eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 💌روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر💚 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 • مگه اون خوبه که من خوب باشم؟ • مگه همسرم قدر میدونه که من قدر بدونم؟ • مگه بابام رعایت منو میکنه که من رعایتشو کنم؟ ✘ هشدار: به محدوده خطر نزدیک می‌شوید! منبع: کارگاه انصاف رسانه رسمی استاد محمد شجاعی 🔵 اللهم عجل لولیک الفرج 🔵 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
✨﷽✨ 🏴حکایت طبیب و قصاب ✍قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی. گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان ای کاش ما آدمهاغمخوار هم بودیم خالصانه کارمیکردیم بخاطر لقمه نانی؛پاره جانی را نادیده نمیگرفتیم اینطور امام زمانمان نیز از بودن ما سرفرازمیشد... "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️در حسرت دیدار تو آواره‌ترینیم ای باور دل‌های پریشان! تو کجایی "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
﷽ 💌می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟؟ با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!... می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!... می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!... و من مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!... از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!... خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند . خدایا به ما توانی بده تا خودمان باشیم و در جهت رضای تو نه رضای مردم حرکت کنیم. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رجزخوانی حسین طاهری در حضور رهبر انقلاب دیروز پدرها همه رفتند به میدان امروز پسرها همه در خط شهیدان ◉الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج♡ "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
👌اگه دنبال کانالی هستی که هدفش تربیت نیروی انقلابیه... وازطرفی اخبار ومسائل عقیدتی؛ سیاسی اجتماعی فرهنگی وحتی شهدایی روهم به تصویر بکشه... یه سر به این کانالمون هم بزنید👇👇👇 https://eitaa.com/ghasedak40 وباقاصدک همراه بشین... ممنون ازحضوتورن
زندگی را نمیشود به تعویق انداخت؛ نمیشود به آخر هفته،تعطیلات و یا سالهای بعداز بازنشستگی موکولش کرد. زندگی راهمین امروز زندگی کن، فردا دير میشود!!! "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود، به قصد زیارت هشتمین امام راه مشهد مقدس را در پیش گرفت اما پس از ورود و نخستین زیارت همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند ناگزیر به حضرت رضا علیه ‏السلام توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏‌اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است خود می‌گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: مولای من می‌دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‌توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: سید یونس! بامداد فردا هنگام طلوع فجر برو دربست پائین خیابان و زیر غرفه نقاره ‏خانه بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‌ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متأسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‌نماز» می‌گفتند از راه رسید اما من با خود گفتم: آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‌نمازی است چرا که در صف نمازگزاران نمی‌نشیند من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه‌السلام گفتم و آمدم بار دیگر شب در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی ‏تردید در این خواب سه‏ گانه رازی است به همین جهت ‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: اینک سه روز است که شما را در اینجا می‌نگرم کاری دارید؟ جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌ام در مشهد پول سوغات را نیز به من داد و گفت: پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم از او تشکر کردم و آمدم، یک ماه گذشت زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم درست ‏سر ساعت‏ بود که دیدم آقاتقی آمد و گفت: آماده رفتن هستی؟ گفتم: آری! گفت: بسیار خوب بیا! بیا! نزدیکتر رفتم گفت: خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین تعجب کردم و پرسیدم: مگر ممکن است؟ گفت: آری! نشستم به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‌کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر به سرعت از زیر پای ما می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن آقاتقی خواست‏ برگردد دامانش را گرفتم و گفتم: به خدا سوگند تو را رها نمی‌کنم در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی و لامذهبی زده‌اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست ‏یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟ او گفت: دوست عزیز چرا تفتیش می‏کنی؟ او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل بیت و خدمت‏ به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه‌السلام مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‌خوانم آری!  مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در عالم رندی خبری‏ نیست که ‏نیست ↲شیفتگان حضرت مهدی عج، ج‏لد۲ به نقل از کتاب نوادر شریف رازی برگرفته از احمد قاضی زاهدی "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 از راه مدرسه به مسئول اعزام گفت: «می‌خوام برم جبهه.» پرسید: «شما محصل‌يد؟ گفت: «بله» بلند شد و صورتش را بوسید. - من به جای تو می‌جنگم. تو درس‌هایت را بخوان که آینده ساز انقلابی؛ باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد. - آقا من محصل نیستم. چرا باور نمی‌کنید؟ من باید ثبت نام کنم؛ باید برم جبهه؛ من که مدرسه نمی‌رم. باور کنید من محصل نیستم. آخه چرا منو ثبت نام نمی‌کنید؟ □ کتاب‌ها که از زیر لباسش بیرون ریخت، نمی‌دانست چه بگوید! 📚از کتاب وقتی سفر آغاز شد "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar