⚡️حلم امام باقر علیه السلام⚡️
✍امام باقر علیه السلام ، لقبش " باقر " است .باقر يعنی شكافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " میگفتند ، يعنی شكافنده دانشها .مردی مسيحی ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه " باقر " را تصحيف كرد به كلمه " بقر " يعنی گاو - به آن حضرت گفت : "انت بقر " يعنی تو گاوی امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگی گفت : نه ، من بقر نيستم من باقرم
مسيحی گفت : تو پسر زنی هستی كه آشپز بود.حضرت پاسخ داد: شغلش اين بود ، عار و ننگی محسوب نمیشود. او گفت : مادرت سياه و بیشرم و بد زبان بود. حضرت فرمود: اگر اين نسبتها كه به مادرم میدهی راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستی "
مشاهده اين همه حلم ، از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافی بود كه انقلابی در روحيه مرد مسيحی ايجاد نمايد ، و او را به سوی اسلام بكشاند. مرد مسيحی بعدا مسلمان شد.
📚بحار الانوار ،ج۱۱ ،حالات امام باقر ،ص۸۳
✨شهادت امام باقر (ع) تسلیت باد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💫پارت(111)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝دادرس ♡
🌷سال۱۳۸۹ بود که به همراه برادر شوهرم رسول؛ عازم سفر حج ّتمتع شدیم ،
وقتی رسیدیم هر روز به طواف خانۀ خدا می رفتیم، البته گروه آقایان وخانوما جدا از هم بودیم.
یکی از همون روزا موقع برگشت از درخروجی یه دفعه فشارجمعیت ما روبه عقب کشوند و گروه چندنفریمون از هم پاشید .
وقتی از شلوغی جمعیت کم شد به دور وبرم یه نگاهی انداختم ولی کسی از گروهمو پیدا نکردم
🌷 قلبم تندتندمی زد
نه راه پس داشتم نه راه پیش؛
یه زن تنها وبیسواد؛که توی غربت گم شده بود وازترس نمیدونست چکارکنه
اضطراب همۀ وجودموگرفته بود،
چون ناآشنا به زبان و محیط بودم و از طرفی از جان و آبروم می.ترسیدم
اولین راهی که توی اون حال به ذهنم رسید، مددگرفتن از خدا و اهل بیت بود ،یه کمی صبرکردم ولی هیچکی سراغم نیومد ،
🌷یاعلی گویان از جام بلندشدم و
رو به کعبه اشک ریختم، ومحمدُ (برادرشوهرشهیدمو) صدا زدم و گفتم :یادته توی دنیا هروقت درمونده می شدم کمکم می کردی ؛حالا بیا ببین توی این کشور غریب موندم.
به دادم برس محمد، مگه نگفتن شهدا زنده اند؛ خُب نشونم بده،
کمکم کن ...ناسلامتی ناموستم باغیرت😭
🌷این حرفارو باگریه گفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم،
سر در گم خودمو به نگهبانی که راهنمای زائرا بود رسوندم و با اشارش سوار اتوبوس شدم و آخرین ایستگاه پیاده شدم وبا سردرگمی دوباره از ایستگاه دوم سوار یک اتوبوسی دیگه شدم.
اما بی فایده بودچون توی این ماشین هم هیچ کس هم استانی ما نبود.
هنوز اتوبوس حرکت نکرده بودکه...
ادامه دارد......
💫پارت(112)
جلد دوم کتاب ازقفس تاپرواز
خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷
📝ادامه قسمت دادرس ♡
🌷با ناامیدی تمام به قصدپیاده شدن از راهروی اتوبوس حرکت میکردم که یهو یه صدایی ازپشت سرم شنیدم.(نترس... توباماهستی)
ازتعجب سرمو برگردوندم
جوونی رودیدم که بالبخندروی لبش بهم میگفت: خواهرم !پیاده نشو؟
خودم تادم هتل می رسونمت
دیگه لازم نیست بترسی
ما از یک کاروانیم؛ هرکاری هم داشتی به خودم بگو.
🌷با اینکه مطمئن بودم ازکاروان مانیست
اما دلم قرص شد
از خوشحالی خداموشکر کردم و تا آخرین لحظه کنارش ایستادم.
بعدپیاده شدن او جلو حرکت میکرد و من به دنبالش قدم برمی داشتم
احساس امنیت می کردم تا اینکه نزدیک هتل رسیدیم، اون جوون گفت: حالا میتونی بری خواهر !؟
یا شما را تا اتاقت برسونم ؟
گفتم :اینجاروخودم بلدم
🌷از شوق و اضطراب به سمت در هتل دویدم،اصلا حواسم به اون آقانبود.یه دفعه با خودم گفتم: ای وای...چرا از اون جوون تشکر نکردم ، سرمو چرخوندم ولی هیچکسو ندیدم، با تعجب اطرافمو نگاهی انداختم ولی کسی روتوی اون کوچۀ خلوت پیدانکردم. او رفته بود. اونم درعرض چندثانیه....
