eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
521 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح جمعہ 💔(:
به یادتون بودم 🚶‍♂
😭💔 تپش قلب❤️من امروز فقط یاد شماست… 🌤کاش هر صبح به رنگ رخ تان شود ♥️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
@ShahidMostafaSadrzadehدستورات سیدابراهیم صبح تاسوعا .mp3
زمان: حجم: 6.43M
💔 دستورات فرمانده سیدابراهیم صبح تاسوعا ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
کنار رسول ترک ... بہ یادتون بودم (((:
☀️🥀 اے آنکه طبیب دردهاے مایـے...♥️ این درد ز حد رفت، چه می‌فرمایـے؟ :(( ♥️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
شکار لحظہ هامون 😍
😔💔 آنان که خاک را 🌱 به نظر کیمیا کنند 🌷 آیا شود که گوشه ی 🌱 چشمی به ما کنند 🌷 ♥️ ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
شهادت امام موسی کاظم بر شما شیعیان تسلیت 💔🖤 ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
✍🎧 |1| خاطرات در عملیات بصرالحریر بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه. با گردان ها عازم نقطه ی رهایی شدیم؛ یه پادگان ارتشی بود که وقتی رسیدیم حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب بود، بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله سیدابراهیم گفت ماشین رو به یه نفر بسپارم و منم با کلی اصرار به سید حسن حسینی سپردم . چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه جمعی غذا بخوریم نبود. همون جوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا رو در حالی که این طرف و اون طرف می رفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن... بعد سید ابراهیم گفت سریع تر نیروها رو حرکت بدیم؛قرار شد از سه محور حرکت کنند، یه محور ما بودیم... یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آب معدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم... طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی می کردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم... هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله،سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشاب های اضافی، بمب های دستی و...همراه داشتن. همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد) سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود، سید ابراهیم گفت ابوعلی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود... هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده... خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم... چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود، به سختی حتی یک متری جلوت رو می دیدی،انتهای ستون معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار می کرد... حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم... سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد... و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد... سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه می رفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوری که بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغل هاشو بگیریم... تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود... حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد... طوری که بعدا متوجه شدیم به خاطر سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند/: کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود... دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت می کردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و به وسیله اونا مسیر مشخص میشد... خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد... طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید... تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دستهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه... بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت... (سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...) اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش...
|2| مجبور شدیم مجروح رو با چهار نفر و دو عدد بیسیم همونجا بذاريم تا فردا که منطقه آزاد شد، بریم کمکش... صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت ابوعلی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه از یک طرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم... چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد... خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت... خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد... عقب موندیم و راه رو گم کردیم... نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم... بعد حدود 20 دقیقه سید پشت بیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی... گفتم سید جان ما باید تا الان به شما می رسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم... سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد) فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن... دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن... بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم... حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ما هم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم... دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ... خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم... 4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن... به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن... سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت ابوعلی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن... چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده.... همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، گفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده.... اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه... با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟ گفت حدود 50 تا 60 نفر... حسابی شکه شدیم... بعد یکم دقت کفت: نه نه صبر کنین تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن... گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟ با خنده گفت: گله ی گوسفنده😅 اون سراهی ماموریت اصلی ما بود... سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین... به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم... سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم... یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد... هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد...