eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
526 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
{#} هشتک‌هاےِکانال {#} حکایت‌این‌کانال: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/6 آرشیوکانال: https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv حکایت‌آرشیو: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/7881 ⇩هشتک‌مخصوص‌شھیدمصطفی‌صدرزاده⇩ |❤️ ❤️| {خاطرات}⇦ {عکس}⇦ {فیلم}⇦ {کلیپ‌شهید}⇦ {پروفایل‌شهید}⇦ {وصیت‌نامہ‌شهید}⇦ {صداےِ‌شھید}⇦ {پیام‌هاےِشھید}⇦ {کتاب‌هاےِ‌شهید}⇦ و {تصویرمجازےِ‌شھید}⇦ {مستند‌هاےِشھید}⇦ {ذکر‌ایام‌هفتہ} ⇦ {سوالاتے‌ازپدرو‌مادرشھید}⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ شهدا ⇩ {شھیدی‌ڪہ‌شبیہ‌داداش‌مصطفی‌است} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فیلم های مختلف و جذاب⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مداحی ⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ شخصیت ها ⇩ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ دعا ⇩ { شھیدمهدی‌باکری } ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با تشڪر ✋🏻
قسمت اول { مقدمہ } در جستجوی شهدای مدافع حرم ایرانی نام مصطفی صدرزاده درخششی داشت که مرا به سوی خود جلب کرد. نیت کردم که این مجموعه را با یاد این شهید والامقام آغاز کنم. آوازه و وصفش را زیاد شنیده بودم. فیلم های زیادی از او در فضای مجازی منتشر شده است، اما یک فیلم ، بسیار عجیب و قابل تامل است. صدای ضبط ماشین می آید و مداح می خواند: ان شاالله تاسوعا پیش عباسم ... بعد شهید دست روی سینه اش می گذارد و همین جمله را تکرار می کند!!! موضوع وقتی برایم عجیب تر شد که فهمیدم شهید مصطفی صدرزاده روز تاسوعا به شهادت رسیده است. خیلی دوست داشتم سِرّ این فیلم را بدانم . به همین دلیل راهی شهریار شدم. می دانستم با خانواده ای بزرگ روبرو خواهم شد که همچین اسطوره ای از آن ها به ثمر نشسته است. حضور در منزل با صفا و بی آلایش مصطفی برایم آرامشی در بر داشت که حلاوت و شیرینی این حضور را برایم بیشتر می کرد. نگاه معصومانه فاطمه و محمد علی را تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد و امیدوارم بتوانم گوشه ای از گذشت و ایثار این ابر مرد مجاهد را به رشته تحریر در آورم. با لطف خدا و عنایت ویژه بی بی جانم حضرت زینب کبری عصاره اولین قدم از این راه پر برکت با همکاری مادر شهید، خانم افقه و همسر شهید سرکار خانم ابراهیم پور ، پیش روی شماست که امیدوارم مورد توجه خاصه بانوی دمشق قرار بگیرد. هر چند که نمی تواند حق مطلب را در خصوص این مجاهد خستگی ناپدیر میدان جهاد و شهادت ادا کند ، اما الگویی است برای نسل حاضر که گمان می کنند عصر فناوری و ارتباطات عرصه ای برای پرورش و تربیت شهدا نیست. 《یه جوان تو دل برویی بود آدم لذت می برد نگاهش کنه. من واقعا عاشقش بودم. اون وقت این جوان رو چون ما راه نمی دادیم بیاد، رفت مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانی ثبت نام کرد و خودشو رسوند اینجا. زرنگ به این میگن. به ما و امثال ما و کسان دیگه نمیگن. زرنگ اونی نیست که دنبال مال جمع کردنه ، گول زدن مردمه. زرنگ و با زکاوت کسی است که این فرصت ها رو اینطوری به دست میاره ، بالاترین بهره رو ازش میگیره . به این میگن زرنگ، به این میگن آدم با زکاوت .ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص. خدا دوست دارد کسی که در راهش جهاد می کند . اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبتش را، عشقش را، عاطفه اش را در دلها پراکنده می کند . امثال سید ابراهیم، در خیابان های تهران خیلی زیاده ، اون چیزی که سید ابراهیم رو عزیز کرده و به این نقطه رسونده، این راهه...》 فرمانده با اخلاص سپاه سرفراز شهید حاج قاسم سلیمانی ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت دوم { نذر حضرت اباالفضل "علیہ‌السلام" } مادر شهید: مادرم هر سال دهه اول محرم را روضه می گرفت. روز تاسوعا بود و من هم مثل هر روز به خانه مادرم رفته بودم. مصطفی را که ۴ سال داشت به برادر بزرگترش سپردم و گفتم مواظب باشد که مصطفی بیرون نرود. اواخر روضه و نزدیک اذان ظهر بود که صدای ترمز شدیدی از خیابان آمد و بلافاصله بعد یکی از همسایه ها خطاب به مادرم با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: (بی بی بچه‌ات مرد!) من با سابقه ی بازیگوشی و شیطنتی که از مصطفی سراغ داشتم می دانستم این بچه کسی نیست جز مصطفی! مثل همیشه از ترس خشکم زده بود و نمی تونستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم. درست رو به روی کتیبه ی یا اباالفضل العباس بودم. همین که چشمم به کتیبه افتاد گفتم:.یا اباالفضل العباس این پسر نذر شما، سرباز و فدایی شما، بعد هم به آقا متوسل شدم که بلایی سرش نیامده باشد. یک ربع به اذان ظهر بود. مصطفی از در وارد شد و همین که مرا آن طور مستأصل و برافروخته دید برای این که از استرس و اضطراب من کم کند آمد و روی پای من نشست و گفت: مادر ببین من حالم خوبه. صورتش خونی بود و رنگ به رخسار نداشت. پهلویش زخم شده بود، اما به من نگفت. برایش آب قند آوردند. با نام آقا اباالفضل آرامش گرفته بودم. صدای اذان به آرامشم اضافه می کرد. سال ها گذشت و این نذر را با هیچ کس در میان نگذاشتم. فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری به مادرم می دادم تا او در روضه اش پخش کند. همسرم نیز در همین حد با خبر بود. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت اباالفضل بود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت سوم { غیرت و تعصب دینی } مادر شهید: سال 76 از خوزستان به شمال رفتیم و بعد از دو سال زندگی در شمال، ساکن منطقه کهنز شهریار شدیم. مصطفی 13سال داشت و در دوره ی بسیار حساس نوجوانی بود. با غرور خاص خود و حال و هوای بزرگ شدن و بال و پرگرفتن که نیاز بود نوع برخورد و ارتباط با او بسیار دقیق و حساب شده باشد. در فرهنگ سرایی در شهریار کلاس آموزش تئاتر و بازیگری گذاشته بودند و مصطفی خیلی علاقه داشت که در این کلاس ثبت نام کند. وقتی موافقت مرا خواست، ‌با توجه به اینکه در هیچ موضوعی با او تحکمی برخورد نمی کردم، مخالفت مستقیم نکردم . به او گفتم: این رشته به لحاظ فرهنگی با خانواده ی ما هم خونی نداره. در ضمن از عهده ی هزینه ی بالای کلاس هم بر نمیاییم. اما اگه برای ثبت نام اصرار داری من هزینه ی کلاس رو برات حل می کنم؛ با این شرایط اختیار با خودت. از آنجا که مصطفی هر تصمیمی می گرفت برای انجام آن اقدام می کرد، متقاعد نشد و من مقاومت نکردم و او را ثبت نام کردم. کلاس های تئوری را خیلی منظم پشت سر گذاشت اما به کلاس عملی که رسید یک هفته بیشتر نرفت! پرسیدم: چرا کلاست رو نمی ری؟ او متوجه شده بود که مثل خانه نیست با یک «یاالله» همه اهل فامیل به خاطر شناخت روحیات او حجاب خود را کامل می کردند. معمولا اگر کسی از «یاالله» او حساب نمی برد بدجوری به او بر می خورد. به همین دلیل کلاس را ادامه نداد. اما به خاطر پولی که داده بودیم عذاب وجدان گرفته بود! می گفت:«بقیه شهریه ام رو پس نداند!» ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت چهارم { افشای راز } مادر شهید: تقریبا 17سال داشت روزی پیش من آمد و گفت:«مادر من هیئت راه انداخته ام.» با خوشحالی گفتم:«آفرین پسرم! بگو ببینم اسم هیئت رو چب گذاشتی؟» لبخند زیبایی زد و گفت:«هیئت حضرت اباالفضل(ع) !» نگاهی به برق چشمنانش کردم و بغض راه گلویم را بست. پرسید:«چیزی شده؟» گفتم:« نه مادر جان!‌ کار خوبی کردی؛ حالا بگو ببینم چرا اسمش رو گذاشتی حضرت اباالفضل (ع)؟» در واقع می خواستم بدانم از قضیه نذریم چیزی متوجه شده است یا این که نام گذاری او دلیل دیگری دارد. مصطفی گفت:«به خاطر ادب حضرت، آخه ارباب خیلی با ادب بودند . به امام حسین (ع) خیلی ارادت داشتند. من شیفته ی ادب حضرت عباسم.» یقین کردم که این همه سال با این همه اتفاقی که برای پسرم افتاده بود، خود حضرت از او مراقب می کرد. خدا را شکر کردم که مصطفی این مسیر را انتخاب کرده و خیالم از بابت عاقبت بخیری او راحت شد. به همین دلیل راز خود را پس از 13سال افشا کردم. به همین دلیل راز خود را پس از 13سال برای او افشا کردم و گفتم:«مصطفی جان تو نذر حضرت عباس (ع) هستی» و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. او بدون اینکه حرف بزند با بهت و تعجب به چشمان من نگاه می کرد. می توانستم برق خوشحالی و شعف را در عمق نگاهش ببینم. آن موقع نمی دانستم مصطفی چطور قرار است فدایی حضرت عباس (ع) شود؛ اما از خدا خواسته بودم اگر قرار است داغ هر کدام از فرزندانم را ببینم در راه سربازی اهل بیت (ع) آن ها را فدا کنم تا بتوانم داغشان را تحمل کنم. پیش بینی این که دقیقا چه اتفاقی خواهد افتاد و مصطفی چطور فدایی راه اهل بیت (ع) می شود برایم امکان نداشت، اما از آنجا که اسلام و مخصوصا شیعه همیشه در تقابل با کفر در ستیزه است این یقین را داشتم که بالاخره یک زمان خاص او فدایی آل الله خواهد شد. احساس می کردم از روزی که راز مرا متوجه شده بود، رابطه اش با حضرت عباس (ع) بیشتر شده و مسیر زندگی اش جهت گرفته بود. گفت: «خدا بزرگ است.» و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می شد. خودم هم آشپز هیئت بودم و برای آنها شام درست می کردم. برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم:«این هفته شام نده» اما هرگز زیر بار نمی رفت و می گفت:«هرطور شده باید شام رو بدیم.» دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او خواستم که علت پافشاریش را هم به من بگوید. مصطفی گفت:«اول اینکه با غذایی که می خورند مدیون و نمک گیر امام حسین (ع) می شوند و دوم اینکه لقمه ی حلال، آنها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد.» همین دیدگاه او باعث شده بود، هیئتی که با4نفر شروع شده و در محلی با زیر بنای کمتر از 50متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد. جالب این بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم. این اشتیاقش را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوشحال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی، نمک امام حسین (ع) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دل گرم می کرد. بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود:«این جا در آشپزخانه امام حسین (ع) با مادرم غذا می پزم.» او ضمن عزاداری با بصیرت برای اباعبدالله الحسین (ع) همیشه می گفت:« کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین (ع) را یاری می کردم.» و این خواست قلبی مصطفی بود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت پنجم { تولد و کودکی } مادر شهید : من در خانواده ای بسیار مذهبی و خیلی مقید به مسائل شرعی متولد شده و بزرگ شدم. هر دو پدر بزرگم روحانی و معتمد مردم بودند . رعایت موازین دینی و حدود اسلامی از دغدغه های خانوادگی و علی الخصوص پدرم بود. با توجه به این که پدر بزرگم نیز روحانی معتمد مردم بود و وجوهات شرعی زیادی در اختیار داشت، اما گاهی پیش می آمد که به خاطر وضعیت نامطلوب مالی شب ها بچه هایش گرسنه می خوابیدند، ولی دست به وجوهات شرعی نمی زد و حتی به امانت هم بر نمی داشت. پدر بزرگ مادری ام نیز روحانی بود و از سادات میرسالار و از نسل شاهچراغ علیه‌السلام بود. خانواده ی پدر آقا مصطفی هم روحانی و مذهبی بوده و همچون خانواده خودم امین مردم برای دریافت وجوهات شرعی بودند. مصطفی با عقبه ی این چنین ذریه و نسلی پا به عرصه وجود گذاشت و همه این تقید و تهدیب را از ریشه و اجداد به ارث برده بود که به چنین جایگاه رفیعی رسید و دور از انتظار نبود که میوه‌ی این شجره طیبه و پاک باشد. زمانی که مجرد بودم همیشه از خدا می خواستم اگر قرار است از من ذریه ای به وجود بیاید همه در مسیر خودش باشند و اگر قرار است این امر تحقق پیدا نکند نسلی از من به وجود نیاید. این دعا را از صمیم قلب از پروردگارم طلب می کردم. آقای صدرزاده پدر مصطفی قبل از ازدواج با من مغازه داشت ، اما مغازه اش موشک خورده بود و همه دارایی و سرمایه اش از بین رفته بود. جنگ مسیر زندگی اش را تغییر داد و کسب و کار را رها گرده و وارد سپاه شد و تقریبا تمام جنگ را در جبهه بود. دختر و دو پسرم در طول مدت جنگ و یک پسرم بعد از جنگ متولد شدند. به خاطر حضور مستمر همسرم در جنگ، همه مشکلات زندگی ساده و بی آلایشمان را به تنهایی به دوش می کشیدم. اما سختی ها باعث فراموش کردم نکات مهم و اساسی در تربیتدفرزندانمان نمی شد. من در دوران بارداری هر چهار فرزندم تلاش می کردم همیشه با وضو باشم و توصیه های خاص پدر و مادر و بزرگتر هایم را رعایت کنم. زمانی که مصطفی را باردار بودم همیشه آرزو داشتم که فرزندم فدایی امام حسین باشد و از خدا می خواستم که یاری ام کند تا همه ی فرزندانم را فدای راه امام حسین کنم. در آن دوران خواب های خوب زیادی می دیدم. در یکی از شب ها خواب پیامبر مکرم اسلام را دیدم که به من یک گردن بند شبیه گردن بندی که همسرم موقع عقد به گردنم آویخته بود ، هدیه داد که روی آن نام مبارک حضرت نقش بسته بود. اما چون نام همسرم محمد بود، نام مصطفی را برای فرزندمان انتخاب کردیم . مصطفی که به دنیا آمد مثل سایر بچه ها سختی های خودش را داشت و پدرش به خاطر مسئولیت خطیر تخلیه شهدا از مناطق عملیاتی و جنگی هنگام تولدش نبود. اما از قدم پر خیر و برکتش ساخت خانه ی شخصیمان تمام شد و در آن مستقر شدیم. از دو سالگی به بعد بازیگوشی های او شروع شد و بی حد و اندازه شیطنت می کرد و از بس به خود آسیب میزد کلافه شده بودم . بسیار کنجکاو بود و می خواست از همه چیز سر در بیارد. ضمن اینکه بی باک بود