🌹لباس عروس، لباس تشییع جنازه ام...
.
▪️همسر شهید روایت می کند: شبی که ناصر به خواستگاری ام آمده بود، وقتی پای صحبت به جزئیات مراسم ازدواج کشیده شد، مادرم از ناصر پرسید که دوست داری برای مراسم عقد، عروس چه لباسی بر تن کند؟
ناصر در جواب مادرم گفت:
- لباسی را به تن کند که بتواند در روز تشیع جنازه ام هم همان لباس را بپوشد.
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دغدغههای شهید سلیمانی نسبت به جایگاه اندیشه امام و آیتالله خامنهای در سیستم آموزشی کشور
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
💫پارت(۴۵)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطراتی درباره شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝هلیم♡
🌷سال ۱۳۵۶ حکومت پهلوی آخرین نفسهای عمرش را می کشید مردم از هر لحاظ در تنگنا بودند.
امنیت کشور در خطر بود اخبار کشتار در ایران هولناک تر از دیروز در گوش می پیچید.
🌷 روستا در سکوتی خفت بار به سر می برد تا این که صدای زنگ قافلهٔ کربلا خفتگانِ تاریخ را بیدار کرد.
با آمدن ماه محرم روحیه استکبارستیزی مردم جانی دوباره گرفت.
🌷مجالی برای غذاخوردن بانوان وجود نداشت مردان پس از مجلس روضه بسیج می شدند تا زنان و کودکان را برای تأمین امنیتشان از کوچه های فرعی عبور دهند.
محمد یازده ساله بود ولی از اول شب تا آخر شب پا به پای برادرانش در عزاداری حضرت سیدالشهدا شرکت میکرد.
🌷یکی از شبها محمّد با شوق به منزل آمد و گویا با التماس توانسته بود عکسی از امام را از مبلغان دریافت کند بار اول بود که تصویری از مرحوم امام را می دیدم و بی اختیار اشک می ریختم
🌷 دهۀ اول ماه محرم به نیمه رسید طبق معمول هر شب، مجلس که تمام شد، با جمعی از زنان به قصد خروج از جا برخاستیم و از کنار آشپزخانه مسجد عبور کردیم تا به در خروجی برسیم محبوبه همراهم بود بوی هلیم مشام هر سیری را اسیر می کرد، ناگاه محبوبه روی پله دوم میخکوب شد و گفت تا هلیم نگیرم نمی آیم .دستش را کشیدم. گفتم: قباحت دارد، غذا مال مردهاست.
🌷محمد که سقا بود در همین موقع کتری خالی آب خوری را از داخل مسجد به حیاط می آورد تا برای ادامه سقاییش پر کندکه با شنیدن صدایم جلو آمد و گفت: چی شده؟ گفتم: خواهرت لج کرده، می خواهد هلیم بگیرد محمد گفت: آبجی تو برو قول می دهم برایت بیاورم. با وعده او به منزل آمدیم.
🌷فکر می کردم محمّد برای اینکه مرا از مخمصه لج بازی خواهرش نجات دهد، به او قول هلیم داده ولی از لحظه رسیدن ؛محبوبه لب پنجره نشست و انتظار آمدن برادرش را میکشید.
🌷 برایش حلوای انگور آماده کردم ولی لب نزد هر چه اصرار کردم نخوابید از جایش جم نمیخورد. مانده بودم چه کنم که فرشته نجاتم سر رسید محبوبه با خوشحالی گفت: دیدی داداشم هلیم آورد.
محمد کاسه را به دست محبوبه داد و به مسجد برگشت.
🌷مادر و دختر با ولع به جان هلیم افتادیم چشم از پیاله بر نمی داشتیم تا جایی که برای لقمه کشی ظرف؛ از هم سبقت می گرفتیم.
در عرض چند لحظه کاسه را برق انداختیم و هر یک گوشه ای خزیدیم. تقریباً پاسی از شب گذشته بود که پسرانم از مسجد برگشتند.
🌷صبح فردا قضیه را برای پسران تعریف کردم، هر دو با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند.هیبت الله گفت: دیشب که هلیم اضافه نیامد زبانم بند آمد، محمد را احضار کردم. محمد آمد و گفت نگران نباشید سهم خودم را آورده بودم.
🌷پرسیدم :یعنی دیشب تو شام نخورده خوابیدی!!؟ :گفت مهم قولی بود که به شما دادم تازه درس بزرگی هم گرفتم دیشب که آب و نان نخوردم حال بچه های امام حسین را خوب فهمیدم.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید
جلداول-دوران کودکی شهیدبرزگر
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کسی فقیر نمیشود مگر با ثروتاندوزی سرمایهداران!
🔰استاد #رحیم_پورازغدی:
◀️ امام صادق (ع) فرمودند اگر در جامعه اقشاری میبینید که هرچه کار و زحمت میکشند باز هم گرسنه هستند بدانید #سرمایهداران آن جامعه حق اینها را خوردهاند.
🔹 عین عبارت امام صادق (ع) این است: کسی که بیش از نیازش دارد مصرف میکند، چیزی را میخورد که مال او نیست.
