📚 #داستان
یک استکان چایی بی دینی را شیعه کرد
🍬استادی نقل می کرد :
☕️در اطاق معلمان و استادان نشسته بودم .
یک چای ریختم که بخورم اما زنگ اتمام زنگ تنفس مدرسه به صدا در آمد ، به ناچار بدون درنگ کردن وقت ، وارد کلاس درسم شدم
☕️ چای ام هنوز گرم و داغ بود و بخاطر درنگی نکردن نتونستم آن را بخورم ، در همین حال خادم مدرسه ( که مردی فیلیپینی بود ) را دیدم ، لبخندی به او زدم و چای را تقدیم او کردم
☕️روز بعد خادم مدرسه پیشم آمد و گفت :
در تعجبم که این اولین بار است که استادی لبخندی به ما بزند و چای اش را تقدیم ما کند .
☕️به او گفتم مگر کارم اشکالی داشت ؟
چون احساس کردم بدلیل اینکه در اصل این چای ام برای ایشان نبود و از روی اجبار ( چون وقت نداشتم خودم آن را بخورم ) تقدیم او کرده ام .
به او گفتم قصدم دلخوش کردن شما بود و قصد دیگری نداشته ام
☕️خادم مدرسه هم گفت : دو سال است که در این مدرسه کار میکنم اما هیچ استادی با من حرفی نزده است !
بعدا گفت : من هم با سوادم و مدرک لیسانس هم دارم ، اگر وضعیت کشورم خوب می بود و مجبور نمی بودم ، هیچ وقت آماده نبودم کار فعلی ام را انجام دهم .
☕️حرفش را باور نکردم و خواستم امتحانش کنم ، او را به منزلم دعوت کردم ، دخترم که کلاس یازدهم بود از کتابهای او چند سوال از ایشان کردم که همه سوالات را بخوبی جواب داد ، بعد از چندی سوال و پاسخ برایم معلوم شد که زبان انگلیسی را هم بخوبی می داند .
☕️بعد از آن دیگر خیلی وقت ها با هم می بودیم تا اینکه به دو دوست صمیمی تبدیل شدیم و بیشتر جمعه ها او را به منزلم دعوت میکردم !
بعد از مدتی مسلمان شد و بعد از خودش سبب مسلمان شدن بیش از ۲۰ نفر از هموطنانش شد !
☕️علت این کار ( مسلمان شدن خادم مدرسه و ... ) هم تنها یک چای بود و لبخندی !
❣هیچ نیکی را دست کم نگیرید
( حقیر نشمارید ) هر چند اگر ملاقات کردن برادر ایمانی ات باشد با چهره ای لبخند آمیز ، زیرا خیلی از وقت ها یک لبخند و یک گشاده رویی باعث دوستی و ... میشود.
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12651
#داستان
✨یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (عارف) نقل می کند که:
یک روز با تاکسی می رفتم، نابینایی را دیدم که در انتظار کمک کسی، کنار خیابان ایستاده است
✨بلافاصله ایستادم و به او گفتم:
کجا می خواهی بروی؟
گفت: می خواهم بروم آن طرف خیابان.
گفتم: بعد از آن کجا می روی؟
گفت: دیگر مزاحم نمی شوم، با اصرار من،مقصدش را گفت،سوارش کردم و او را به مقصد رساندم.
✨فردا صبح خدمت شیخ رسیدم، بدون مقدمه گفت:
آن کوری که سوارش کردی و به منزل رساندی جریانش چه بود؟
داستان را گفتم،
گفتند:
از دیروز که این عمل را انجام دادی، خداوند متعال نوری بر تو تابانده است که در برزخ می درخشد.
✨تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن
به دَمی یا دِرَمی یا قَلمی یا قَدمی
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12772
📗#داستان
اندر حکایت تعطیلی های این روزها خاطرهای به یادم آمد
سال 61بود دی ماه زمستان سرد و پربرف ما در روستا زندگی میکردیم از توابع کرمانشاه آن روزها جنگ بود اقوام ما از شهر آمده بودند روستا و آنجا زندگی میکردند یعنی تمام روستا اینجوری بود یادمه کلاس سوم ابتدایی بودم با پسر عمه و دختر عمه ها چهار نفر کلاس سه بودیم می رفتیم مدرسه مدرسه را دو شیفت کرده بودند هر کلاس حدود چهل نفر پر اکثرا شهری بودند به خاطر بمب باران آمده بودند روستا یادم هست یک روز مدیر مدرسه آمده بود پیش بزرگ روستا کسی که همه کارها با تدبیر او حل و فصل میشد حرفش سند بود مدیر گفت دیگر نفتی نداریم تا بخاری مدرسه روشن شود راهها هم بسته است سهمیه هم نداریم مجبوریم مدارس را تعطیل کنیم بزرگ روستا گفت همه جمع شوند آن شب خانه ما جای سوزن انداختن نبود همه آمده بودند تعطیلی مدارس خط قرمزشان بود هر کسی چیزی گفت یادمه پیرمردی که بچه مدرسهای هم نداشت گفت چرا از بخاری هیزمهای استفاده نکنیم مدیر گفت نداریم تو روستا هم نبود ناگهان یک استاد فرخی بود آهنگر بود گفت می تواند بخاری نفتی را به هیزمه ای تبدیل کند بعد یکی گفت هیزم تو این اوضاع کجا بود هرکسی چیزی گفت یکی بریم از باغات بیاریم گفتند برف زیاده حیوانات اسب قاطر نمی توانند بار بیاورند اما یکی گفت تو خانه ها مردم برا خودشان هیزم انبار کردند هرکس بچه مدرسه دارد هر روز یک شاخه با خود بیاورد پیشنهاد عالی بود همه پذیرفتند از روز بعد هروقت مدرسه میرفتیم یک قطعه یا دو قطعه وب با خودمان می بردیم بدین ترتیب باب علم دانش و آینده برا بچه ها باز ماند و تعطیل نشد یادم هست یه راننده ماشین سنگینی بود از اون داش مشنی ها قدیم چند تا جوان جمع کرد رفت پر ماشینش هیزم آورد برا مدرسه تازه این جلسه مصوبهای دیگری هم داشت از آن شب قرار بر این شد معلم ها که از خانواده خود دور بودند هر شبی دعوت یکی از اهالی بودند
آری کار نه علم می خواهد نه دوره مدیریت بلکه یک جو همت و غیرت و آینده نگری می خواهد نه اینکه تا کوچک تمرین مسأله ای بوجود آمد راحت تمرین کار را انجام دهیم (صورت مسأله)پاک نکنیم میشود دکتر مهندس هم نبود اما کار بزرگ کرد.
باتعطیل کردن مدارس ازیادگیری؛ علم؛
پرورش نخبگان؛ عقب می مانیم.
واین دقیقاً همان چیزیست که دشمن درجنگ نرم می خواهد.
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12802
#داستان آموزنده
جوانی بود
که همیشه برای نمازبه مسجد میرفت
یکی از روزها این جوان گفت
که باید امام جماعت را مهمان کنم
و خانه آمد و برای خانمش گفت:
برو و مهمان خانه را پاک و منظم کن که میخواهم امام مسجدمان را
مهمان کنم
خانم اش رفت و مهمانخانه را پاک و منظم ساخت
و بلاخره امام را همان شب مهمان کرد
بعد از صرف غذا برای امام جایی برای خواب تیار کرد و امام خواب کرد
فردای ان روز امام از خانه جوان رفت
سه روز از مهمانی گذشت
جوان آمد پیش خانمش گفت: پول💰 های را که برایت داده بودم تا انها را پیش خود نگهداری چی کردی؟
خانم گفت: در همان مهمانخانه در زیر توشک مانده ام
شوهر رفت و دید که در آنجا هیچ چیزی نیست و خانمش هم آمد و تمام اطاق را گشتند ولی چیزی نیافتند
خانم گفت : من همینجا گذاشته بودم چطور امکان دارد که اینجا نباشد در اینجا که کسی رفت و امد نمیکند شاید همان امامی که سه روز پیش مهمانش کرده بودیم این پول ها را گرفته باشد.
در دل جوان شک 🤔پیدا شد
و هر روز که مسجد میرفت و امام را می دید پریشانتر میشد که چطو ما در پشت کسی که دزد است نماز بخوانیم از این واقعه سه ماه گذشت
و بلاخره صبر جوان تمام شد و بر امام گفت که امام صاحب راست بگو در ان شبی که ترا مهمان کردم وقتی وارد اطاق شدی در آنجا پول💰 نبود
امام گفت: بلی بود✔️
جوان گفت: پس پول ها چی شد🤔
امام به گریه شد😥
جوان گفت: جالب است هم پول ها را دزدی میکنی و هم گریه میکنی؟
امام در حالی که گریه میکرد گفت:
هی جوان من آن شب که وارد اطاق خانه شما شدم پول ها در روی زمین افتاده بود آنها را برداشتم و در میان قرآن کریم که در بالای تاقچه بود گذاشتم
یعنی در مدت این سه ماه تو یکبار هم قرآنکریم را باز نکردی تا بخوانی و پول هایت را ببینی
وقتی جوان به خانه آمد دید که پول هایش در همان جای که امام گفته بود است و از تمام کار های خود پشیمان شد.
مفهوم این قصه این بود که نباید به کسی گمان بد کنیم✔️
و همچنان حقی که قران بالای سر ما دارد این نیست که ما آن را در جاهای بلند نگهداری کنیم
بلکه این است که آن را خوانده و به آن عمل کنید
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12824
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان گیرافتادن درسردخانه
ساده و بی تفاوت از کنار آدما رد نشیم...
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12872
#داستان
👋آیت الله فاطمی نیا:
شب هایی که مرحوم حاج شیخ رجبعلی خیاط جلسه می رفتند، مامور بردن و آوردن ایشان آقای صنوبری بودند.
👋یک روز آماده می شود که حاج شیخ را به جلسه ببرد، خانم ایشان از بچه اش ناراحت می شود و یک دفعه به صورتی که بچه غافل بوده به پشت او میزند؛
تا این ضربه را می زند،
کمر خودش خمیده شده
و به شدت شروع می کند به درد گرفتن!
👋آقای صنوبری که همسرش را در این وضعیت می بیند، می گوید:
من می خواهم بروم دنبال حاج شیخ،
تو هم سوار شو تا سر راه به درمانگاهی برویم؛ رفتند آقا شیخ رجبعلی را سوار کردند،
آقای صنوبری به جناب شیخ گفتند:
می خواهم همسرم را دکتر ببرم،
برای ایشان دعا کنید!
👋حاج شیخ بلافاصله فرمودند:
دکتر لازم نیست! بچه را آنطور نمیزنند! برایش چیزی بخرید و خوشحالش کنید، مشکل حل می شود!
🔹آقای صنوبری نقل کرد برای بچه اسباب بازی خریدیم و به محض اینکه به او دادیم و خوشحال شد، درد همسرم که بسیار شدید بود برطرف شد.
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/12910
📗#داستان
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، 11 تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد.
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 11 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
╭┈────𖦹 🌱کانال شهید برزگر
╰─┈➤↯
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65
#داستان
داستانی که سالهاست نوشته شده اما کهنه نمیشود.
در فرانسه، پس از چیدن مواد غذایی در سوپرمارکت، یک زن حجابی در صف ایستاد تا پرداخت کند. بعد از چند دقیقه نوبت او به صندوق فروش رسید. دختر صندوقدار، مسلمان غیرحجابی، شروع به اسکن یکییکی اقلام خواهر حجابی کرد. بعد از مدتی، با تکبر به او نگاه کرد و گفت: «مّا در این کشور مشکلات زیادی داریم که حجاب شما یکی از آنهاست، مّا مهاجران برای کار اینجا هستیم، نه برای نشان دادن دین {مذهب} یا تاریخ خود، اگر میخواهید دین خود را تمرین کنید و حجاب بپوشید، به کشور خود برگردید و هر کاری میخواهید، انجام دهید!»
