❣این پاها را خوب نگاه کن...!
همان پایی ست که ...
❣روزی مادرش
دل نداشت خاری در آن فرو رود.
اما وقتی پای وطن و ناموس و انقلاب
در میان آمد ، فدا کرد .
❣مادر ....
همه ی فرزندش را فدای پسر فاطمه کرد !
توبگو...
چگونه شرمنده نباشیم؟؟؟
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⚠️ #تلنگرانه
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ...
ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎشه، کافیه.
#نماز هم نخوندی نخون...
#روزه نگرفتی نگیر.
به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره و.........
فقط سعی کن دلت پاک باشه...
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :👇
✅ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
🔸ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ.
🌹ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ🌹
اگرموافقیدازامروزباشهداعهدنمازاول وقت ببندیم.
سخته ولی شدنیه...
بسم الله...
هرکس به نیت یک شهیدشروع کنه.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌴🍀به وقت عاشقی🍀🌴
♨️فرماندهی در برزخ
💢سرلشکر شهید مهدی زین الدین به نمازاول وقت خیلی اهمیت می داد.
💢پس از شهادتش او را در عالم رؤیا دیدند که مشغول زیارت خانه خداست و عده ای هم دنبالش بودند.
💢 از او پرسیدند شما این جا
چه کاره اید؟!
💢گفته بود: به خاطر آن نمازهای اول وقت که خوانده ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده...
#نماز_اول_وقت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
234.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبورباش...
🏝زندگی معلم بزرگی است
زندگی می آموزدکه شتاب نکن
🏝زندگی می آموزدچیزهایی که
می خواهی به آنهابرسی
🏝وقتی دریافتشان می کنی
می بینی آنقدرهم
که فکرمی کرده ای مهم نبوده
🏝واگرهم مهم بوده
برایت عادی شده
یاشایدگاهی موجب اندوهت نیزشده است
🏝زندگی می آموزدازدست دادن
هم آزمون قبولی توست
🏝زندگی می آموزدهمه لحظات
تبدیل به خاطراتی شیرین می شوند
🏝وتودرآن لحظه هابی تابی می کردی
واین را نمیدانستی....
پس صبورباش
زندگی آب روانیست روان می گذرد
آنچه تقدیرمن وتوست همان می گذرد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❤️یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانهام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندرانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد میآیم.
مرکز مازندرانی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود.
❤️جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت میشد. شب جواد با تأخیر آمد.
حال خاص و پریشانی داشت.
گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟
تکه پارچهای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار.
گفتم: این چیه؟
❤️اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو م گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسداست. بیاختیار یادحبیب (شهید مفقود الاثر حبیب روزی طلب) افتادم و دلم سوخت.
❤️ اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمیدانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند.
ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد.
❤️یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و میگفت: آقا آمد...
آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود فردا پایش را قطع کنند. میگفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو.
تمام قامت روی پایش ایستاده بود.
❤️بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشمهایم پیچیده بود.
یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است.
📚 کتاب قلب های آرام۲
🌷طلبه شهید جواد روزی طلب
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
شب را سکوت اعتبار میبخشد
و انسان را متانت و صبر
الهی یاریمان کن
معتبر باشیم و مهربان
تا مقبول درگاهت باشیم
برای فردا
لبخندرا بروی لبتان
برکت را در زندگیتان
محبت رادرصندقچه قلبتان
آرزومی کنم
انشالله فردای پس ازپشتکار
دست پربه خانه برگردید.
شبتـون در پناه خدا
فرداتون پر از خیر و برکت
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
✍دلنوشته مهدوے...
آقای من
قرار نیست فقط
غروبهای پنجشنبه تا غروب جمعه
سراغت را بگیریم
قرار نیست فقط جمعهها
انتظار ظهورت را بکشیم
آری
شنبه هم میشود از دوریت
ناله سر داد
یکشنبه هم میشود
انتظارت را کشید
دوشنبه هم میشود
دنبال گمشده گشت
سهشنبه هم میشود
با آقا درد دل کرد
چهارشنبه هم میشود
به خاطر آقا گناه نکرد
یابن الحسن؛دوریت
درد بی درمان است😭😭
برگرد
ومارابه خودمان برگردان
#دلانه🌱
#امام_زمان❤️
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت (۲۱)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝معیــــار ازدواج
🌷 محمّد بیست سالش را تمام کرده بود و رعناتر از قبل به نظر می رسید. فکرهایی برایش داشتم و دختران فامیل و روستا را هر شب مرور می کردم تا به خواب می رفتم.
🌷 من هم مثل سایر مادرها آرزویی داشتم که باید به سرانجام میرساندم. محمّد در شهرستان کاشان تحصیل میکرد و یک دیگر را دیر میدیدیم، وقتی هم که به دیدار خانواده می آمد زود می رفت.
🌷 به دوستان پیام آمدنش را داده بود، در پوست خود نمی گنجیدم
پیش از رسیدنش مثل همیشه اتاقش را گردگیری کردم، سماور زغالی را به راه انداختم و دمنوش آنخش را آماده کردم، چند مدل غذا مثل فَطیرمسکه، آش ماست آبه و ترکمنی تدارک دیدم تا پسرم جان بگیرد.
🌷 انتظارم به سر و مسافرم از راه رسید، چشمم به جمالش روشن شد. محمّد از آن همه غذا فقط فطیرمسکه را خورد و از پختن چند نوع غذا منصرفم کرد
🌷آخرشب فرصت را غنیمت دانستم و بادواستکان چای کشمش؛سخن را به طرف ازدواج فلان فامیل کشاندم و پرسیدم :به نظر تو یک دخترِ خوب چگونه باید باشد؟ محمّد پاسخ داد: نابینا، ناشنوا، لال و فلج باشد.
پرسیدم شوخی میکنی؟
گفت: اتّفاقاً جدّی عرض کردم.
🌷با عصبانیّت گفتم: پس بگو میخواهم با آبروی تان بازی کنم.
خندید و گفت: منظورم چیز دیگریست،
⚡️نابینا باشد یعنی از گناه چشم بپوشاند،
⚡️ناشنوا باشد یعنی از شنیدن گناه پرهیز کند،
⚡️لال باشد یعنی زبان را به گناه نچرخاند،
⚡️فلج باشد یعنی قدم در مسیر گناه نگذارد.
🌷گفتم: همۀ آنهایی که برایت در نظر داشتم ازدواج کرده اند، محمّدلبخندی زد و گفت: مادر! حرف دلت را بگو. گفتم: من یک مادرم، می خواهم دامادیت را ببینم، نفسی بیرون داد و گفت: ببین هنوز دهانم بوی شیر می دهد، بگذار درسم تمام شود تا خدا چه بخواهد
🌷با شوق ادامه دادم در مجلس فامیل؛ دخترِ زهرا خانم را دیدم، بسیار نجیب و با کمالات است خیلی به دلم نشست، من ظاهر می خواهم تو باطن، چه بهتر از این...
اگر موافق باشی نشانش کنم بعد که تحصیلت تمام شد جشنتان را می گیریم، نظرت چیست؟
🌷محمّد با جدّیت و مؤدّبانه، روی دو زانو نشست و گفت: مهلتم بده، مادر! گفتم: این دختر خواستگاران زیادی دارد، قول میدهم تا دفعۀ بعد که برگردی ازدواج کند
🌷پرسیدم: کسی را در نظر داری؟ محمّد سری تکان داد و گفت: البتّه.
با کنجکاوی گفتم: او کیست؟
گفت: حور العین بهشتی.
گفتم: مسخره ام میکنی.
گفت: خدا نکند.
🌷 بلندشدوهمینطور که رختخواب ها را پهن میکرد، گفت: مادر فعلا کسی را برایم نشان نکن، محیط کوچک است، دوست ندارم آبروی کسی زائل شود و بیهوده مسلمانی را چشم انتظار خود بگذارم.
🌷گفتم: یعنی میشود آرزو به گورم نکنی و تو را در رخت دامادی ببینم گفت: قول می دهم با لباس جبهه بر تخت دامادی بنشینم.
گفتم: اذیّتم نکن.
محمّد به نشانۀ تسلیم دستانش را بالا برد.
و گفت: عجله نکن مادر!
🌷به زودی مرادم را خواهی دید.
۳ماه بعدمحمدم به آرزویش رسید
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65