👌جنگ فقر و غنا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹 دوره آموزشی صفر پنج بیرجند رو تموم کرده بودیم. خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها وافرادی که مثل من بدن ورزیده ای داشتند سوارماشین می کرد. از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله اعیان نشین بیرجند. استوار مقابل یکی از خانه ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه ای. هر چی هم که گفتند بی چون و چرا اطاعت می کنی».
🔸 پیرزنِ خدمتکار، راهنمایی ام کرد بسمت اتاقی. چند بار «یاالله» گفتم. زن جوانی صدا زد: « یاالله، سرت رابخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم. تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم، زن جوان بی حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود.
سرم رو انداخت پایین و سریع برگشتم بیرون و هر چی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: “برگرد پسر، اگر بری می کشنت” توجهی نکردم .
بیرون اومدم و پرسان پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هر چی اصرار و تهدید کردند نتوانستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی حجاب یک سرهنگ بی غیرت بشم.
🔹 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسول نظافت همه سرویس ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟؟ »
👈 گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم؛ اما دیگه به اون خونه برنمی گردم حتی اگه منو بُکشید ».
بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی شوند منتقلم کردند گردان خدمات.
#شهید_عبدالحسین برونسی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
40.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جواب چراهایی که ذهن بعضیا رودرگیرمیکنه؟
مراقب باشیم تهران کوفه نشود
که اگرعلی تنهابماند
ملت ایران بیچاره می شوند.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
🌹دوستت دارم ، خدای خوب من
#شهید_مصطفی_چمران
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
" شهیدبرزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
♨️ما صاحب داریم...!
متاسفانه به او اعتماد ندارید!
🔸در یکی از ماهها جهت پرداخت شهریه پولی نرسیده بود، آقاسیدعلی (فرزند مرحوم آیت الله شاهرودی از مراجع تقلید گذشته که مسئول امور مالی بیت بود) مضطرب و نگران نزد پدر میآید و عرض میکند:
روز آخر ماه است، به نانوایان و داروخانهها بدهکاریم، اول ماه هم باید شهریه بدهیم، پول کافی هم در اختیار نداریم!
آیتالله شاهرودی توجهی به این گفتار نمیکنند و میفرمایند: «خود #امام_زمان (عجل الله) این مسئله را حل می کنند چرا من غصهاش را بخورم؟!»
بعد فرمودند:« کم اعتقادها عجله نکنید!»
🔸پس از آنکه پاسی از شب گذشت و مرحوم شاهرودی بعد از صرف شام آماده استراحت بودند، ناگهان صدای کوبه درب منزل بلند شد، درب را باز کردند، پیرمردی با زبان محلی میگوید:
با سید کار دارم، به او میگویند: اکنون وقت ملاقات نیست بروید صبح تشریف بیاورید اما پیرمرد بسیار اصرار میکند تا اینکه آقا متوجه میشوند و صدا میکنند، بگذارید بیاید!
پیرمرد وارد میشود و دست آقا را میبوسد و چهارده هزار دینار به ایشان تقدیم میکند و میرود.
آنگاه آیتالله شاهرودی رو به فرزندان خود کردند و گفتند: «ای کم عقیدهها ما صاحب داریم، ولی متأسفانه شما به او اعتماد ندارید، حالا پولها را بردارید و درب منزل مقسمین و طلب کارها ببرید.»
📚مردان علم در دنیای عمل⪼
•┈┈••••••✾•🌿🌺•✾••••••┈┈•
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌷فرازی از وصیتنامه شهیدمحمد برزگر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⛔️ ورود امام زمان ممنوع!!!
🎆 شوخی نبود که، شب #عروسی بود! همان شبی که هزار شب نمیشود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالار محرم میشود...
👈 همان شبی که فراموش میشود «عالَم محضر خداست». آهان یادم آمد! این تالار محضر خدا نیست. تا میتوانید معصیت کنید! همان شبی که داماد هم آرایش میکند...
🚫 همه و همه آمدند اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد، حق پدری دارد بر ما. مگر میشود او نباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود... به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: «ورود امام زمان ممنوع!!!»
🔰 دورترها ایستاد و گفت: «دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری میکردی تا من هم میتوانستم بیایم... مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید؟! من آمدم اما...»
🔆 گوشهای نشست و برای خوشبختی دخترش دعا کرد... چه ظالمانه یادمان میرود که هستی. ما که روزیمان را از سفرهٔ تو میبریم و میخوریم اما با شیطان میپریم و میگردیم... میدانم گناه هم که میکنیم باز دلت نمیآید نیمهشب در نماز دعایمان نکنی...
🔺 اشتباه میکنند. این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مُد است، نه ساپورتهای رنگارنگ، نه انواع شلوارهای پاره و مدلهای موی غربی و نه روابط نامشروع و دزدی.
این روزها فقط «درآوردن اشک مهدی فاطمه» مُد شده...
اول به خودم....
شرمنده آقاجان....
❣#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَــرج____
•┈┈••••••✾•🌿🌺•✾••••••┈┈
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65