eitaa logo
کانال شهید محمدعلی برزگر
15هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
9هزار ویدیو
2 فایل
صاحبِ کتاب از قفس تا پرواز(شهید محمدعلی برزگر): ولادت:۵'۳'۱۳۴۵ شهادت ومفقودیت:۱۰'۶'۱۳۶۵ عملیات:کربلای۲ فرمانده:شهیدکاوه منطقه شهادت:حاج عمران عراق تبلیغات شما👇 @Mahya6470 کانال شهیدبرزگر https://eitaa.com/24375683/10791
مشاهده در ایتا
دانلود
🌤فرض کن حضرت مهدی به توظاهرگردد 🌤ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی باطنت هست پسنددل صاحب نظری 🌤خانه ات لایق اوهست که مهمان گردد لقمه ات دَرخورِ او هست که نزدش ببری 🌤پول بی شبهه وسالم بدهی ازجیبت داری آنقدرکه یک هدیه برایش بخری 🌤حاضری گوشی همراه توراچک بکند باچنین شرط که درحافظه دستی نبری 🌤واقفی برعمل خویش توبیش ازدگران میتوان گفت توراشیعه اثناعشری دوستان صاحب نظرم یادتون نره منوهم دعاکنید.🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍روزی شاگرد یک حکیم از او خواست که به او درسی به‌یادماندنی دهد. 🌊 حکیم از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان ریخت و از او خواست آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آن را بخورد. 🌊استاد پرسید:مزه‌اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: خیلی شور است، اصلاً نمی‌شود آن را خورد. حکیم از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. 🌊 رفتند تا به رودخانه‌ای رسیدند، استاد از او خواست تا نمک‌ها را داخل رود بریزد. سپس یک لیوان آب از رود برداشت و به شاگرد داد و از اوخواست آن را بنوشد. 🌊 شاگرد به‌راحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: معمولی بود. 🌊حکیم گفت:رنج‌ها و سختی‌هایی که در زندگی با آن‌ها روبه‌رو می‌شویم همچون مشتی نمک است. اما این روح انسان است که هرچه بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شود، می‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به‌راحتی تحمل کند. 🌊بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب. 💌ربِّ اشْرَح لي صَدری و یَسِّر لی أمری پروردگارا!‌ سینه‌هایمان را گشاده و کارمان را آسان کن. سوره طه 25🪴 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• Join🔜 eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a 🌺🌿🌺🌿 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
💫پارت (۱۸) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝ایرج♡ 🌷پنج فرزند کوچک داشتم یک روز صبح زود مثل همیشه از خواب بیدار شدم تا از کارهایم عقب نمانم روی بهارخواب را جارو می کردم که با صدای گریه فرزند سه ماهه ام؛ ایرج به خود آمدم. 🌷سراغش رفتم و فکر می کردم از گرسنگی برخاسته ولی وقتی او را در آغوش کشیدم از داغی دست و پیشانی تبش را احساس کردم. 🌷با دستپاچگی او را پاشویه کردم و از شدت نگرانی فرزندم را با چادر به پشتم بستم و مشغول کار شدم پس از آن بچه ها بیدار شدند و سر سفره صبحانه متوجه دانه های قرمز رنگ روی صورت هیبت الله و محمّد شدم دلهره وجودم را فرا گرفت. 🌷در هر نیم روز یک سرویس از روستا به شهر مسافر می برد. چادر پوشیدم و شتابان خودم را به جاده رساندم از پیرزن همسایه پرسیدم هنوز سرویس نیامده؟ پاسخ داد:نیم ساعت پیش حرکت کرد و رفت 🌷 دنیا روی سرم خراب شد باید تا فردا منتظر می ماندم هر ساعتی که میگذشت حال بچه ها وخیم تر می شد، صورتشان مثل پارچه ای مخمل گل انداخته بود. مثل مرغ پرکنده تا صبح روی پیشانی هر سه دستمال خیس می کشیدم. 🌷شب از نیمه گذشته بود وضو گرفتم با خدایم خلوت کردم نماز حاجت خواندم. ناخودآگاه جمله ای روی زبانم جاری شد و گفتم خدایا : هر سه فرزندم را به تو می سپارم 🌷اگر شفای آنها را مصلحت میدانی برایم ،نگهدارشان ولی اگر قرار است و امانتت را پس بگیری، مرا با کوچکترین فرزندم امتحان کن ادامه دارد.......
💫پارت (۱۹) جلداول کتاب ازقفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝( ادامه قسمت ایرج) 🌷 زیرا هیبت الله و محمد نسبت به ایرج بزرگترند و خون دلها برای بزرگ شدنشان خورده ام. صدای اذان در گوشم پیچید: الله اکبر . 🌷صبح سرویس آمد و به اتفاق همسرم بچه ها را به کلینیک شهر بردیم. پزشک بچه هایم را معاینه کرد و گفت: هر سه به بیماری سرخک مبتلا شده اند دارو تجویز کرده و به روستا بازگشتیم. 🌷چند روز گذشت و حال هیبت الله و محمّد رو به بهبودی رفت ولی پسر کوچکم «ایرج» تبش پایین نمی آمد و حالش خوب نبود. 🌷صبح روز بعد به خیال اینکه ایرج خوابیده ، نان پختم ؛ پای کرسی را نظافت کردم ؛ ملحفه ها را شستم و با خیال راحت به اتاق برگشتم و نگاهی به گهواره انداختم. 🌷بچه تکان نمی خورد،بالای سرش رسیدم نمیدانم چه وقت از دنیا رفته بود که من بی خبر بودم. این عهد و انتخابی بود که با خدایم بسته بودم گر چه بسیار سخت و جانکاه بود 🌷ولی خدادو امانت دیگرش را آنجا به من بخشید همسرم به شکرانه تندرستی دو فرزند دیگرمان گوسفندی قربانی کرد و بین نیازمندان تقسیم کرد. 🌷سالها گذشت وباشروع جنگ تحمیلی نعمت الله؛ هیبت الله ؛محمدعلی عازم دفاع ازمیهن شدند. دوریشان برایم سخت بود. ناگاه عهدوانتخاب کودکیشان یادم آمد. دوباره برسرسجاده باخدایم خلوت کردم وازاوخواستم تا اگرقراراست مرابا داغ فرزندامتحان کند.محمدم رابرای قربانگاه انتخاب نماید. 🌷به فکرخودم نبودم اما تنها دلیلم این بودکه نعمت الله وهیبت الله متاهل بودندوصاحب فرزند. اما محمدمجردبودوهیچ چشم انتظاری جزمن نداشت. الحمدالله بازهم خدا خواهشم را اجابت نمود ومحمدم را برای این رسالت بزرگ انتخاب نمود. 🔰کتاب ازقفس تاپرواز راوی:مادرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
__بانویی که کشف کردی 😔💔 این کلیپ رو مرور کن، همه شهدا برای امنیت من و تو خونشون رو دادند عاشقانه خانواده شون رو دوست داشتن💞 اگه نمیتونی حجابت رو حفظ کنی حتما یه جواب اول برای این شهدا آماده کن ببین ارزششو داره شرمنده شون بشی⁉️ تــقــدیـم بــه لــیــلا هـای صـبـور سـرزمـیــنــم💞 شــادی روح سه صلوت🌸🌸🌸 ثواب نشر هدیه به "شهیدبرزگر"💫 @shahidBarzegar65
2.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجشنبه است همان روزی که دل می گیرد واشک درفراق عزیزانت جاری می شود ودلت تنگ می شودبرای آنهایی که دیگر درکنارت نیستند برای همین غروب پنجشنبه اینقدردلگیراست. یادشان کنیم. حتی اگرشرایط رفتن به مزارشان رانداریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تاکی‌گناه؟؟؟؟ ازدوست بپرسیدچرامی شکند "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🍃🌺ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ...! ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ... ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ... ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ. ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌺🌿🌺🌿 "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65
🌷شهید عبدالحمید حسینی 💞در ۱۸ آذر ۶۰ وقتی پس از عملیات حصر آبادان به مرخصی آمد به اتفاق او و مادرم سر مزار یکی از دوستانش به نام شهید فرهاد شاهچراغی شیراز رفتیم. 💞در آنجا متوجه شدم با تکه چوبی، جمله ای را روی زمین می نویسد. نگاه کردم دیدم نوشته است: «پاسدار فدایی امام زمان شهید عبدالحمید حسینی» 💞 خیلی صمیمانه و خواهرانه به او گفتم : داری جا رزرو می کنی؟ اول ثابت کن شهید میشوی بعد... لبخندی زد و چیزی نگفت... 💞 برادرم مرتب به جبهه می‌رفت تا اینکه آخرین بار در فروردین سال ۶۱ به منطقه رفت و در ۱۳ اردیبهشت در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. 💞هنگام دفن ایشان پدر شهید علی خضری به خاطر دوستی و رابطه ‌ی صمیمی این دو شهید اصرار کرد تا قبری بالای سر علی، برای عبدالحمید آماده کنند. 💞 ولی قبر به آب رسید! قبر دیگری آماده کردند آن هم به آب رسید تا اینکه بالاخره همان جایی که خود شهید ۵ ماه قبل معین کرده بود قبری آماده شد و در همان‌جا به خاک سپرده شد. شهید "شهیدبرزگر"💫 @ShahidBarzegar65