من هم قاسم میشوم🌱
گریه میکرد و اصرار داشت که به جبهه برود.
پدرش گفت :«تو هنوز بچهای! جبهه هم جای بازی نیست که تو میخواهی بروی.»
حسن گفت :«مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم میشوم.»
#شهید_حسن_یزدانی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
21.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 سه کیلو بود که، بدنیا اومد
سه کیلو استخونو دادم به خاک...
👤 شاعر : صابر خراسانی
📎 پ.ن فیلم: مراسم تشییع و تدفین
شهدای گمنام در شهرستان بیرجند و فردوس
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
باکلاس صحبت کن:
- نگو:
نوکرم، چاکرم
-در عوض بگو:
ارادتمندم
- نگو:
چیکاره اس؟
- در عوض بگو:
شغلشون چیه؟
- نگو:
خیلی حال کردم
- در عوض بگو:
خیلی لذت بردم
- نگو:
ببخشید که وقتت رو گرفتم!
مرسی
- در عوض بگو:
ممنون که وقتت رو به من دادی
- نگو:
به تو ربطی نداره
- در عوض بگو:
این مسئله شخصیه
- نگو:
چرا انقد اذیت میکنی؟
- در عوض بگو؛
از این کار لذت میبری؟
- نگو:
والا گرفتارم
- در عوض بگو:
تویه فرصت مناسب خدمت میرسم
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا ای ربیع الانام....
ما به امیدبهار دیدارت
به گلستان یادت میرویم
باشد که روز ظهورت پایان پائیز انتظارمان باشد....
یابن الحسن
باز هم پاییز از راه رسید ونیامدی🍁
اما....
یادت نرود این جا کسانی هستند
که به اندازه تمام برگ های پاییز برایت آرزوی خوب دارند.🍂
آرزوی آمدنت...
🍀اللهم عجل لولیک الفرج...
پستها عصرها بارگزاری میشود
"شهیدبرزگر"💫
🆔@ShahidBarzegar65
ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ
ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ.
الهی امین
اللهم عجل لولیک الفرج💜
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❣خاطرات شهیدبرزگر
📚کتاب ازقفس تاپرواز
🍒قصه آلبالو
محمدعلی کاشان درس می خوند فاصله زیادی هم باماداشت.
یک سال که مرخصی اومد به اصرار مارو باخودش بردقم.
واسه دل بچه ها قبول کردم ومحمد،مادر وبرادراش روهمراه با من و۳تا دخترام برداشت وعازم شدیم ومحض رسیدن رفتیم زیارت کریمه اهل بیت(س)
وقتی برگشتیم محمدگفت:هم خسته ایم هم تشنه.
بریم یه بستنی بخوریم حال بچه هاهم عوض بشه تا زیارت به کامشون شیرین تر بیادوخاطره بشه
یادمه دختر سومم تازه راه می رفت وتوی این سفرهمش بغل عمومحمدش بود.
به بستنی فروشی رسیدیم محمدسفارشهارو دادونشستیم ومشغول خوردن شدیم
که یهومحمدبانگرانی گفت:
زن داداش معصومه نیست؟
بلندشد واطرافو نگاهی انداخت ماهم بانگرانی دنبالش رفتیم
نزدیک این بستنی فروشی یک میوه فروشی بود،دخترم توی این فرصت کوتاه خودشو به یکی ازجعبه های آلبالو رسونده بودو روی پنجه پا آلبالوهارو رصدمیکرد.محمدتادیدگفت وای...امااون فورا یک🍒 دوشاخه رو در دهانش گذاشت وتامحمدطرفش رفت به سرعت برق آلبالو رو قورتش داد وباز باکمال پرویی یک🍒 دیگه رو نشانه گرفت که این دفعه محمد به موقع مچش رو گرفت ونزاشت بیشترازاین ماروشرمنده کنه.
محمدسریع معصومه رو بغل گرفت وارد میوه فروشی شدتا ازصاحب مغازه رضایت بگیره.میوه فروش به دخترم نگاهی کرد وبه محمدگفت:واسه یک🍒 خودتو سرزنش میکنی اخوی؟!حلالش.
وقتی اومدگفتیم :بچه است دیگه توهم روی چه چیزایی حساسی محمدگفت:پَرِکاه هم باشه مالِ مردم حق الناسه اون بچه است نمیفهمه؛ماکه می فهمیم
حق الناس رو اونجابهترحس کردم
چون هرلحظه محمدیک درس بود
تصویربالا شهیدبرزگرمی باشد
"شهیدبرزگر"
@ShahidBarzegar65