✨از شیطان پرسیدند:
گمراه کردن شیعیان چه سودی دارد؟!
🔥گفت:
امامِ اینها کـه بیایـد روزگـارمـن سیاه
خواهد شد!
✨اینهاکه گناه مۍڪنند امامشان دیرترمی آید. 💔😥
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌴شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.
در حین صحبت، دیدم یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند.
🌴بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر میگذاری.»
با حسرت گفت: «چه کیفی داره!»
عملیات فتح المبین آغاز شد.
🌴 سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد.
🌴وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجدهگاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود.
🌷#شهید_سعید_درفشان
🔰راوی:حاج صادق آهنگران
"شهیدبرزگر"💫
@shahidBarzegar65
حواستان به آدم هاى آرامِ زندگيتان باشد!
آدم هايى كه از صبح تا شب
هزار بار خودخورى می كنند كه
مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده،
مزاحمِ كارتان شوند!
آدم هايى كه وقتى تنهاترين هستيد،
فرقِ بينِ "ترک كردن" و "درک كردن" را تشخيص می دهند
آدم هايى كه "دمِ دستى" نيستند،
كه يك روز با شما،
يك روز با دوستِ شما،
و يک روز با دهها نفر مثلِ شما باشند!
آدم هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى
نمى خواهند
بيشترين انتظار شان،
چند دقيقه وقت ِخاليست
كه برايشان كنار بگذارى،
تا كنارت بنشينند و
يادآورى كنند يك نفر هست
كه به بودنت نياز دارد...
قدر آدمهاى آرامِ زندگيمان را بدانيم
قبل از آنكه ناگهانى رفتنشان،
ما را به آشوبى هميشگى بكشاند
👤علی قاضینظام
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
🌹🍃
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود.
فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت:
کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. مردی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت:
این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد .
مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت:
بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟
گفت: کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد....
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
3.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا شده که به این فکر کنی⁉️
⭕️با این همه مسلمون و #شیعه امام زمان چرا تنهاست و ظهور نمیکنه⁉️
👌بادیدن این #کلیپ کوتاه جواب سوالتو پیدا کن.
🍃درخت پرباری که برگهایش کم است.
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌤
امام_زمان_عجل_الله_فرجه_الشریف
آخرالزمان
ظهور
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
❤️ الگوبرداری از شھـــــدا
🦋 از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️
🦋 گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،
اینکه بروم یک گوشهای از این مملکت تو یک مسجدی؛ تو یک پایگاه بسیجی برای بچههای نوجوان و جوان کارفرهنگی انجام بدم
🦋 و برای امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف؛
انسان تربیت کنم،
سرباز تربیت کنم،
🦋 کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید #جواب_بدیم....!!!
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
بدهکاربودم وازهرطرف به خودم وخانوادم سخت می گذشت.
زندگیم داشت ازهم می پاشید.
یه شب بادل پر رفتم مسجد واز خدا خواستم راه نجاتی برام فراهم کنه.
اونجا شهیدبرزگر رودیدم.
مثل همیشه درسلام واحوالپرسی پیشقدم شد.
باهاش ارتباط خوبی داشتم می دونستم ثروتمنده .
برای همین ازش خواستم باغِ منو نقدبخره.
اما آقامحمدگفت:
اول بایددلیل فروشتو بدونم؟!
سفره دلموبراش بازکردم.
وقتی جریانو فهمیدبهم گفت:
فردا شب مسجدمنتظرتم.
شب بعدباخوشحالی سرقراررفتم.
آقامحمداونقدرنمازخوندتاهمه رفتند ومادونفرتنهاموندیم.
بعدنمازباخوشرویی بطرفم اومدویک پلاستیک مشکی پرپول به دستم داد ورفت.
وقتی اومدم خونه.مبلغ دوبرابر خرید باغ بودوتمام بدهیهارومی شست وحتی اضافه هم میومد تامعاش سالمو راحت بگذرونم.
