#حضرتــ_ماهـ 🌙✨
یکی از چیزهایی که بنده نگران آن هستم این است که نسل جوانِ بالندهی ما...
به تدریج این حوادث مهم را، این عبرتهای بزرگ دوران معاصر را از یاد ببرد اگر جوانهای ما این حوادث را ندانند تحلیل و عمقیابی نکنند در شناخت کشورشان و در شناخت آینده دچار اشتباه خواهند شد. ۹۴/۶/۱۸
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
#یاایهـاالدلبـر ♥️
قلبم عمل باز می خواهد...
باید همه را جز #تو بیرون کنم..!
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
تا #من،منم،ضمیر تو پیدا نمی شود! باید برای دیدن #تو انقلاب کرد...🍃 -محمد سهرابی
با شعر و سبک و قافیه جایی نمیرسیم!
باید مثال عابس و حر و حبیب شد... 😞🥀
#چندخطبایاران 🕊
#شهیدعمادمغنیه
🌷شهید عماد مغنیه معروف به حاج رضوان، ۷ دسامبر سال ۱۹۶۲ در شهر صور واقع در جنوب لبنان به دنیا آمد.
🦋با انتقال سید حسن نصرالله به حزب الله او نیز به این حزب منتقل شد و پس از اجرای موفق چند عملیات، به عنوان فرمانده گارد حفاظت مقامات بلندپایه حزبالله انتخاب شد.
حاج رضوان ( ۱۹۶۲ - ۲۰۰۸ م) بنیانگذار یگان نظامی حزب الله لبنان و از فرماندهان جنگ ۳۳ روزه بود.
🌷سید حسن نصرالله عماد مغنیه را متفکر و مخترع عملیاتهای نظامی و رأس هرم ساختار جهادی معرفی کرده است.
🦋 هیچ کس اورا نمیشناخت و مثل مردم عادی در شهر رفت و آمد میکرد به همین علت وی به «مرد سایه» در مقاومت اسلامی شهرت داشت و بسیاری او را مغز متفکر حزب الله قلمداد میکنند.
🌷آمریکا، مغنیه را فرد شماره یک تحت پیگرد و در فهرست تروریستها میدانست و ۲۵ میلیون دلار به کسی که درباره او اطلاعات ارائه کند، جایزه تعیین کرده بود.
🦋 عماد مغنیه در سال ۲۰۰۸ م در دمشق ترور شد و به شهادت رسید.
آیت الله العظمی خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران در پیامی به مناسبت شهادتش، او را فردی معرفی کرد که سراپا عشق و شور جهاد فی سبیل الله بود.
#سالروز_زمینےشدن 🌏
#عمادمغنیهحاجقاسمِسیدحسننصرالله
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
هميشه به اين فكر میکردم كه
علت گريه چيست..!؟
در هنگام گريه، بدنمان در حال مبارزه با چيزی است كه ذهن و قلبمان نمیتوانند آن را توجيه كنند.... 💔🍃
#گوشه_نشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•نِعٔمَالٔرِفیْقٔ•
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 جايي از وسط ماجر
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوپنج
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
من هم بيايم؟ ...
كمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه ... بهم
بريزه و باهام برخورد كنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ...
- ما با گروه هاي توريستي نميريم ...
- منم نمي خوام با گروه هاي توريستي برم ... اونها حتي اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه
شركت توي جشن نميرن ...
چند لحظه سكوت كردم ...
- مي تونم باهاتون بيام؟ ...
هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه ... اون هم توي يك سفر خانوادگي ... اون هم
آدمي مثل من رو ... كه جز دردسر و مزاحمت براي ساندرز، چيز ديگه اي نداشتم ...
همين كه به جرم ايجاد مزاحمت ازم شكايت نمي كرد خيلي بود ... چه برسه به اينكه بخواد حتي يه لحظه
روي درخواستم فكر كنه ...
انتظار شنيدن هر چيزي رو داشتم ... جز اينكه ...
- ما مهمان دوست ايراني من هستيم ... البته براي چند تا از شهرها هتل رزرو كرديم ... اما قم و مشهد رو
نه ...
بايد با دوستم تماس بگيرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسي كنيم ... اگه مقدور بود حتما ...
چهره اش خيلي مصمم بود ... و باورم نمي شد كه چي مي شنيدم ... اگه من جاي اون بودم، حتما تا الان
خودم رو له كرده بودم ... سري تكان دادم و ...
- متشكرم ...
اومدم ازش جدا بشم كه يهو حواسم جمع شد ... به حدي از برخوردش متحير شده بودم كه فراموش
كردم از هزينه هاي سفر سوال كنم ... سريع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ...
- دنيل ...
در نيمه باز در حال بسته شدن بود ... از حركت ايستاد و دوباره باز شد ...
تا اون موقع، هيچ وقت با اسم كوچيك صداش نكرده بودم ... صدا كردنم بيشتر شبيه دو تا دوست شده
بود ...
- مخارج سفر حدودا چقدر ميشه؟ ...
شما قطعا هتل هاي چند ستاره ميريد ... اگه دوستت قبول كرد، اون شهرهايي رو هم كه مهمان اون
هستيد ... من جاي ديگه اي مي مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام ميده ... من جايي مثل متل اي
مسافرخونه رو ترجيح ميدم ...
از شنيدن اين جملات من خنده اش گرفت ...
- باشه ... حتما بهش ميگم ... هر چند فكر نمي كنم نيازي به نگراني باشه ...
با خوشحالي و انرژي تمام از اونجا خارج شدم ...
نمي دونستم سرنوشت رفتنم چي مي شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشكلي نداره
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
حمله اگرها ...
همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ... تمام موانعي كه توي سرم چيده بودم يكي پس از ديگري بدون هيچ
مشكلي رفع شد ... به حدي كارها بدون مشكل پيش رفت كه گاهي ترس وجودم رو پر مي كرد ...
انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و كارگرداني كه همه
چيز رو براي نقش هاي اول مهيا كرده ...
چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست
حقيقي باشه؟ ...
از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد كجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو
تمديد كني؟ ...
گاهي شك و ترس عميقي درونم شكل مي گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ...
- برگرد توماس ... پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممكنه توي
ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ... اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ... اگه ... اگه ...
هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...
روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره اين افكار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين
شكل ممكن به سمتم حمله كرد ...
نفس عميقي كشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... اراده من براي رفتن قوي تر از اين بود كه
اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه ...
دست كوچيكش رو گذاشت روي دستم ...
- خوابي؟ ...
چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- پدر و مادرت كجان؟ ...
خودش رو كشيد بالاي صندلي و نشست كنارم ...
- مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...
روي صندلي ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ...
نه مي تونستم بهش نگاه كنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل چطور بهم
اعتماد كرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...
دوباره نشست كنارم ...
- اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم ...
نفس عميقي كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ...
بايد عادت مي كردم ... به تحمل كردن نورا ...
به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود كه حتي فكرش، من رو به
وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ...
يول ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم مي اومد ... هر بار كه چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار
كه حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام
زنده مي شد ... و وحشتي كه تا پايان عمر در كنار من باقي خواهد موند ...
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️
سید محمدرضا نوشه ور7_.mp3
زمان:
حجم:
9.96M
دارم از دست میرم نمیخواے کارے کنے؟!
برا این بیچاره آبرو دارے کنے... 💔🍃
محمدرضانوشهور🎤
#پیشنهاد_دانلود 🔥
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/3048734740Cd4d2cbd981
❤️ڪانال شهیـــــد
محمــــدهــــادےذوالفقـــارے❤️