💫پارت(۱۰۵)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝النگو♡
🌷عمو در شهرکاشان درس میخواند و با آمدنش همه بچه های فامیل خوشحال می شدیم.
عمو آن قدر سوغاتی های جذاب با خود می آورد که برای آمدنش لحظه شماری میکردیم. پدرم آسیابان بود و گاهی میشد که عمو به محض رسیدن به منزلمان می آمد و ساعاتی را کنارمان میماند.
🌷روزی وقتی از مدرسه به منزل رسیدم ساک دستی عمو محمد را داخل ایوان دیدم
صدای عمو از اتاقی به گوش میرسید از شوق خود را به اتاق انداختم و مثل همیشه عمو مرا بوسید و روی زانویش گذاشت و نوازشم کرد پدر با اشاره ای به من گفت به مادرت بگو چای بیاورد. سفارش را به مامان خورشید رساندم و به سمت عمو برگشتم
🌷 در انتهای راهرو خواهرم زهره که چند سالی از بنده بزرگتر بود را دیدم که چشم از ساک دستی عمو بر نمی دارد.
با ذوق داد زدم و پرسیدم فکر میکنی این بار عمو برایمان چه چیزی آورده؟
زهره گفت:
من هم مشتاقم ببينم سوغات این دفعه عمو چیست؟ دل در دلمان نبود زهره گفت: پیشنهادی دارم من زیپ ساک را باز میکنم و کشیک میدهم تو داخل ساک را ببین تا بدانیم عمو برایمان چه آورده است؟! نقشه خود را عملی کردیم و زهره کشیک داد.
🌷بنده هم در میان وسایل عمو شیرجه زدم و اثاثیه عمو را تجسس میکردم که ناگاه از لا به لای لباسهای تاخورده عمو صدای خش خش پلاستیکی کنجکاوم کرد، بی اختیار گره پلاستیک مشکی را باز کردم و برای لحظاتی مبهوتانه داخلش را می دیدم؛ چندریسه النگو بدلی که برقشان عجیب چشمانم را به خود خیره کرده بود .
زهره گفت: چرا ایستاده ای؟
گفتم بیا جلو می فهمی؟!!!
🌷دیگر همه چیز از یادمان رفت از خوشحالی با کمک زهره تمام النگوها را در دست راست خود کردم، آن قدر تعداد النگوها زیاد بود که اضافه آمد و تصمیم گرفتم دست چپم را هم پر کنم....
🌷 زمان ازدستمان در رفت..
از شوق با النگوها دلبری می کردیم که صدای عمو از پشت سر به گوشم رسید: عمو جان از شما دختران خوب بعید است بی اجازه وسایل دیگران را جست و جوکنید.
از خجالت در جا خشکمان زد بدون اینکه ذره ای از دستمان عصبانی شود کنارمان نشست و صحبت کرد و گفت :
🌷عمو جان این النگوها مال همه بچه های فامیل است، تو دلت می آید دو دست خود را پُر کنی و بچه های دیگر بدون النگو بمانند؟
بعد از من پرسید تو دوست داری همه بچه ها خوشحال باشند یا خودت تنها؟
با این سؤال عمو ذهنم پیش بچه های عموها وعمه ها رفت،
🌷به خود آمدم و تندتند دستهایم را از النگو کم کردم وقتی تعداد النگوها به سه تا رسید، عمو دستم را مشت کرد و بوسید و گفت عزیز دلم اینها دیگر سهم خودت سه النگو هم به زهره داد.
درواقع عمو آن روز با هوشیاری هم کار زشتمان را به ماگوشزد کرد ورفتار درست به ما آموخت وهم دلمان را شاد نمود...
🆔@ShahidBarzegar65
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی شرم آوره
امامت بگه...
کسی با ماکاری نداره که...
🆔@ShahidBarzegar65
بچه که بودیم باباهایمان همه یا دوچرخه موتورسیکلت داشتند یاپیکان .
شاسی بلندی درکارنبود...
خانههایمان یکی یک خط تلفن ثابت داشت ،
تازه اگر داشت .
تلویزیونها هنوز بزرگ نشده بود و همان تلویزیونهای سیاه سفید کوچکی بودند که همیشهی خدا هم برفکی بود…
تردمیل و جکوزی و ساید بای ساید و سولاردوم و امثالهم هنوز متولد نشده بودند نه اینکه اینها بد باشند ها ، نه ...