🌷تازه یادم اومد که اون جوون برادرشوهرشهیدم محمدبود
آره...خودم ازش کمک خواسته بودم،تاچنددقیقه اطرافمو می گشتم
اما اثری ازش نبود
خودموسرزنش کردم
که چرا شهید رو نشناختم.
روی پله ها نشستم و اشک ریختم
وقتی وارد اتاق هتل شدم همه از تعجب مات ومبهوت نگام میکردند. هم سفرم پرسید: چطوری مسیر هتلو پیدا کردی؟گفتم: یه امدادگر به دادم رسید.
🌷همۀ اونا فکر می کردندیه نفر از کاروان کشورمون منو به هتل آورده
اونا نمی دونستند که شهید به فریادم رسیده .به هیچکس این مطلبونگفتم چون هنوزم کمی تردید داشتم
تا اینکه برگشتیم ایران.
به محض ورودم به خونه دخترم خودشودرگوشم رسوندوگفت:
مامان شما توی مکه موقع طواف گم شدی؟
🌷با تعجب پرسیدم:چطور؟!
گفت:آخه همون روزی که گم شدی شبش عمو شهیداومدتوی خوابمو گفت :امروزبعدبرگشت ازطواف مادرت گم شده بوداما بلطف خدا راهو پیدا کرد.
گفت:به مادرت بگو من هرقدم باهاش بودم ونمیزاشتم یه تار از مو هاش خم بشه .
مادرت به سلامت برمی گرده
نگران نباش.
🌷اون لحظه سجده شکربجا آوردم که خدا دراین سفر دوتازیارت نصیبم کرد.
کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود
حاجی اِحرام دگر بند ببین یارکجاست
راوی:همسرِبرادرِشهیدبرزگر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
هر روزی که به پایان میرسد
آن را به کناری بگذار
آنچه در توانت بوده است را
انجام دادهای
اشتباهات زندگیت را
هر چه زودتر فراموش کن
فردا روز جدیدی است
آن را با اشتیاق و امید شروع کن
فردا هم روز خداست
میشود دوباره تلاش کرد
و همه چیز را از نو ساخت
به امید فردائی بهتر
شبتـ🌙ـون پر از نور الهی🌟
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃
🍃
⚜
🍃
⚜
✍داستان کوتاه
🦋افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند.
🦟پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند.
🦟پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد....
🕷در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد.
🕷افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است.
روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند.
و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند
برای همین حریص و شکم پرور نیست .
🦟اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد.
🦋پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند.
برخی از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست.
══❈═₪❅❅₪═❈══
""شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد.
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود.
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه ای رفت و
ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت:
اشکال نداره، فدای سرت...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
حکایت ماست
جای خدا مجازات میکنیم،
جای خدا میبخشیم…!
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#متن_خاطره🌹
بیت المال !
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
اون خودکارحق الناسه ...چه یک کلمه بنویسی چه یک کتاب
خاطره ای از سردار #شهید_مهدی_باکری
[فرمانده لشکر 31 عاشورا]
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"شهیدبرزگر"💫
╭┅─────────┅╮
@ShahidBarzegar65
╰┅─────────┅╯
⚫️همیشه همرنگ جماعت بودن خوب نیست.
عده ای همرنگ جماعت شدند
بیعت شکستندومسلم تنهاماند.
عده ای همرنگ جماعت شدند
تبدیل شدندبه قاتلان حسین فاطمه(ع)
🟢امروز ؛روزحرکت آقا اباعبدالله ازمکه به کوفه ...
روزحج ناتمام
روزی که قربانیِ ثارالله موکول میشود به روزعاشورا...
قربانیِ یکی از بهترین مخلوقات هستی..
🔴کاش رسول خدابود تا شاید مثل ابراهیم خنجرنمی دریدو زینب تنها نمی ماند.
اما این آزمون خون خدابود
همرنگ جماعت شدن؛ فرزندان علی وفاطمه را تا کجاها برد.
🟣عرفه فرصتی است تاخودمان رابهتربشناسیم
قدمهایمان را ؛قلمهایمان را
به دنبال حقیقت برداریم.
می گویندهرکس بمیردوامام زمان خود رانشناسدبه مرگ جاهلیت مرده است.
خدایا:
یاریمان کن
امام زمانمان را تنهانگذاریم.
🟡 آقاجان...می دانم هرصبح برایم دعامی کنی...هرشب برای گناهانم واسطه میشوی تاپرونده ام سیاه تر ازاین نشود...
امشب برای نفسم...برای آخرتم دعاکن
که بسیارمحتاج دعایت هستم.
🔵بزرگواران...این بنده سراپا تقصیر را به قدرِ قطره اشکی درگوشه چشمانتان درگریه های امشبتان؛در یارب یارب گفتنتان دعافرمایید.
التماس دعا
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
1.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟»
خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»
با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.»
خداوند به او داد.
«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.»
خداوند به او داد.
اگر... اگر... و اگر...
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.
از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»
خداوند گفت: «باز هم بخواه.»
گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»
خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»
او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها مینشیند و نگاههای سرشار از سپاس به او لذت میبخشد.
رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65