eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز میخام قصه تکان دهنده فاطمه کوهی ؛دخترِ شهیدعلی اصغرکوهی (هم محلی شهیدبرزگر)رو براتون بگم شهیدی که بادوتا بچه معلول عازم جبهه شد وبرنگشت. فاطمه هم مثل برادرش غلامحسین معلول ذهنی بود یادمه چندماهی ازمدرسه هامیگذشت ومعلم زبان خارجه عوض شدومعلم دیگری جاش اومدوبه محض ورودش چندتاازبچه هارو پاتخته کشوندوالفبای لاتین رو شفاهی پرسید یکی ازاین بچه ها فاطمه بودکه ذهنش تمام حروف رو یاری نکرد آقامعلم بدون درنگ بچه هارو نمره داد ومرخص کرداما فاطمه روپاتخته نگه داشت و دورش چرخیدومسخره اش کرد ویک دفعه سیلی محکمی به فاطمه زدکه صداش گوش فلک روکَر کرد.بعدشم نعره ای سرش کشیدوگفت:فردا به بابات بگو بیاد. فاطمه باگوشه مقنعه اش اشکاشو پاک کردگفت:آقا ولی من...پدرم..😢زنگ خورد وجمله فاطمه نیمه تمام موند بعداون روز؛ ازمعلم زبان خبری نشد. تا اینکه دوهفته بعدسروکله آقامعلم با دست گچ گرفته پیدا شد. رفتم دفتر تا پانچ بردارم که شنیدم آقامعلم برای همکاراش تصادفشوتعریف میکرد: خدابهم رحم کرد. اون روزی که تعطیل شدم توی جاده بدون اینکه سرعتم بالا باشه یکدفعه کنترل ماشین ازدستم دررفت ترمزبریدم وماشین چپ شد.تک وتنها.هیچکس توی جاده نبود.اگر چوپان اون منطقه کمکم نمیکردمعلوم نبودچی میشد. یک نگاه به دست آقامعلم انداختم؛ دست راستش بود. دستی که به صورت فاطمه ضربه زد به صاحبش برگشته بود. گرچه فاطمه از اون روز به بعدترک تحصیل کرد. وقتی دلیلشو پرسیدم ،گفت: ندیدی معلم گفت: تاپدرتو نیاری؛مدرسه نیا... کاش اقامعلم می فهمید پدر فاطمه همیشه هست... این قصه واقعی دختر شهیدعلی اصغر کوهی است. راوی:م-برزگر 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💉 جوهر نمک به جای الکل😂 🎥 خاطره طنز حاج حسین یکتا از اولین اعزام 🆔@shahidBarzegar65
✨روزی شخصی به دهكده ای می رفت، در بين راه زير درخت گردوئی به استراحت نشست و در نزديكی اش بوته كدوئی را ديد. شخص به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته ی كوچكی بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟ سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می كردی و گردو را از بوته كدو؟ در اين حال، گردوئی از درخت بر سر شخص افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت: پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم... زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم! هیچ کار خدا بی حکمت نیست 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جای پولها را هرگز عوض نمی کرد همانطور که رسم مهربانی اش هیچگاه عوض نشد. اینجا امن ترین بانک دنیا بود. نه تنها پر سود بلکه پر برکت. خدا بزرگترهایمان را حفظ کند . 🆔@ShahidBarzegar65
🌷 🕊🍃 باخیالت‌گاهے‌ڪه‌ نه، همیشہ‌نفسی‌تازه‌ میڪنم.. دراین‌هوایی ڪه‌ با‌ دلِ‌ من‌ سازگار نیست" 💔 کجای تاریخ ایستاده ای؟ برخیز عید پیامبرمان ابوالقاسم(ص) ومولامان صادق(ع) است حاج قاسم. برخیز ودوباره تقسیم کن مهربانی و صداقت را بین هواخواهانت... 🆔@ShahidBarzegar65
🌿هر کار نیکی صدقه است ✨حضرت رسول (ص)فرمودند: بر هرمسلمانی است که هر روز صدقه بدهد عرض شد :کسیکه مال ندارد چکارکند ؟ فرمودند : برداشتن چیزهای آسیب رسان ازسر راه مردم صدقه است. نشان دادن راه به کسی صدقه است عیادت مریض صدقه است دعوت به کار خیر صدقه است امربه معروف ونهی ازمنکر صدقه است جواب سلام مردم را دادن صدقه است آموختن چیزی که بلدی به دیگران صدقه است ‌ ‌ ‌🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کریم خان زند و مرد درویش درویشی تهی‌‌دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ ❤️کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو را هم به تو برگردانید 🆔@ShahidBarzegar65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا