#شهید_محمدرضا_شفیعی
تـاریخ شـهادت : ۱۳۶۴/۰۵/۰۲
کـشور شـهادت : ایران
مـحل شـهادت : مجنون
#شوخی_شهدایی
#آفتاب زد
😂
😂
وقتی بی خوابی😴 می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد كه بگذاریم دیگران راحت بخوابند😴،خصوصا دوستان نزدیك.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می كردیم،رفیقی👬 داشتیم،خیلی آدم رك و بی رودربایستی بود
یك شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تكان دادم و آهسته به نحوی كه دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یك مرتبه پتو را كنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه كه آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها😂😂
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#جملات_ناب_شهدا
#شهید_امرائی
🌹
🌷 شهید هم چون شمعی است که خود را می سوزاند تا بلکه بشریت در پرتو انوار بی نهایت روشن آن، راه صحیح چگونه زیستن را بیاموزد. شهیدان در سپهر عشق قرآنند. شهید هم چون قلبی به اندام های مرده ی بی رمق جامعه، خون خویش را می رساند و بلندترین فریادش تکامل انسانیت درلوای قرآن است🌺.
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#منتظر_ظهور
#دعای_فرج
🌷اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک الْمُشْتَکى، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَالزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ.🌷
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#خاطره_از_شهید
#شهید_هادی_ذوالفقاری
👇👇👇👇
🌹
🌹
🌹
کار فرهنگی مسجد🕌 موسی ابن جعفر(ع) بسیار گسترده شده بود. سیدعلی مصطفوی(همسفر شهدا) برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد.
همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید. می گفت هم سالم است هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین پشت مسجد🕌 داخل خیابان #شهید عجب گل بود که از آنجا خرید می کرد.
شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود. با یک نگاه می شد فهمید این پسر زمینه معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سیدعلی مصطفوی (همسفر شهدا) رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم. سیدعلی می گفت: این پسر باطن پاکی دارد، باید او را جذب مسجد کنیم.
برای همین چندبار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد🕌 چندین برنامه داریم. اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن.
حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری در برنامه فوتبال مسجد🕌 شرکت کن. آن پسرک هم لبخندی🙂 می زد و می گفت: چشم، اگر فرصت شد می یام.
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود. تا اینکه یک شب🌌 مراسم یادواره #شهدا در مسجد برگزار شد. این اولین یادواره شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود.
در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد🕌 نشسته! به سیدعلی اشاره کردم و گفتم: رفیقت اومده مسجد.
سیدعلی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت: ایشان دوست صمیمی👬 بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید!
خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم🙂. بعد سید علی گفت: چی شد اینطرفا اومدی؟!
او هم با صداقتی که داشت گفت: داشتم از جلوی مسجد🕌 رد می شدم که دیدم مراسم دارید. گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
سیدعلی خندید و گفت: پس #شهدا تو رو دعوت کردن.
بعد با هم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم. یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما باتعجب به آن نگاه می کرد. سید علی گفت: اگه دوست داری بگذار روی سرت.
او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من می یاد؟
سیدعلی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد، #شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند!
همه خندیدیم. اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی #شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش، همان #هادی_ ذوالفقاری بود که سیدعلی مصطفوی(همسفر شهدا) او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی🕌 شد.
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#شوخی_شهدایی
#سوت
🌸🌸🌸
برای شبهای🌌 عملیات و رفتن به کمین، گشت و شناسایی و مواقع حساس، رزمهای شبانه حکم تمرین و کارورزی داشت. همه توصیه فرماندهان👨✈️ را در این شبها این بودکه بجه ها به هیچ وجه با هم صحبت نکنند🙅♂، حتی اگر ناچار باشند تا سکوت و خویشتن داری ملکه شان بشود، نه تنها حرف نزدن بلکه تولید صدا نکردند به هر شکل ممکن. برای همین گاهی که اسم کسی را صدا می زدند یا دعوت به صلوات می کردند، صحنه های خنده داری به وجود می آمد. از جمله در جلسه ای توجیهی به همین منظور دوستی از مسئول رزم شب که تأکید می کرد حتی در گوشی نباید حرف بزنید چون شب🌑 صداها خیلی سریع انعکاس پیدا می کند پرسید: آقا اجازه است، سوت چی، می توانیم بزنیم😂😂
#شهدای_خندان_رزمندگان_دلاور
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#جملات_ناب_شهدا
#شهید_امین_الله ملائی
🌹
در ذرّه ذرّه ی اعمالتان ، رضای #خدا را در نظر بگیرید . بیشتر به یاد مرگ باشید و از ترس😲ِ قیامت ، این روزِ هول انگیز ، بر خود بلرزید .
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#منتظر_ظهور
#دعای_فرج
🌷اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ وَمُنِعَتِ السَّمآءُ، واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيک الْمُشْتَکى، وَعَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَالزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَالسَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرينَ.🌷
@ShahidMohammadHadizolfaghari
#خاطره_از_شهید_ذوالفقاری
#_راوی_سید روح الله میرصانع
🌹از بالاترین ویژگی های آقا #هادی که باعث شد در این سن کم، ره صدساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود.
برخلاف بسیاری از انسان ها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هرگونه ناپاکی بود. حرفش را می زد و اگر اشکالی در کار خودش می دید سعی در برطرف نمودن آن داشت.
یادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه🕌 کاشف الغطاء نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد.
آن اوایل به هادی گفتم: نمی خوای زن بگیری؟
می خندید و می گفت: نه، فعلاً باید به درس و بحث برسم.
سال بعد وقتی در مورد زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با #هادی متأهل شده بودند و ظاهراً در #هادی تأثیر گذاشته بودند.
یکبار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی من حرفی برای ازدواج💍 ندارم.
از این صحبت چند روزی گذشت. یکبار به دیدنم آمد و گفت: می خواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم.
با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اینکار مخالفت کردم اما #هادی تصمیم خودش را گرفته بود.
آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می کنم حالت سوختگی💥 داشت. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم.
هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟
گفتم: با کمال میل، بفرمائید.
هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت😴 کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبت های #هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته؟
نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد. اما من همچنان اصرار می کردم.
بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم!
مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. می گفت که شیطان👹 با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم🔥!
من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم. درد دنیایی باعث شد که #هادی از آتش🔥 شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش🔥 جهنم نشود.
@ShahidMohammadHadizolfaghari