eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم تبادل : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 🌹قسمت بیست ودوم 🍃❤️اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم. فقط یه بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر، اما من نرفتم. 👌اون چندروز مشهدمون سریع گذشت، وقتی برگشتیم رفتم اسممو کلاس رزمی کاراته ثبت نام کردم. 😔نماز خوندن شده بود غمم، واقعا بلد نبودم نماز بخونم. دستام تو هم قلاب کرده بودم 💔خدایا من باید چیکارکنم تا نماز بخونم؟ خودت کمکم کن... 🌟تو همون حالت گریه، خوابم برد. خواب دیدم تو شلمچه ام یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن؛ یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم تو حسینیه نماز جماعت هست شما هم بیا. -آخه من نماز خوندن بلد نیستم +شما بیا یاد میگیری -ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟ ❤️+من محمد ابراهیم همتم به سمت حسینیه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد، ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم. 😭تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم، بعداز اتمام نماز رو به سمتم کرد و گفت : 🌹خانم معروفی من برادرتم، همیشه تا زمانی که من برادرتم. هرجا کم آوردی بهم متوسل شو صدام کن حتما جوابتو میدم... 😭😭یهو از خواب پریدم. اذان صبح بود، رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح. بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود بدین ترتیب نماز خوندن توسط یاد گرفتم. 🍃چندماهی از ماجرای نماز میگذشت احساس میکردم چشمم تار میبینه از یه دکتر چشم وقت گرفتم فردا نوبت دکترمه... ... ✅تمام اسامی بجز و مستعار میباشد و تمام روایت هست 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
✨ 🌹قسمت چهل وهشتم 🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه توضیح در مورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم. اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی؛ آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود. 😔یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد فرمانده اش بود. 🍃حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا 😭وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه... 🏃یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد، بهش آرامبخش زدن. اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس، عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود. تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده؛ فرمانده اش بود. 👌یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت. همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم. 🚗سوار ماشین شدیم، تو ماشین خوابم برد و... ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت پنجاه و دو -خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم حاج رضا: شرمنده اگه
✨ 🌹قسمت پنجاه وسه 👌تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم. گاهی تحسینم میکرد، گاهی اخم، گاهی گریه؛ اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی. ☺️امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا. 🕊اول رفتم قطعه و آخر مزاری که به یاد بود. از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈 تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم مستقیم رفتم اتاقش. -سلام +سلام چرا زحمت کشیدید -زحمتی نیست +مادر شما رو فردا ناهار دعوت کردن. 😍❤️دلم میخواست جیغ بکشم از خوشحالی. 🛍رفتم خرید یه روسری خیلی خوشگل خریدم. تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم چادر معمولی مهمونیم گذاشتم. 😌وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم تا ده شد با ذوق حاضر شدم. 💐وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم. ادامه دارد... 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او ✨ 🌹قسمت شصت از جا پاشدم گوشیم زنگ خورد -الو بابا: پاشو بیا خونه 😭همین
✨ 🌹قسمت شصت ویک -آقای دکتر چی شد؟ +تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش 😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا -رضا هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه 🔰‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود اما همون روز تو ادرارش خون بود دکترا سریع ازش آزمایش گرفتن، دوروز بعد جواب آزمایشا اومد. بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم. 🍃🌹یاحسین غریب متوسل شدم بازم به بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند -مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟ +حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟ -شهید همت چطور 😭+تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید ❤️بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم. 🏘دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت. 🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋 https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981 ❤️ڪانال شهیـــــد محمــــدهــــادے‌ذوالفقـــارے❤️