خواهر حجابی از گذاشتن خواربارش در کیسه دست کشید و نقاب خود را بلند کرد. دختر صندوقدار در شوک کامل فرو رفت.
حجابیِ که با موهای طلایی و چشمان آبی بود به او گفت: «من یک دختر فرانسوی هستم، نه یک مهاجر، این کشور من است و این اسلام من است، شما مسلمان زاده شدگان دین خود را فروختید و مّا آنرا از شما خریدیم!»
قدر دین خود رو بدانید این دین با تکه تکه شدن جان ها با ریختن خون ها توی دست مایان آمده.
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13493
#داستان واقعی...دیدار🥰😢
✅حجتالاسلام شیخ جعفر ناصری:
🌼 انسان در هر تنگنا و مشکلی بیفتد، اگر بتواند «یا صاحب الزمان» را درست بگوید، #امام_زمان علیه السلام به فریاد او میرسد.
🌼یک نفر نقل می کرد:
دو جوان مدت زیادی در مکه،
معتکف شدند که یکی از آنها شیعه و دیگری اهل سنت بود.
آن دو نفر با همدیگر رفیق می شوند. شب ها روی پشت بام میخوابیدند و گاهی برای تهیه غذای سادهای بیرون میرفتند و بقیه اوقاتشان را در مسجد الحرام، مشغول به عبادت خود بودند.
🌼روزی مشغول به طواف بودند که پای جوان شیعه پیچ میخورد و دستش به لباس احرام یکی از عربها اصابت می کند. آن عرب، فریاد میزند: سارق سارق. شرطهها آن جوان را دستگیر می کنند و به حجر اسماعیل می برند تا مسئول آنها بیاید و او را ببرد.
در همین هنگام، اذان مغرب می شود.
آن جوان شیعه با صدای بلند می گوید:
«یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان».
🌼مسئول شرطهها می رسد؛
اما چون نمازگزاران آماده نماز جماعت شده بودند، تصمیم می گیرند
آن جوان را بعد از نماز ببرند.
آنها ناگهان دیدند یک نفر با آرامش و با قدمهای محکم، بدون توجه به اطراف آمد به طوری که نظر همه را جلب کرد.
سپس دست آن جوان را گرفت و او را در پیش چشمان شرطهها از جمعیت بیرون برد.
🌼شرطهها به مسئول خود می گویند:
او کیست⁉️
آن مسئول می گوید: نمیدانم؛
اما یک بار دیگر هم یک قضیهای اتفاق افتاد و من او را دیدم که همین کار را انجام داد؛
ولی ما اصلاً نتوانستیم حرف بزنیم.
#داستان ازدواج یک فوتبالیست مسلمان
🎤مصاحبه جالب همسر زینالدین زیدان بازیکن مسلمان و کاپیتان اسبق تیم ملی فرانسه
✍همسر زیدان که با روزنامه پاریس اسپورت در مورد شوهرش مصاحبه کرد،
چند نکته جالب گفت که ذهن همه را به خود مشغول کرد.
وی گفت که وقتی زیدان از او خوشش آمد، به او گفته :
آیا مسیحی هستی؟
در جواب گفتم، بلی.
زیدان با این کلمه چهرهاش عوض شد و رفت، مدتی گذشت و از زیدان خبری نشد
تا کنجکاو شدم و دنبالش راگرفتم،
وقتی منزل شخصیش را در پاریس پیدا کردم،
با دیدنم تعجب کرد،
من هم علت ناپدید شدنش را پرسیدم. زیدان گفت :
میخواستم با تو ازدواج کنم
🔺ولی تو مسیحی هستی و من مسلمان.
طی چند ملاقات من شیفته دین و رفتار زیدان شدم و تصمیم گرفتم هم مسلمان شوم و هم همسر زیدان.
همسر زیدان میگوید :
زیدان هیچ وقت نمازش را قطع نکرد
و عصبانی نمیشد.
اما نکته جالب این بود که هر وقت حقوق میگرفت یا درآمدی دیگری داشت حسابدارش 10 درصد از آنرا کسر میکرد،
علت را پرسیدم.
زین الدین گفت :
این همان زکات است که برایت توضیح داده بودم،
10 درصد درآمدم مستقیم وارد حساب هزار یتیم الجزایری میشود.
💥همسرش راز حمله با سر زیدان را به بازیکن ایتالیایی در آخرین بازی ملیاش
در فینال جام جهانی را بر ملا ساخت.
او گفت :
زیدان هیچ وقت عصبانی نمیشد
مگر به اسلام توهین شود.
بازیکن ایتالیایی به او گفت :
مسلمان تروریست، زیدان هم کنترلش را از دست داد و با سر به سینه مدافع ایتالیایی ضربه زد.
زیدان در این مورد می گوید،
این ضربه شیرینترین ضربهای بود که زدم
و پانصد هزار یورو جریمهاش از آن شیرینتر بود و برای دینم تمام اموال و حتی جانم را میدهم.
راستی:
ما چقدر به دین اهمیت میدهیم....
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13589
#داستان واقعی
⚖قاضی اجرای احکام تعریف می کرد:
در تبریز بودم ،یک خانمی در حین گذر از خیابان، در اثر تصادف با یک پیکان راهی بیمارستان شد.
راننده پیکان ، ماشینش را فروخت و خرج هزینه بیمارستان کرد .اما متاسفانه آن بانو فوت کرد .
اولیای دم متوفّی
چند پسر و دختر بودند که مرتب به اجرای احکام مراجعه می کردند و پیگیر پرونده بودند تا دیه بگیرند .
ضارب به دلیل نداشتن دیه ،در زندان بود.
من اولیای دم را که همگی فرهنگی
بودند از وضعیت زندان آگاه کردم یکی از اولیای دم، مطلبی گفت که خیلی آموزنده بود. او گفت :
چون راننده بخاطر مادر ما تنها دارایی اش را که یک پیکان بود ،فروخت و به حساب ما واریز کرده است.
ما می خواهیم با گرفتن دیه از بیمه ،
برای او منزلی تهیه کنیم و به او زندگی بدهیم تا روح مادر مان از عمل کردِ ما خشنود شود .
🌹بیایید مهربانی را ترویج کنیم🌹
باتشکر از ارسالی مخاطب
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13741
#داستان
🍊پاکدشت کاری داشتم، موقع برگشت دیدم یکی کنار جاده بساط کرده و پرتقال میفروشه، گفتم یکم بخرم ببرم خونه آب پرتقال بگیرم.
🍊بهش گفتم ۵کیلو بده، دیدم با دقت داره سوا میکنه، گفتم چرا جدا میکنی؟
🍊گفت از صبح کاسبی نکردم اکثرش زیر آفتاب له شده، دارم جدا میکنم که له توش نباشه و مدیون نشم.
🍊بهش گفتم من برای آب پرتقال میخوام، همون له ها رو بده.
🍊دوباره با دقت اونهایی که له بودند ولی قابل استفاده رو سوا کرد، موقع حساب کردن پول نگرفت، گفتش: اگر تو اینها رو نمیبردی میموند و تا فردا خراب میشد، جلوی اسراف رو گرفتی، جای پولش برای دخترم دعا کن، سرطان داره.
بغض کرد موقع گفتنش.
🍊کی میگه فقر، شرافت رو از بین میبره، طرف از اول صبح زیر آفتاب بود، توی اوج نیاز کاسبیش رونق نداشت ولی باز هم حاضر نبود اندازه یدونه پرتقال حق الناس بمونه گردنش و رزق خانواده و پول درمان دخترش رو با حق خوری به دست بیاره.
توی اوج نیاز بود ولی در حد وسع خودش بخشنده بود.
💚بی دلیل مهربان باشیم.
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/13817