eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
💫پارت (۱۲) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝بالـــش♡ 🌷روزی مادرم در بستر افتاده بود و فریاد میزد و هیچ کس حتی قابله هم نمی توانست کمکش کند. بیچاره پدرم با اتومبیل یکی از بستگان به شهر رفت تا پزشک بیاورد 🌷 وقتی برگشتند، من، هیبت الله و محبوبه در گوشه ای از حیاط نشسته بودیم. صدای شیون مادر به طرز وحشتناکی لرزه به جانم می انداخت. 🌷 فرزند ارشد مادرم بودم و دلهره همه وجودم را فرا گرفته بود و به سمت ناامیدی می رفتم که صدای سومین پسر و چهارمین فرزند مادرم در فضا پیچید. 🌷خیالم از نوزاد که راحت شد حواسم سوی مادر رفت از شدت اضطراب بدون توجه به تذکر اطرافیان خود را به داخل اتاق مادرم رساندم می خواستم بفهمم چه بلایی بر سرش آمده است. مادرم در وسط اتاق بی رمق افتاده بود 🌷 ذهنم پر از فکر پریشان شد بالشی کنار دست مادر گذاشته بودند، تا خواستم از روی بالش عبور کنم فریادی از پشت سرم شنیدم که میگفت: های پسر... زیر پایت را نگاه کن بچه است. 🌷لنگ در هوا معلق ماندم و بدون حرکت نگاهی به زیر پایم انداختم. راست می گفتند. 🌷من اشتباه کردم او بالش نبود بلکه نوزاد تازه متولد شده برادرم؛ محمد بود که پارچه ای به دورش پیچانده بودند، لنگه پایم را به عقب برگرداندم و کنار برادرم نشستم پارچه را از روی صورتش کنار زدم قدری به چهره معصومش خیره شدم. 🌷نخستین ملاقات کننده رویش بودم. مادرم پس از چند ساعت به هوش آمد. و با تولد برادرم و شفای مادرم خداوند دعای همه اهل خانه را اجابت کرد 🌷 پدرم نذر قربانیش را ادا کرد و طبق قولی که به ما داده بود یک دوچرخه مجهز به ترک و ... برایمان خرید. او حتی به خدمه منزل وقابله دست خوش قابلی هدیه کرد. 🌷در واقع من و هیبت الله این دلخوشیها را مدیون قدوم محمدمی دانستیم. 🔰کتاب ازقفس تاپرواز راوی:نعمت الله برزگر (برادرشهید) اَللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحمَّدوآلِ مُحمَّد وعَجِّل فَرَجَهُم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راست می گویندکه بهارفصل شکفتن است زیرا تقویم‌آمدن تورا درپنجمین روزازخرداد درگوش تاریخ زمزمه می کند آری توآمدی...تا مرحمی باشی برزخمهای پدر اما تقدیرخوابهای عجیبی برای پدردیده بود که ما ازآن بی خبربودیم ۳ماه وپنج روزازتولد۲۰سالگیت میگذشت وپدرسودای دامادیت رادرسرمی پروراندکه که برای همیشه از جلوچشمانش پرکشیدی ودرسرزمین آرزوهایت گمنام شدی صدایت هنوزهم پیداست اوعاشق است عاشق راچگونه می توان درقفس نگه داشت؟ اوبایدبرود وبه مقام قرب الهی برسد بهاردیگری در راه بود که سرتاپایش بوی عطر حضورت را می داد بازهم پنجم خردادبابهارآمدی ویک باردیگر در گلدان قلب پدرشکوفا شدی تولدت مبارک برادربهاری ام شاخه گل صلوات هدیه تولدت 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجّل فَرَجَهُم
31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفینامه شهیدمحمدعلی برزگر به مناسبت تولدشهید 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
به صدام گفتن چرا بعد از کشتن صدر، خواهرش را هم کُشتی؟ گفت من اشتباه یزید را تکرار نمیکنم، زینب بود که بعد از حسین نامش را زنده کرد. ❤️دهه کرامت گرامی باد. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🌷همه چیز دست امام حسین علیه السلام باهم قرار گذاشته بودیم هرکسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره. شهید که شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا سلام الله علیها نگهش داشتم. باگریه گفتم: «مگه قرار نبود هرکسی شهید شد ازون طروف خبر بیاره.» بالاخره حرف زد گفت: «مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعه؛ ولی ظرفیت شما پایینه.هرچی بگم متوجه نمی شید.» گفتم: «اندازه ظرفیت کوچیک من بگو» فکر کرد وگفت: «همین دیگه ، امام حسین علیه السلام وسط میشینه ماهم حلقه میزنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم.» بهش گفتم: «چی کارکنم تا آقا من روهم ببره » نگاهم کرد وگفت: «مهدی! همه چیز دست امام حسینِ علیه السلام  همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت آقا، نگاه می کنه هرکسی روکه بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.» کتاب شهدا و اهل بیت ناصرکاوه خاطره ای از شهید جعفر لاله به روایت حاج مهدی سلحشور "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا تاجوانم * بده رخ نشانم که این زندگانی وفایی ندارد "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
