#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل8⃣ #شوخ_طبعی
#شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به #حوزه_علمیه باز نشده بود ادامه داشت.
یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا بر می گشت.
همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی #اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را #اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد #تلافی کند.|😂|
هادی یکباره با #سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و #سوییچ موتور را برداشت.|😱|
موتور این شخص یکباره #خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم!
هرچی که آن شخص داد می زد، #اهمیتی ندادیم. به هادی گفتم: خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این #بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه.|😠|
یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب. این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و #التماس می کرد.
هادی هم #کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر #تابلو. بعد هم رفتیم.|😐|
[۵]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_بیست_وهشتم
#تلافی😎😈
یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم در بین راه یکی به رفقای مسجدی رسیدیم و او هم با موتور داشت زهرا برمیگشت. 🏍
همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم.
یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها چندین بار هادی را اذیت کرده! از نگاههای هادی فهمیدم که میخواهد تلافی کند اما نمی دانستم چه قصدی دارد! 😈
هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوئیچ موتور را در حالی که روشن بود چرخاند و برداشت😯
موتور این شخص هم خاموش شد ما هم گاز را گرفتیم و رفتیم...
هرچه آن شخص داد میزد اهمیتی نمیدادیم. 😩
به هادی گفتم خوب نیست الان هوا تاریک میشه این بنده خدا وسط بیابون چیکار کنه!؟
گفت: باید ادب بشه! ☝️🏻
یک کیلومتر جلوتر ایستادیم برگشتم به سمت عقب. او همین طور با دست اشاره و التماس میکرد. 🙏🏻
هادی هم کلید🔑 را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده زیر تابلو!
و بعد هم رفتیم...
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari