالروز بزرگداشت شهادت حضرت احمد بن موسی شاهچراغ (علیهالسلام )
♦️حضرت سید امیر احمد(ع) ملقب به شاه چراغ و سیدالسادات، فرزند بزرگوار امام موسی کاظم علیه السلام است.
♦️مادر ایشان ، مشهور به «ام احمد»، مادر بعضی از فرزندان حضرت موسی بن جعفر(ع) بوده است.
♦️ایشان داناترین، پرهیزگارترین و گرامی ترین زنان در نزد آن حضرت بودند و حضرت اسرار خود را به وی می گفتند و امانتشان را نزد وی به ودیعه می گذاشتند
🆔@ShahidBarzegar65
هدیه به روح مطهرش،صلوات✨🕊
📗 دستنوشته یک جراح چشمپزشک
از خوزستان آمده بود ، سلام كرد و پشت اسليت نشست ، جواب سلامش را گفتم و به معاينه مشغول شدم. ديد چشم چپش در حد درک نور، كاتاراكتی بسيار پيشرفته!
❓سن ات چقدره؟ چه مدتيه چشمت اینجوری شده؟
١٦ سالمه ، از بچگی ديابت داشتم ، چند ماهيه كه كلا نمیبينم.
به جوان همراهش كه ده سالی بزرگتر از او بود رو كردم :
❓چرا اينقدر دير؟
سرش را پايين انداخت : حالا ميشه كاری براش كرد؟
عملش ميكنم ، موفقيت در درمان بستگی به وضعيت شبكيه دارد ، زودتر آورده بوديد شانس موفقيت بيشتر بود.
نگاهی حسرت بار به پسرک كرد و نگاهی به پذيرشي كه برايش مينوشتم ، سوالش را از چشمان نگرانش خواندم.
پذيرشش را برای بيمارستان دولتی نوشتم ، هزينه زيادی ندارد نگران نباشيد.
انگار دنيا را به او داده باشند، خدا خيرت بده آقای دكتر
فقط عمل ايشان خاص است و بايد برای عمل رضايت مخصوص بدهيد ، خودش و ولی او...
غير از من كسی همراهش نيست.
خواستم بپرسم نسبت شما؟ چشمم به پسرک افتاد كه با پشت آستين اشكش را پاک ميكرد ، نپرسيدم.
پسرک را برای ريختن قطره و آماده شدن جهت معاينات تكميلی به اتاق مجاور فرستادم تا با خيال راحت پاسخ سوالات و فضولی های گل كرده ام را بجويم.
عمل شروع درمان است ، بخاطر ديابتش بايد تحت نظر باشد و كارهای لازم روی شبكيه انجام شود ، چرا اينقدر دير مراجعه كرديد؟ پدر و مادرش؟ نسبت شما با او؟
اين پسر در فقر مطلق است ، پدرش به سختی توان سير كردن شكم فرزندانش را دارد... نسبت قومی با او ندارم ، چند روزی مرخصی گرفتم تا پی درمان او باشم...
❓هزينه اش؟!
✍ با خودم!
بر دلم تحسين همت بلند اين جوان بود و بر دستانم شرمی كه قلم را روی برگ پذيرش به حركت درآورد "رايگان"
فردا روز عمل شد و از اقبال خوبش لنز مرغوبی كه از قبل داشتيم و مناسبش بود در چشمش گذاشتم. ذهنم مشغول او بود و فكرم در گروی روح بزرگ انسانهايی گمنام و امروز عصر كه پانسمان از چشمش برميدارم...
پانسمان را برداشتم ، آرام و با ترس چشمانش را باز كرد سری در اتاق گردانيد و بعد آن نگاهی به من و نگاهی به جوان همراهش : آقا داريم میبينيم ، آقا داريم میبينيم.
اشک آقا معلم سرازير شد ، با سر و چشم نگاهی به سقف انداخت و زير لب گفت خدايا شكرت ، پسرک را بغل كرد و سرش را بوسيد.
خدا معلمش را سر راه او گذاشته بود تا منجی چشمش باشد
🌱 دكتر سيد محمد ميرهاشمی🌱
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11449
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی شنیدنیه...👌😢
🎞فیلم | روایت دختر رَپّری که محجبه شد و موسیقی را کنار گذاشت!
زهرا سادات میرسلطانی که برخلاف اصول خانوادهاش علاقه زیادی به موسیقی رپ و نوازدنگی در این سبک داشت پس از یک ادوی راهیان نور مسیر زندگی خود را تغییر داد.
زن_عفت_افتخار
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11449
تاحدممکن نشراین کلیپ بالینک لطفا👆
قسمت (86)
♡سیم خاردار♡
🌷قرار بر این شد که مادرم به اتفاق دو برادرم محمد و هیبت الله مسئولیت کار و کاشانه ام را بر عهده بگیرند تا بنده نیز از قافله رزمندگان در جبهه غافل نمانم الحمدالله خداوند این توفیق بزرگ را عطا فرمود.
🌷سرانجام لحظه موعود فرا رسید و ما در پادگان مشهد مستقر شدیم.
باید فردای همان روز برای اعزام به جبهه از ایستگاه راه آهن حاضر می شدیم.
شور و شوق عجیبی در میان مسافران حاکم بود و با رسیدن صبح، خورشید آرزوهایمان طلوع کرد.
🌷منتظر دستور حرکت فرمانده شدیم که سر و صدایی نظرم را به سمت در خروجی جلب کرد. برای امنیت پادگان دور تا دور محوطه پادگان را سیم خاردار پوشانده بودند تا کسی وارد حریم نشود نگهبان در را نیمه باز گذاشته بود و با لحن تندی با طرف سخن میگفت: عقب بایست، شما اجازه ورود نداريد.
🌷 التماس زنی را می شنیدم که میخواست فرزندش را ببیند ولی نگهبان با عصبانیت در را بست و به اتاق اسکانش بازگشت
دلم برای دو مسافر پشت در میسوخت دوست داشتم برایشان کاری کنم.
🌷به طرف دیوار پشت پادگان رفتم تا به آنها کمک کنم ولی سیم خاردار مانع شد به دیوار برسم، به دنبال راهی فرعی میگشتم تا اینکه با دیدن محمد سر جایم میخکوب شدم
🌷 برادرم با شجاعت تمام از دیوار خرد شده پادگان پایین پرید و از سیم خاردارها به راحتی عبور کرد.
مات و متحیر نگاهش میکردم.
چند قدمی ام رسید و گفت: سلام اخوی.
با لکنت پرسیدم تو اینجا چه میکنی؟
🌷بعدمرا در آغوش کشید و گفت: مادر را به زیارت امام رضا آوردم تا گفتم داداش نعمت الله امروز قرار است اعزام شود التماسم کرد تا او را به دیدارت بیاورم، وقتی رسیدیم برای نگهبان جریان را توضیح دادم ولی اجازه ورود نداد و مادر بی قرارتر ازپیش شد و بنده مجبور شدم برای رفع نگرانی مادر از مانع عبور کنم بلکه خیالش از حال شما راحت شود.
🌷از شوق بلند بلند با هم صحبت می کردیم که نگهبان جلومان سبز شد تا خواست چیزی بگوید، مادرم از پشت دیوار صدایش را در آورد و گفت تو را قسم میدهم به جان بچه هایت بگذار فرزندم را ببینم
🌷 با این جمله ،مادر نگهبان دلش به رحم آمد و در محوطه را باز کرد و توانستم پیش از رفتن، مادرم را ببینم. پس از کمی گفت و گو فرمان حرکت دادند به راه افتادیم.
🌷مادرم که جدایی سختش بود، با کمک محمد تا ایستگاه راه آهن همراهیم کرد.
حتی تا پر شدن و حرکت قطار داخل کوپه مادر و پسری نشستیم و قدری گفت وگو کردیم و محمد برای اینکه مادرم را از حال و هوای غصه دار وداع در بیاورد شوخی میکرد و سر به سرم می گذاشت.
🌷نزدیک حرکت قطار تا مادرم گفت ،تشنه ام نمیدانم محمد چگونه در کوتاه ترین زمان آب تهیه کرد و با شنیدن سوت هشدار حرکت قطار با عجله از هم خداحافظی کردیم.
محال بود مادر حرفی؛بزند که محمدعلی خواسته اش رااجابت نکند.
حتی به قیمت جان ومال وآبرویش.
راوی: برادرشهید[حاج نعمت الله ]
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11454