الحمدالله...
امروزبه مناسبت سی وهفتمین سالگردشهادت داداش محمدعلی توفیق زیارت امامزاده جعفر وشهدا نصیبمون شد...
نائب الزیاره شمابودیم...
نشانی مزارشهیدبرزگر:
خراسان شمالی-شهرستان فاروج-
دوراهی مایوان- سیاهدشت.
امامزاده جعفر(فرزندامام حسن"ع")-
روبروی حرم-گلزارشهدا-شهیدمحمدعلی برزگر
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عقده سخت است خودکیسه تهی....
سخت ترین مرحله اونجاست
که درپایان گشودن گره ها می فهمی
داخل کیسه هیچی نبوده...
وقتی برای جبران نداری
وبایدرفت....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطره به یادماندنی
امروز که رفته بودیم سرمزارداداش محمدعلی...
یه آقایی تادیدسرمزاریم...
پدرم روشناخت جلواومد... بعدازگفتگوباپدرم...خاطره قشنگی رو ازشهیدواسمون تعریف کرد...
گفتم حتما شهیددیدارماباشماروفراهم کرده ...
خلاصه میگفتن:
ما روستای مجاورساکن بودیم وادامه تحصیل مشکل بود.اون سال هرچی صبرکردم معلمی به روستانیومد.برای همین پدرم منو فرستاد تادرمدرسه روستای شهیدبرزگر کلاس پنجمم رو بخونم...رفتم وبا شهید هم میزی شدم...
شهید قاری قران مدرسه بود وبا اینکه هنوزانقلاب نشده بود ؛درمدرسه با اون سن کم، همیشه زیارت عاشورا می خوند...
مدرسه دوشیفت بود وفاصله خونمون تا مدرسه زیادبودوبایدمنتظرمیشدم تا شیفت دوم شروع بشه...
ازبین این همه دانش آموز تنها محمدعلی بودکه معرفت به خرج می دادومنوبه زور خونشون می برد تاگرسنگی نکشم....
محمدعلی تاآخرین روزِ اون سال ؛هر ظهر منو ناهار مهمون میکرد...مادرش هم بارویی گشاده پذیرایی میکرد...
مدرک پنجمم روبه لطف شهیدگرفتم.
هیچوقت مرام ومعرفتش یادم نمیره... محمدغریب نوازبودو نمیتونست به هم نوعش بی تفاوت باشه... وحس میکردم اینطورلقمه غذا راحت ترازگلوش پایین میره...
اگه اون نبودبایدازصبح تاعصرگرسنه به خونه برمیگشتم...
سالهابعد...وقتی میخواستم برم سربازی...گفتن محمدعلی مفقودالاثرشده...خیلی ناراحت شدم..
اما
وقتی ازسربازی برگشتم بهم گفتن...
پیکرش برگشته واینجا به خاک سپردن...درسته تهران ساکنم...ولی
ازاون موقع تا الان دفعه نیست که زادگاهم بیام ودیدن رفیقم نیام...
مثل همیشه بازم محمدعلی میزبانه...
🍃روایتگر:آقای چنگیز نیکبخت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
تو زندگی اگه به یک در بزرگ
رسیدی که یه قفل بزرگتر هم
بهش بود نترس و ناامید نشو.
چون اگه قرار بود اون در هیچ
وقت باز نشه حتماً به جاش
یک دیوار می ساختند...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
عالم فاضل و پرهیزگار میر علام که از
شاگردان مقدس اردبیلی بوده است میگوید:
در یکی از شبها در صحن مقدس حضرت
امیرالمؤمنین علیهالسلام بودم مقدار زیادی
از شب گذشته بود که ناگاه دیدم شخصی
به طرف حرم امیرالمؤمنین میرود
وقتی نزدیک او رفتم دیدم استاد بزرگ و
پرهیزگارم مقدس اردبیلی قدس سره است
من خود را از او پنهان کردم
مقدس اردبیلی به درب حرم رسید
در بسته بود ولی به محض رسیدن او
در باز شد و وارد حرم گردید
در کنار قبر مطهر امام قرار گرفت
صدای مقدس اردبیلی را شنیدم مثل اینکه
آهسته با کسی حرف میزند
سپس از حرم بیرون آمد در بسته شد
من به دنبال او رفتم از شهر نجف خارج شد
و به طرف کوفه رهسپار گشت
من هم پشت سر او بودم به طوری که او
مرا نمیدید تا اینکه داخل مسجد کوفه شد
و به سمت محرابی که حضرت امیرالمؤمنین
علیهالسلام آنجا شهید شد
رفت و مدتی آنجا توقف کرد آنگاه برگشت
از مسجد بیرون آمد و بسوی نجف حرکت کرد
من همچنان دنبال او بودم تا به دروازه
نجف رسیدیم در آنجا سرفه ام گرفت
نتوانستم خودداری کنم، چون صدای سرفه
مرا شنید برگشت و نگاهی به من کرد
و مرا شناخت گفت: تو میر علام هستی؟
گفتم: آری! گفت: اینجا چه میکنی؟
گفتم: از لحظهای که شما وارد صحن مطهر
شدید تاکنون همه جا با شما بودهام
شما را به صاحب این قبر سوگند میدهم
آنچه در این شب بر تو گذشت
از اول تا به آخر برایم بیان فرمائید
گفت: میگویم به شرط اینکه تا زندهام
به کسی نگویی! وقتی اطمینان پیدا کرد
به کسی نخواهم گفت، فرمود: فرزندم!
