📷 عکسی کمتر دیده شده از شهید جوانمرد قصاب
🔹️متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
🔹️این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
🔹️می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه...!!
🔹️هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
🔹️اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازویی هست.»
🔹️وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش.
🔹️گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
🔹️این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
⚘ ''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''#جوانمرد_قصاب'' است!⚘
اگرمکتب شهدا الگوی زندگیمان بود
وضع مردم این چنین نبود
فقط به کلام نگوییم
شهدا شر منده ایم ❤️
اگرهستیم...
شهدا رهرو میخواهند
یاربه دردبخورمی خواهند
زیرا
بانطق زیبا گره از کسی گشوده نمی شود.
مثل شهدا کلید دلهای بسته وناامید باشیم.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌟 سال 60، در تنگه چزابه به شدت از ناحیه دست و پا مجروح شد و او را به بیمارستان شریعتی مشهد مقدس انتقال دادند.
تا جریان را فهمیدم سریع خودم را به مشهد رساندم.
🌟پزشکان معالج پس از معاینه و عکس برداری از دست محمد تشخیص دادند که شدت جراحت به حدی است که باید دست محمد از آرنج به پائین قطع شود!
🌟محمد خیلی بی تابی می کرد و راضی به این کار نمی شد، به او دلداری می دادم که این کار به نفع خودش است.
🌟با گریه گفت: «پس قبل از عمل مرا به حرم آقا امام رضا(ع) ببر!»
شب ایشان را مرخص کردم و با هم برای زیارت، به حرم امام رضا(ع) رفتیم.
🌟حال غریبی داشت، با گریه و زاری با امام رضا(ع) درد دل می کرد و حاجات خود را می خواست.
به نیمه شب که نزدیک شدیم من خوابم برد. ناگهان از صدای گریه از خواب پریدم.
🌟محمد بلند گریه می کرد و می گفت: «برادر بیا، امام رضا(ع) مرا شفا داد.»
صبح به بیمارستان برگشتیم.
🌟تا پزشک معالج برای معاینه آمد، محمد با شعف خاصی گفت: «دست من خوب است، دیگر نیاز به جراحی ندارد!»
پزشک با چشمانی متعجب و ناباورانه به محمد خیره شد.
🌟محمد خواهش کرد تا دوباره از دست ایشان عکس گرفته شود. رفتیم از دست ایشان عکس گرفتیم.
🌟وقتی دکتر عکس را دید با تعجب گفت: «این دست که مشکلی ندارد و نیازی به قطع کردن آن نیست!»
📚 از کتاب رو سفید قیامت!(جلد ۵-همسفر تا بهشت)
🌷هدیه به شهید عبدالمحمد آزمون صلوات,,شهدای فارس
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ منو بدجوری شکست / تحقیرم کرد!
✘ این همه عاشقش بودم، یهو کشید کنار!
✘ خیلی وقته دیگه محلّم نمیذاره!
※ حالم اصلاً خوب نیست...
حالتوبه خدابسپار
#استاد_شجاعی
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
916.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گنجشک از باران پرسيد: «كار تو چيست؟»
باران با لطافت جواب داد: «تلنگر زدن به انسانهايى كه آسمان خدا را از ياد بردهاند...»
"گاهى بايد كركره زندگى را پايين بكشيم و با خود خلوت كنيم و به پيرامونمان با دقت بيشترى نگاه كنيم...
شايد چيزهايى را از ياد برده باشيم!"
✨شبتون سراسرآرامش
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
536.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹یکی ازجمعه ها
🌸او خواهد آمد
🌹به درد عشق
🌸درمان خواهد آمد
🌹غبارازخانه های دل بگیرید
🌸که بر این خانه
🌹مهمان خواهد آمد
🌸به امید ظهور مولایمان
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
378K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۵ ذی القعده
روز " #دحوالارض " است
زمانی که تمام روی زمین را
آب فرا گرفته بود،
در این روز، نخستین خشکی
که محل خانه خدا بود
از زیر آب سر برآوردند
" روز گسترش زمین مبارڪ "
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💞اواخر حکومت آخرین پادشاه عراق فیصل دوم با تختی و مهدی یعقوبی رفتیم مسجد کوفه
💞 به محض ورود تختی کفش و جوراب را در آورد و بر روی خاک مسجد کوفه شروع به قدم زدن کرد تا جلوی محراب محل ضربت خوردن مولا ...
💞 به تختی گفتم غلامرضا روبه دوربین وایسا تا عکس بگیریم
اما او با چشمای اشک آلودلبخند زد و گفت :
💞داداش اگر می خوای همه عالم ببیننت هیچوقت به مولات پشت نکن (وما هیج عکسی نداریم که تختی پشت به ملجا مطهر باشد )
📚 از کتاب اشک قهرمان
خاطره مرحوم ناصر گیوه چی
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت (۳۸)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝نارگیری♡
🌷جشن ازدواج نوه ام [علی رضا فلاح فرزند تاج الملوک خواهر شهید در راه بود و ما خود را برای برگزاری مراسم فردا مهیا می کردیم منزل میزبان از بوی خوش ،اسفند چراغانی جلو در و صدای دَف پیدا بود و خبر از اتفاقی مبارک میداد.
🌷مردم آبادی خود را در شادی هم دیگر سهیم می دانستند و هر کس در حد توان برای هر چه بهتر شدن مجلس و جشن کاری انجام میداد.
محمد در این زمان کودکی بیش نبود ولی از روز اول آن قدر ذوق جشن عروسی داشت که از همه زودتر لباس نو بر تن کرد و از جهازکشان تا عروس بران پا به پای بزرگان قدم بر می داشت
🌷 تا اینکه شب حنابندان فرارسید رسم بود یک کودک حنا را از کف دست عروس می قاپید و می برد.
عروس از میان بچه ها محمد که دایی داماد وخودش بود را برای حناکشی انتخاب کرد.
🌷 روز سوم جشن بود که برای بدرقه عروس به سمت منزل دخترم به راه افتادیم جوانان بسیاری برای مراسم «نارزنان» دور داماد حلقه زده بودند.
🌷 طبق سنت دیرین داماد بر بلندا می رفت تا مراسم نارزدنش را اجرا و ازدواجش را به رخ مجردها بکشاند و آنها را برای ازدواج تشویق نماید، غوغایی از شور و هیجان در وسط آبادی بر پا شد.
🌷پس از بدرقه عروس و داماد با عجله منزلم آمدم تا برای دامها خوراک بگذارم، در اصطبل مشغول علف ریزی در آغلها بودم که محمد با داد و بیداد وارد حیاط شد. پرسیدم: چه خبر شده؟ این همه داد و هوار برای چیست؟
🌷محمد دوان دوان جلو آمد و در حالی که یک دست خود را در پشت کمرش پنهان کرده بود پرسید ننه اگر گفتی چه آورده ام؟
ادامه دارد......
💫پارت(۳۹)
جلداول کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝(ادامه خاطره نارگیری)
🌷گفتم :دستمال شادباش گرفتی؟ چرخی به دورم زد و و گفت: نه...
حالا چشمانت را ببند تا نگفتم باز نکن چشم بستم،
وقتی چشم گشودم انار سرخی روی دست محمد دیدم.
🌷پرسیدم: کی به تو این انار را داد؟ گفت :داماد
با پوزخند گفتم: الکی نگو پسر،
در شال کمر داماد مقداری قند و سیب سرخ میریزند و فقط چند انار برای شگون می گذارند که آن چند انار هم از دست جوانان خلاصی ندارد،
برو بچه بازیت را بکن
🌷محمد :گفت راستش را بگویم قول میدهی بپذیری؟
به نشان تاییدسری تکان دادم
محمدادامه داد:
داماد در حال نارزدن بود از میان تمام پرتابهای میوه یک انار جلو پایم افتاد خم شدم و از لا به لای جمعیت میوه را برداشتم.
🌷پرسیدم با انارت میخواهی چه کنی؟ گفت: این انار روزی من است ولی قصد دارم امشب شما و برادرم را شریک کنم
شب که شد محمد انار را قاچ کرد بسیار ترش بود.
🌷با خوردن دانه اول در منزل را زدند. پشت در رفتم دختر همسایه بود که می گفت :خاله به داد مادرم برس
زن همسایه باردار بود و گاهی فشارش بالا می رفت سراغش رفتم هر چه از دستم بر می آمد انجام دادم ولی فایده نداشت
🌷ناگاه انار ترش محمد یادم آمد و فوراً به خانه برگشتم گفتم پسرم! همسایه مریض است، گمانم دوای دردش همین انار دستت باشد
اجازه میدهی یک قاچ برایش ببرم.
🌷محمد نصف انار را به من داد و گفت یک تکه برای رسول نگه میدارم اگر همسایه خوب نشد، بیا سهم مرا هم ببر
شتابان میوه را به مریض رساندم با خوردن انار حالش رفته رفته بهتر شد و با آسودگی خانه آمدم
🌷وقتی وارداتاق شدم محمدرا با تنها قاج باقی مانده انارِ قسمتش دیدم که به انتظارم نشسته بود.
با تعجب پرسیدم: توچرا نخوابیدی؟ گفت همسایه خوب شد؟
پرسیدم انارت را چرا نخوردی؟
پاسخ داد: گفتم شاید بقیه انارهم لازم شود.
🌷میوه دلم با اصرار همان یک قاچ انار را دو نیم کرد و با هم خوردیم واین ازلذت بخش ترین انارهایی بودکه در طول عمرم چشیدم.
🔰کتاب ازقفس تاپرواز
راوی:مادرشهید
هنوزعکس شهید رادراین مجلس دارم. جگرگوشه ام فقط ۸سالش بودکه انارش رابخشید
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
عکس مجلس عروسی(خاطره نارگیری درپستهای قبل در۲قسمت نقل شد)
سمت راست:کودکی شهیدبرزگر (دورش خط کشیده)
تقریبا نیم قرن از عمراین عکس وخاطره می گذرد.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
868.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهکار زندگي چيست؟
⚡️اين که در ميان مردم زندگی کنی ولی هيچگاه به کسی زخم زبان نزنی ... دروغ نگویی ...
کلک نزنی و سوء استفاده نکنی ...
⚡️نیازی ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ ...
⚡️ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍی "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" يکدﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ " ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنيم ...
⚡️ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ "ﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ ،
⚡️ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ "ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮد ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ ...
⚡️حتی ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ بیش ازحد ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ،
⚡️ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ "ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ ...
" ﺁﺭی، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ زندگی کردن شاهکار است ...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