🍃✨... بسم رب الزینب الصبور ...✨🍃
قبلِ هر جمله و حرف و سخن و نقل کلام،
اولِ صبـحِ #سـه_شنبه به شمـا عرضِ سلام🙃
#السلام_علیک_یاصاحب_الزمان ✋🏻
#حدیث 🌸☔️
امام على عليه السلام:
بى اعتنايى تو
به كسى كه به تو رغبت دارد،
كم خردى است!
و رغبت تو
به كسى كه به تو بى رغبت است،
خوارىِ نفْس است!
📚ميزان الحكمه جلد 7 صفحه 546
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سه_شنبه_های_دلتنگی 💔
در انتظار کدام روز بمانم آقا جان؛تا به نامه ی عملهایم مهر مقبولیتت بخورد؟🖤😔
پر شده از حسرت بند بند زندگیم..🥀
دانه های تسبیح به حیرت در آمدند وقتی ذکر هر روزه ام شده:
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨🍃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#تلنگرانه 💡
✍ اُمُّل بودن جسارت میخواد...
اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!! 🌸🍃
اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!
اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!⛔️
اينکه تو فاطميه مشکى بپوشى🖤
و مردم عروسى بگيرن!!
اينکه به جاى آهنگ و ترانه، قرآن گوش کنى!!
ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره آخر الزمان است،
به خودت افتخار کن،🌸
تو خاصی..✨
تو فرزند زهرايى..😇
تو شيعه على هستى.. 🍃
تو منتظر فرجى..❤️
تو گريه کن حسينى نه اُمُّل💔
بگذار تمام دنیا بد و بیراهه بگویند!!
به خودت...
به محاسنت..☘
به چادرت..
به عزاداریت..
به سیاه بودنش..
می ارزد به یک لبخند رضایت #مهدی فاطمه س..
با افتخار قدم بزن!!..🌹
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#دلبرانه 💞
°°وَ مَن يَغـفِـرُ الـذُّنوبَ اِلَّا اللهُ°°
چه کسی غير از خدا
میتواند گناهان بندگان را ببخشد؟💚
سوره آل عمران آیه 135
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه تا از کابوساتونو بگید.
ایران!
ایران!
ایران!
+✌️🏻(:
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
نماز اولوقت🍃🌸🍃
در نگاه پیامبر اکرم (ص) نماز اول وقت، محبوب ترین کار نزد خداوند است.❤️
حضرت می فرمودند: «هرگاه نماز در وقتش خوانده شود، به طرف آسمان بالا رود، درحالتی که همچو نور می درخشد و درهای آسمان برای آن نماز باز شود تا اینکه به عرش برسد. سپس برای نمازگزار شفاعت می کند و می گوید خدا حافظ تو باشد،
آن گونه که در توجه و حفظ من کوشیدی.»🌼
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#حضرتــ_ماهـ 🌙✨
اِمامِما
رَهبَرِما
آقایِما
عَزیزِما
حُسِینِما
دَراینزَمان
اِمامسِیِدعَلیحُسِینیخامِنِهایاَست😍
+سیدحسننصرالله🙃
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
علیرضا پناهیانClip-Panahian-CheraImanMaZaeefe.mp3
زمان:
حجم:
1.4M
💡چرا ایمان ما ضعیفه؟
👈🏻 چطور تقویتش کنیم؟
#پامنبرے ✨
@Panahian_ir
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودونهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
اشتیاق
اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... هيبا كش و قوس حسابي به بدنم، همه
عضلات رو از توي هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاريك شده
بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتي توي اون خيابون باريك ...
هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه مي كردم بيشتر از دست خودم عصباني مي شدم ... با وجود اينكه
اون خواب طولاني عالي بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتي رو كه از من گرفته بود ... براي كاوش و
تحق قي . .. براي ي د دن و تحل لي كردن اي... حتي براي حرف زدن با مرتضي ... 3 روز بيشتر قم نبود مي ...
براي چند لحظه با ناراحتي سرم رو گذاشتم روي ي ش شه پنجره ... يحت نمي دونستم ساندرز و بق ه،ي الان
كجان ...
هر چي به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم ي ن ومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلا از
يبا گاني ذهنم پاك شده بود ...