بعضی اوقات مسائل علمی بر من مشکل
میشود به حضور آقا امیرالمؤمنین رسیده
و حل مشکل را از او میخواهم و پاسخ
پرسشها را از مقام آن حضرت میشنوم
امشب نیز برای حل مشکلی به حضورش رفتم
و از خداوند خواستم که مولا علی علیهالسلام
جواب پرسشهایم را بدهد
ناگاه صدایی از قبر شریف شنیدم که فرمود:
برو به مسجد کوفه و از فرزندم قائم سؤال کن!
زیرا او امام زمان تو است
من هم به مسجد کوفه آمدم و به خدمت
حضرت رسیدم و مسأله را پرسیدم
و حضرت پاسخ داد
و اینک برگشته به منزل خود میروم
↲بحارالانوار، جلد۵۲، صفحه۱۷۴
🍃اَللَّھُمَّ ؏َـجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج🍃
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
با یه عده طـــلبه آمدند قم.
همه شهــــید شدند الا محــــسن.
خواب امام حسیــــــن'ع' رو دیده بود.
آقــــــا بهش فرموده بود:
"کارهات رو بکن این بـــار دیگه بار آخــــره "
یه ســـــربند داده بود به یکےاز رفقاش،
گفته بود شهید که شدم ببندیدش به ســـــینه ام. آخه از آقا خواســـتم بی ســــر شهید شم. با چند تا از فرماندهان رفته بود توی دیدگـــــاه. گلوله 120خورده بود وسطـــــــشون
جنـــــازه اش که اومد،ســـــر نداشت.
سربند رو بستیم به سیـــنه اش..
روی سربند نوشته بود ؛
"أنا زائر الحســــــین ع"
#شهید_محسن_درودی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکار شیطان بزرگ هم فراموش بشه...
این یکی بعنوان بزرگترین جنایت جهان؛وعمیق ترین زخم برای همیشه توی دلهای مردم ایران زمین می مونه...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
تحویلداربانک تعریف میکرد:
روزی پسربچه ای یه قبض آوردتاپرداخت کنم.
گفتم:وقت گذشته،سایتهاروبستیم.
فرداصبح بیار.
گفت:میدونی من پسرکیم؟!
باباموبیارمم همینومیگی؟
گفتم:فرقی نمیکنه!سایتوبستیم پسرجون....
رفت ؛بایه مردی اومدکه لباسهای کهنه وچهره رنج دیده ای داشت.
فهمیدم باباشه...
بلندشدم وبه قصداحترام تحویلش گرفتم،قبض وپولشو گرفتم وگفتم:
چشم ...
بعدتَهِ قبضومُهرکردم دادم بهش.
گذاشتم تَهِ کِشوتافرداصبح پرداخت کنم.
پسره یه نگاه معناداری بهم کردوگفت:دیدی گفتم باباموبیارم نمیتونی" نه" بهش بگی؟!
بعدشم خندید....
باباش به پسرش گفت:پسرم بروجلوی دربایست من میام...
بعداومددرگوشم گفت:ممنونم ازت...
بخاطراینکه جلوی بچم بزرگم کردی!
خلاصه که....
بعضی وقتا میشه تیغ باشی اما نَبُری
تبرباشی امانشکنی....
عمرمان کوتاست ...مهربان باشیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65