💫پارت(۱۳) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝مژدگانی♡ 🌷با صدای ناله های مادر هم زمان بنده و نعمت الله و محبوبه از خواب پریدیم، پدر لبخندی زد و گفت: برخیزید برای صبحانه شیر تازه برایتان گرم کرده ام 🌷 پرسیدم پس ننه کجاست؟ گفت: ان شاء الله بر می گردد. محبوبه گفت آقا جان! چرا ننه گریه میکند؟ پدر گفت: بچه ها مادرتان حال خوشی ندارد. 🌷تا این را شنیدیم، هر سه به سمت در دویدیم و پدر با عجله آمد و هنوز دستم بر حلقه ی در نرسیده بود که مچم را گرفت و با نگاهی تند و معنادار پرسید: 🌷کجا با این عجله؟ اشک ریزان جواب دادم پیش ننه تا او نیاید صبحانه نمی خوریم در همین احوال مادر بزرگ، ناراحت و با تشتی ازخون آمد، اشاره ای به پدرم کرد و آهسته گفت: کار قابله نیست دکتر نیاید، کار هر دویشان تمام است. 🌷در میان گفت و گوی پدر و مادر بزرگ خود را درون اتاق ،انداختم مادر را که باچشمانی گریان بی حال و بی رمق در وسط اتاق افتاده بودو فریاد خدا خدا می زد را دیدم و بی اختیار به سویش دویدم 🌷چی شده ننه؟ بلند شو صبحانه بخوریم قابله بر سرم داد زد: آهای پسر! برو بیرون از ترس صدای قابله و دیدن حال مادر به سمت ایوان فرار کردم 🌷پدرم برای آوردن پزشک به شهر رفته بود. ادامه دارد..... 🔰کتاب ازقفس تاپرواز راوی:هیبت الله برزگر(برادرشهید)
💫پارت (۱۴) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝(ادامه قسمت مژدگانی) 🌷هر سه دست بر بغل روی بهارخواب نشسته بودیم و با ناله های مادر اشک می ریختیم. یک ساعت گذشت و خوشبختانه پدر با پزشک متخصص وارد منزل شد 🌷همه خوشحال شدیم و مادربزرگ پابرهنه خود را به او رساند و گفت: خوش آمدید، بفرمایید از این طرف. 🌷آقا جان کنارمان ایستاده بود و با تسبیح دستش ذکر میگفت و وقتی حال و روزمان را دید گفت چرا سراغ بازی نمی روید؟ گفتیم تا مادر خوب نشود نمی رویم. 🌷پدر که طاقت دیدن اشکهایمان را نداشت رو به ما کرد و گفت: بچه ها! اگر به جای گریه دعا کنید که مادرتان با فرزندش سالم بمانند قول میدهم دوچرخه ای که همیشه آرزویش را داشتید برایتان بخرم 🌷 با کلام پدر در جا خشکمان زد. داشتن دوچرخه برای بچه های آن زمان مثل یک خواب بود باورش سخت بود ولی آقا جان همیشه روی قولش می ایستاد، حتی اگر به ضررش هم میشد، هیچ گاه دروغ نمی گفت. 🌷بنا به قولمان سکوت کرده بودیم تا زمانی که مادرم در اتاق فریاد می زد من هم در دل با خدایم این گونه دعا میکردم خدایا اگر تو خواهش پدرم را اجابت کنی و مادر و فرزندش را سالم برگردانی، ما نیز صاحب دوچرخه خواهیم شد. 🌷کمی گذشت و صدای نوزاد تازه متولد شده در گوشمان پیچید. مادربزرگ با خوشحالی پنجره را باز کرد و گفت: الحمد لله مادر و فرزند هر دو حالشان خوب است. 🌷آقا جان آهی عمیق از سینه کشید و رو به آسمان بلند کرد و گفت: الهی شکر. هر سه مان با شنیدن خبر مادربزرگ به سمت اتاق دویدیم ومادر را درآغوش کشیدیم. 🌷 حالا خدا در یک روز سه مژدگانی «مادر، برادر و دوچرخه به ما بخشید. قدم نو رسیده (برادرشهیدم)خیر بود. 🔰کتاب ازقفس تاپرواز راوی:هیبت الله برزگر(برادرشهید)
سلام برادرشهیدم. 🌷نگاه کن.....رفقایت جشن زنده بودنت را درسالگرد میلادت جشن گرفته اند. 🌷این یادواره را مدیرمحترم و طلاب گرانقدرشهر فاروج دردومین محل تحصیلت یعنی مدرسه علمیه محمودیه شهرستان فاروج برگزارکرده اند. 🌷برایت دعای توسل خوانده اند. وبه یادت این روز عزیز را گرامی داشته اند. برای سعادت دنیا آخرتشان دعاکن. ❤️تولدت مبارک باتشکرفراون ازحاج آقا اسدالله زاده "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 🎥«تقدیرتو عوض کن» ⭕️ قوانین خدا چجوری قابل تغییرن؟ 🔰استاد_پناهیان "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹تصویر سرباز وظيفه "مهدی احمدی" که دیروز حين حراست و پاسداری از مرزهای عزت و شرف ايران اسلامی در درگيری مسلحانه با نیروهای تحت امر طالبان در نقطه صفر مرزی ايران و افغانستان به فيض عظمای شهادت نائل آمد. گفتنی است شهيد "محمد مهدی احمدی" مجرد-ساكن استان خراسان شمالی - وهم استانی شهیدبرزگر بود. "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65