رفاه همیشه خوب است ولی اینطوری کم کم فاصلهها زیاد شد خیلی ،
از متر و کیلومتر گذشت ،
سال نوری شد...
حالا هی کار میکنیم هی پو—ل می دهیم تفاوت میخریم ، با هدف رفاه ، در واقع فاصله میخریم…
قدیم زندگی یک پیاده رَوی مفرح جمعی بود ،
حالا اما ده هزار متر با مانع است…
قدیم همه چیزمان برکت داشت...
🆔@ShahidBarzegar65
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هروقت دلت از زندگی گرفت
این کلیپ رو بخاطر بیار
🆔@ShahidBarzegar65
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوقت روشنفکری...
#انتشار_واجب
⭕من اگه خانوادت و بکشم⭕
چکار میکنی؟
این کلیپ مال کسانی که میگن من نه طرف #فلسطین هستم نه طرف رژیم غاصب...
#سیدکاظم_روحبخش
🆔@ShahidBarzegar65
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاآخر گوشکن❤️
میدونی بعضی وقتها یه اتفاق آدم رو
بدجوری غرق خودش میکنه...تاحالا خودتو نجات دادی؟🌱
آرامش یعنی بهره بردن از امروزت
ونترسیدن ازچه میشودهای فردات
ساحلِ آرامش، یادخداست...
🆔@ShahidBarzegar65
4.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌نوای مولودی...
پسرت تاج سرِ ماست
توهم تاج سَری
درکدامین سَرِ دنیاست؟
شما باخبری؟
روزمیلاد تو آقاست
چه خوش بود اگر
بدهد عیدیِ میلادِ پدر راپسری...💚
میلاد امام حسن عسکری(ع)
برشما مبارک💐🎂
🆔@ShahidBarzegar65
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار روزانه...
#اللهم کن لولیک
#صدای دلنشین مقام معظم رهبری
ذکرِ تعجیلِ فرج؛ رمزِ نجاتِ بشر است
ما بر آنیم که این ذکر جهانی گردد...
"شهیدبرزگر"💫
🆔@ShahidBarzegar65
#داستان قتل امیرالمومنین شرط ازدواج
💠 جوان کافری عاشق دختر عمویش شد، عمویش پادشاه حبشه بود.
جوان رفت پیش عمو و گفت: عمو جان من عاشق دخترت شدهام، آمدم برای خواستگاری.
پادشاه گفت حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است.
گفت عمو هر چه باشد من میپذیرم
شاه گفت: در شهر بدیها (مدینه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری آنوقت دختر از آن تو، جوان گفت عمو جان این دشمن تو اسمش چیست، گفت اسم زیاد دارد ولی بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب میشناسند
جوان فوراً اسب را زین کرد با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدیها شد. به بالای تپهی شهر که رسید دید در نخلستان، جوان عربی در حال باغبانی و بیل زدن است.
به نزدیک جوان رفت. گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چه کار است؟ گفت: آمدهام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمیشوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: بله من هر روز با او هستم و هر روز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟! گفت قدی دارد به اندازهی قد من، هیکلی همهیکل من.
گفت: خب اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست بدهی تا علی را به تو نشان بدهم.
خب چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش،
جوان خندهی بلندی کرد و گفت: تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟
پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. گفت: اسمت چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبدالله. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح،
و با شمشیر به عبدالله حمله کرد.
عبدالله در یک چشم به هم زدن، کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد و به زمین زد و با خنجر خود جوان خواست تا او را بکشد که دید جوان از چشمهایش اشک میآید.
گفت: چرا گریه میکنی؟
جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم آمده بودم تا سر علی را ببرم برای عمویم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم.
مرد عرب، جوان را بلند کرد، گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
گفت: مگر تو کی هستی؟
گفت: منم اسدالله الغالب علی بن ابیطالب،
که اگر من بتوانم دل بندهای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود.
جوان، بلند بلند زد زیر گریه و به پای مولای دو عالم افتاد و گفت من میخواهم از امروز، غلام تو شوم یا علی.
❤️پس فتاح شد قنبر غلام علی بن ابیطالب
📚بحارالانوار ج3 ص 211
امالی شیخ صدوق
🆔@ShahidBarzegar65