روزبعدمسجدرفتم وبه آقامحمدگفتم
قیمت باغ که اینقدرنمی ارزید.
گفت :میدونم. اون مبلغ قرض الحسنه بودباغت هم گوارای وجودبچه هات.
هروقت داشتی میدی...
نمی دونستم چطوری ازش تشکرکنم.
روزبعدشنیدم آقامحمدرفته جبهه.
اون پول برام خیلی برکت داشت وهرگزبدهکارنشدم .
وضع مالیم اونقدرخوب شدکه باورش برای همه سخت بود.
اماچیزی که آزارم میداداین بودکه
آقامحمدهرگزبرنگشت.
من موندم وکوله باری ازبدهی به شهید ...
آقامحمدرفت وبرای همیشه من رو بدهکارمعرفتش کرد.
باغ رضوان الهی گوارای وجودت بامرام...
اکنون این شخص به احترام شهید یکی از زمینهای باارزش خودرا وقف ساخت مکان دینی- فرهنگی نموده است.
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
رفیق جانم
گذشته جای ماندن نیست
خاطرات کهنه و دل آزار را رها کن
جلو جلو هم ندو که از نفس میافتی
حال را دریاب تا حالت خوب باشد
یک لیوان دمنوشت رابردار
بایست مقابل پنجره
عمیق نفس بکش
اگربازهم آرام نشدی
چندآیه بقدرحوصله ات بخوان
و فکر کن به هیچ چیز
به هیچ چیز فکر کن
انقدر سخت نگیر رفیق جانم
انقدر سخت نگیر زندگی زیباست🌸
به دعای شهدا
شبها وروزهایتان بخیر
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
﷽🕊♥️ 🕊﷽
پیرمردی در دامنه کوههای دمشق هیزم
جمع میکرد و میفروخت تا مایحتاج
زندگی را برطرف کند
روزی حضرت سلیمان پیرمرد را در حال
جمع آوری هیزم دید تصمیم گرفت
تغییری در زندگی پیرمرد به وجود بیاورد
او یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد
تا شاید زندگیاش بهبود یابد
پیرمرد تشکری کرد و بسوی خانه روان شد
وقتی به خانه رسید نگین قیمتی را
به همسرش نشان داد
همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را
در نمکدانی گذاشت اما ساعتی بعد به کلی
فراموش کرد که نگین را کجا گذاشته
زن همسایه که به نمک احتیاج پیدا کرده بود
به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما وقتی زن همسایه به خانهاش رفت
و چشمش به نگین افتاد نگین را نزد خود
مخفی کرد
پیرمرد از اینکه نگین گم شده بود بسیار
مأیوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت
و عصبانی و زن پیرمرد هم گریه میکرد
که چرا نگین را گم کردهام
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت
آنجا دوباره با حضرت سلیمان روبرو شد
و جریان گم شدن نگین را گفت
حضرت سلیمان نگین دیگری به او داد
و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد تشکر کرد و خوشحال به خانه رفت
در میانه راه نگین را از جیب خود بیرون آورد
و بالای سنگی گذاشت و خودش چند قدم
دورتر نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد
در این وقت ناگهان پرندهای نگین را
به منقار گرفت و پرواز کرد و رفت
پیرمرد هرچه دوید و هیاهو کرد فایده
نداشت تصمیم گرفت چند روز از خانه
بیرون نرود
بعد از چند روز همسرش گفت برای خوراک
چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی؟
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم
جمع آوری کرد که باز هم صدای حضرت
سلیمان را شنید و دید که حضرت ایستاده
و با حیرت بسوی او مینگرد
پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد
که پرنده آن را ربود
حضرت سلیمان به او گفت: میدانم که تو
به من دروغ نمیگویی ایرادی ندارد
بیا این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر
است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتماً آن را بفروش تا شاید در حال و روزت
تغییری بوجود آید
پیرمرد قول داد که آن را به قیمت خوب
بفروشد پشته هیزم خود را گرفت
و بسوی خانه حرکت کرد
در مسیر خانه پیرمرد رودخانهای بود
هنگامی که به رودخانه رسید خواست تا
کمی استراحت کند و نفس تازه کند
نگین را از جیب خود بیرون آورد که در
آب بشوید، ناگهان نگین از دستش سُر خورد
به دریا افتاد اما هر چه کوشش کرد
و در آب غواصی کرد چیزی بدستش نیامد
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت و
دیگر از ترس حضرت سلیمان به کوه نمیرفت
همسرش به او اطمینان داد که صاحب نگین
هر کسی که هست تو را بسیار دوست دارد
اگر دوباره او را دیدی تمام قصه را برایش بگو
من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت
پشته هیزم را جمع آوری و به طرف خانه
روان شد که ناگهان حضرت سلیمان را دید
پشته هیزم را به زمین گذاشت و دوید
و فرار کرد
حضرت سلیمان خواست تا مانعش شود
اما فرستاده خدا جبرئیل آمد و به او گفت:
ای سلیمان خداوند میگوید که تو
چه کسی هستی که میخواهی حالت بنده
مرا تغییر دهی و مرا فراموش کردهای
حضرت سلیمان با سرعت به سجده رفت
و از اشتباه خود معذرت خواست
خداوند به واسطه جبرئیل به حضرت
سلیمان گفت: تو حال بنده مرا نتوانستی
تغییر دهی، حال ببین من چگونه اینکار را
انجام میدهم
پیرمرد که با سرعت بسوی قریه روان بود
با مرد ماهیگیری روبرو شد!
ماهیگیر به او گفت ای پیرمرد
من امروز ماهی بسیاری گرفتهام
بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهیها را گرفت و برایش
دعای خیر کرد
همسرش وقتی شکم ماهیها را پاره کرد
در شکم یکی از ماهیها نگین را یافت و به
شوهرش مژده داد که نگین پیدا شده است
شوهر با خوشحالی به او گفت تو ماهی را
نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامی که زن نام نمک را شنید
ماجرای نگین اول نیز به یادش آمد که در
نمکدان پنهان کرده بود سریع به خانه
همسایه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد
وقتی که زن همسایه صحبتهای زن را
شنید ملتمسانه عذرخواهی کرد
و نگینش را آورد و گفت: نگینت را بگیر
من خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم
چیزی نگو چون او شخص پاک نفسی است
اگر خبردار شود مرا از خانه بیرون خواهد کرد
از آن طرف پیرمرد در جنگل که بالای
درختی رفته بود تا شاخه خشک شدهای را
قطع کند ناگهان چشمش به نگین قیمتی
در آشیانه پرنده افتاد با خوشحالی نگین را
گرفت و به خانه آمد
فردای آن روز پیرمرد به بازار رفت
و هر سه نگین را به قیمت بالایی فروخت
حضرت سلیمان علیهالسلام که تمام
ماجرا را به چشم میدید یقین یافت که
بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد
مگر آنکه خداوند بخواهد
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
💞حضرت زهرا (س) و سید مرتضی
🌼 یکبار سر چند قسمت از مطالب نشریه سوره، نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم. حالم خیلی خراب بود و حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم حضرت زهرا (س) را در عالم رویا دیدم و شروع به شکایت از سید کردم. ایشان فرمودند: « با پسـر من چکار داری؟ »
🌼 اما من باز هم از دست حوزه و سید نالیدم؛ باز ایشان فرمودند:
« با پسـر من چکار داری؟ »
بار سوم که این جمله را از زبان خانم شنیدم از خواب پریدم؛ وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود.
🌼 مدتی گذشت؛ تا اینکه نامه سید به دستم رسید: «یوسف جان! (یوسفعلی میر شکاک) دوستت دارم! هر جا می خواهی بروی برو ..
ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند.»
📚 کتاب آوینی / نشر یا زهرا (س)
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65