اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط میکنم،
اما اگر در درون خودم ذلیل شدم خداوند مرا بزرگ میگرداند.
شهید#حاج_قاسم_سلیمانی🕊🌹
رهبر وملت ما تجربه کرده بودبا یک گل هم بهار میشود..
لعنت برآنان که باچیدن تک گل امیدمان بهار را چه وحشتناک پائیز کردند....
هان ای دشمن....
دلت خوش نباشد...ما آفتابی درپس ابرهای انتظار داریم که وقتی طلوع کند
هزاران گل به سلامش میشکفد...
خواهید دید....
آن روز نزدیک است...
انشالله....
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفتم پست رو تحویل بگیرم ازش دیدم تیر خورده افتاده کف سنگر...
🎙#حاج_حسین_یکتا
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
✅چهار نون راهگشا:
1️⃣یکم: نبین
۱- عیب مردم را نبین
۲- مسائل جزئی در زندگی خانوادگی را نبین
۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام می دهی نبین
۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل)
2️⃣دوم: نگو
۱- هرچه شنیدی نگو
۲- به کسی که حرفت در او تاثیرندارد نگو
۳- سخنی که دلی بیازارد نگو
۴- هر سخن راستی را هرجا نگو
۵- هر خیری که در حق دیگران کردی نگو
۶- راز را نگو حتی به نزدیکترین افراد
3️⃣سوم: نشنو
۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد
۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند سعی کن نشنوی
۳- غیبت را نشنو
۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل)
4️⃣چهارم: نپرس
۱- آنچه را که به تو مربوط نیست نپرس
۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد نپرس
۳- آنچه باعث آزار شخص می شود نپرس
۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست نپرس
۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود
نپرس
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🔘 داستان کوتاه
هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی که دو نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یک شب که دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و کوچک ترین پسرم را شنیدم.
پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند که آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از بابِ من، پرسیده بودند که پدرت چه کاره است؟
باب درحالی که سعی کرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یک کارگر معمولی است.»
همسرِ خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی که گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم.
تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
- در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه می افتند.
- در همه مغازه ها، در کامیون هایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند.
- هر جا که می بینی خانه ای ساخته می شود.
- هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام می دهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژه های عظیم را طراحی می کنند، ولی برای آن که رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، پسرم فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند.
اگر همه روسا، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخ های کارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کارش نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام می دهند.
من بغضی را که در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند. او با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت:
« پدر! به این که پسر تو هستم، افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام می دهند.»
کاش به فرزندان خودیاد دهیم ارزش هر انسان درتقوای اوست نه مقام وموقعیتش.....
ماه مهر...فصل پاییز...وشروع مدارس رابه تمامی اساتید ؛دانشجویان...معلمان ودانش آموزان تبریک عرض می نماییم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزهای انتظارتمام خواهندشد ومهدی موعود؛همانکه مرحم تمام زخمهاست خواهدرسید...
قرارنیست فقط جمعه ها نغمه یابن الحسن سردهیم...
ازآغازهفته...اورا می خوانیم
تادعایش گره گشای هر روزمان باشدانشالله...
سرت سلامت آقا...
"شهیدبرزگر"💫
"@ShahidBarzegar65
معلم پسرک را صدا زد تا انشایش را با موضوع علم بهتر است یاثروت را بخواند,
پسرک با صدای لرزان گفت ننوشته ام معلم با خط کش چوبی پسرک را تنبیه کرد و او را پایین کلاس پا در هوا نگه داشت
پسرک در حالیکه دستهای قرمزو باد کرده اش را به هم می مالید زیر لب گفت: آری ثروت بهتر است چون اگر داشتم دفتری میخریدم و انشایم را می نوشتم…⭐️⭐️⭐️
امروز اول مهره...
همونقدرکه بفکر برآورده شدن خواسته فرزندمون هستیم...
بفکر دل بچه هایی باشیم که درحسرت یه تراش دفتر فانتزی شب رو صبح میکنند...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛
بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قیمت این لحظه چند ؟؟؟
تنهاخدامی داند....
روزی که نوشتند"بابا آب داد" چه برآنهاگذشت....
😭فرزندان شهدا یتیم شدن تا بقیه بچه ها اول مهر تو امنیت کامل برن مدرسه و درس بخونن.....
#کلاس_اولیها
#امنیت_اتفاقی_نیست
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
با ارزش ترین
چیز در زندگی
این نیست که چه
چیزهایی را داریم
بلکه این است که
چه کسانی را داریم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹جان پناه
🦋خاطرات شهید محمدعلی برزگر
📚جلد اول کتاب ازقفس تا پرواز
☄منو محمدساکن یک محله وباهم دوست بودیم...
باشروع جنگ همرزم هم شدیم...
خاطرم هست عملیات والفجر مقدماتی درفکه شرکت کردیم...
☄بعدازجنگی سخت و پیچیده مارا از کانالی عبوردادند...همه بچه ها خسته تشنه گرسنه بودندومیگفتندمنطقه درحال محاصره شدن است واگرتاصبح ازمنطقه خارج نمیشدیم معلوم نبودچه سرنوشتی درانتظارمان بود...
☄ازهمه جا ناامیدشده بودم ودرگوشه ای با رملهای فکه برای خودم جان پناه میساختم..
که ناگهان صدایی آشنابه گوشم رسید...
سلام...داش قربان...خداقوت...
سرم راچرخاندم...
☄گفتم:محمد تویی...عجب حالی داری تو..؟!
ولم کن رفیق الان جای شوخی نیست...
دستی روی شانه ام کشیدوگفت:
ماسربازیم ودرهرصورت پیروزیم...حالا هم بجای ناامیدی بلندشو بریم پیش بچه های هم محلی ...
☄یاعلی گویان دستم را گرفت وبا ناامیدی ازجابلندشدم:
هنوز چندمتری از جان پناهم دور نشده بودیم که خمپاره ای درست به جان پناهم اصابت کرد وازهم پاشید...
☄همه حیران ازاین صحنه به تماشایمان نشسته بودند...
نمیدانم اگر محمد آن لحظه دستم رانمیگرفت ودرحالت نا امیدی ازرحمت خدا متلاشی میشدم عاقبتم چه میشد...
☄خلاصه رفتیم پیش چندتا هم محلیها که درعملیات حضورداشتندو مشغول گفتگو شدیم...
که فرمانده ای از گردان دیگری به محل استقرارمان آمدوگفت:
☄عملیات سختی درپیش هست وبه تعدادی رزمنده احتیاج داریم...هرکس داوطلب میدان است بسم الله...
آن قدر خستگی ؛تشنگی وگرسنگی به بچه های گردان فشار آورده بود که هیچکس توان شرکت درعملیات درآن شب را نداشت...
☄جز محمدعلی برزگر...
ازمیان جمع ما بلندشدودستش را بالابرد وگفت:بنده باشما می آیم...وتا آخرین قطره خونم آماده ام...
محمد با فرمانده رفت ودرهمان عملیات والفجر یک ازناحیه کتف مجروح شد...
☄وما تا طلوع صبح از کانال عبور کرده وبه دیار خود برگشتیم...
اما محمد از قافله شهدا جا نماند وخداوند "شهادت" آنچه را لایقش بود نصیبش نمود...
🦋روایتگر:قربانعلی امروزی...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65