از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، لي دن
از پشت صدام كرد ... باورم نمي شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توي دستش، اونم داشت مي اومد
سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بود مي ... حالت بهتره؟ ...
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... چرا؟ ... نمي دونم ...
نگاهم ني ب اونها چرخي زد و دوباره برگشت روي لي دن ...
جايي مي خوا دي ي بر د؟ ...
سر عي منظورم رو فهم دي ...
ـ مرتضي پايينه ... مين ساعت ديگه از هتل م ميري سمت حرم براي ي ز ارت ...
يحت فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا ن مي ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمون دي ... بدون من نر دي ...
بدون ي ا نكه حت هي ي لحظه صبركنم، سر عي برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شا ني ادي مكالمه با دي
نيب ما ادامه پ مداي ي كرد ... فقط حال خودم رو مي فهميدم كه دل توي دلم نيست ... مي خواستم هر چه
زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور مي شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت م ي
يا ستاد و ديگه چي ه مسكن و خواب آور ،ي نمي تونست تا فردا نجاتم بده ...
عيسر دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشك نشده بود
... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابي هتل رسيدم ...
از آسانسور كه خارج شدم، پ داي كردن دن لي و مرتضي كار سختي نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با
عروسكش بازي مي كرد ... و اون دو نفر هم روي مبل، غرق صحبت با هم بودن ... ليدن پاهاش رو رو ي
هم انداخته بود ... هيزاو دار نسبت به در آسانسور و ورود ،ي طوري نشسته بود كه دخترش در مركز
نگاهش باشه ... بهشون كه نزديك شدم، مرتضي زودتر من رو د دي ... از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خ يلي از قبل بهتره ...
لبخندي مملو از شادي تمام صورتم رو پر كرد ...
ـ با تشكر از شما عال مي ... و صد در صد آماده كه بر مي ي ب رون ...
با كمي فاصله، نشستم روي مبل جلويي اونها ...
ـ مي خواست مي نماز مغرب و عشا رو حرم باش مي ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته
بود ...
چه اعتقاد و واژه عج يبي ... خدا ...
چيه واكنش مقابل و جبهه گيرانه ي ا نشون ندادم كي... ي ي د گه از دل لي هاي اومدنم، ديدن و شنيدن هم ني
عجايب بود ... و واكنش اشتباهي از من مي تونست اونها رو قطع كنه ...
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... هيبا چادر مشكي ... توي فاصله اي كه من بي هوش
افتاده بودم خريده بودن ...
بالاخره در ميان ي ه جان و اشتياق ري غ قابل توصيف من، راهي حرم شدیم...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصد
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو مي شناسي؟ ...
ـ هيچي ...
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمي كرد اين همه اشتياق براي
همراه شدن، متعلق به كسي بود كه هيچ چيز نمي دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ... من در جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا
زده بودم ...
چند لحظه سكوت كرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري كه ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و
خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... كه براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزي كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ...
جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چ زي ي د ي اگه نبود ... و حالا يه خانم .. .؟ اين همه راه و احترام براي يه
خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي كمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ... و لحظاتي از اين فاصله
كوتاه هم به سكوت گذشت ... از طوفان و غوغاي درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون
شده بود ... شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... فاصله اي كه ارزش شروع يك صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودي
حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكي از اشك مخفي شده بود ... و من محو تصاويري ناشناخته ...
حس عجيبي درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه مي گذشت قوي تر مي شد ... جاذبه اي عميق و
قوي كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ... جاذبه اي كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش مي كش دي ... با قدرت وسيعي كه نمي فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين؟ ... يا
آسمان؟ ...
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه مي كرد و قطرات اشك به آرامي از گوشه چشمش فرو مي
ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه كاري هاي مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روي من ... نگاهي كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي
...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو كه بردم داخل و جا پيدا كرديم ... برمي گردم پيش شما كه تنها نباشي ...
تمام وجودم فرياد مي كشيد ... فرياد مي كشيد من رو هم با خودتون ببريد ... منم مي خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود
اونها رو نگاه مي كردم ...
اونها از من دور مي شدن ... من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي كه به اون عظمت خيره
شده بود ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️