و از هیچ چیز نمی ترسید و همین نگرانی من و پدرش را بیشتر می کرد. اما موضوع عجیب این بود که هر بلایی که به سرش می آمد و هر اتفاقی که می افتاد مصطفی گزندی نمی دید و ماجرا ختم به خیر می شد. در یکی از این اتفاقات از راه پله طبقه دوم به کوچه سقوط کرد ک من زمانی که صدای جیغ او را شنیدم مطمئن شدم که کار مصطفی تمام است . بچه های دیگرم که بدن غرق در خون او را دیده بودند گریه کردند و جیغ می زدند و من از ترس خشکم زده بود و نمی توانستم قدم از قدم بر دارم تا مصطفی را ببینم. اما وقتی او را به بیمارستان بردند، بعد از معاینات و عکس معلوم شد که هیچ آسیبی ندیده است. فقط بالای ابرویش شکسته بود! بار ها دچار حادثه می شد و همیشه تنم برای او می لرزید و استرش داشتم . ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت ششم { آشنایی و ازدواج } همسر شهید: اولین باری که آقا مصطفی را دیدم مربوط می شد به ایام فاطمیه ی سال ۸۵ که برای ماکت نمایشگاه حضرت زهرا(س) یک درب چوبی سفارش داده بودیم که وقتی رفتیم تحویل بگیریم چون خیلی سنگین بود نتوانستیم جابجا کنیم۰ یکی از خواهران، آقا مصطفی را جلوی درب حوزه بسیج به من نشان داد و گفت: ایشان آقای صدرزاده فرمانده پایگاه برادران هستند. می توانیم از او کمک بگیریم. جلو رفتم و از او خواستم که به ما کمک کند. او درب را بلند کرد و آن را داخل ماشین گذاشت؛ این اولین باری بود که ایشان را دیدم۰ یکی از دوستان، من را به او معرفی کرده بود۰ مرا به اسم برادرهایم می شناخت۰ خواهر سجاد و سبحان و فرمانده پایگاه الغدیر خواهران۰ چون همه ازدواج های خانواده ایشان فامیلی بودند او سنت شکنی کرده بود۰ خیلی اهل استخاره بود و به آن عمل میکرد۰ در خصوص ازدواج هم استخاره کرد و مصر بود که این ازدواج صورت بپذیرد۰ یک بار مادرشان آمدند و بعد با خانواده آمدند۰ مادرش به من گفت: مصطفی را همه می شناسند۰ طلبه است و دارایی دنیایی چیزی ندارد۰ شغل مشخصی هم ندارد! پدرم خیلی سخت گیر بودند۰ اما با شنیدن نام آقا مصطفی ، سخت گیری را کنار گذاشتند۰ در خصوص شغل از پدرش پرسیدند۰ که پدرش گفت: مصطفی یا فرهنگی می شود یا پاسدار. وقتی فهمید که مصطفی طلبه علوم دینی است دیگر پرس و جو نکرد که آینده چه میشود۰ حتی در خصوص خدمت سربازی هم سخت نگرفت۰ در کل با ازدواج من و آقا مصطفی کاملا راضی بود۰ خودم هم ایمان و ولایی بودن برایم خیلی مهم بود و چون طلبه بودم و در جمع بسیج حضور داشتم، می دانستم که افراد در جامعه به لحاظ اعتقادی، سیاسی و۰۰۰۰ مشکلات عدیده ای دارند، همین که می دیدم در مسجد فعالیت می کنند و به نماز اول وقت چقدر اهمیت می دهند و تمام وقت خودرا صرف پایگاه و بچه های آن می کنند برایم کفایت می کرد و نه دلم قرص می شد۰ به همین علت دیگر در مسائل جزیی ریز نشدم و سخت گیری نکردم۰ در چند دقیقه ای که مختصر با هم در اتاق صحبت کردیم۰ فقط در خصوص درس های حوزه از من سوال کردند۰ زمانی که من بلند شدم تا از اتاق بیرون برم، گفت: من خیلی به ازدواج فکر کردم و در ازدواج فقط به فکر همسر و مونس نیستم، من برای زندگی دنبال یک همسنگرم و چون دنبال همسنگر هستم الان این جا نشستم۰استرس های آن روز باعث شد که به این جمله خیلی عمیق فکر نکنم، ولی بعد از عقد پرسیدم: همسنگر برای چه کاری می خوای، الان که جنگ نیست. گفت: الان با دشمن در حال جنگ فرهنگی هستیم و من برای کار فرهنگی نیاز به کسی دارم که مثل خودم بوده تا همسنگرم باشد، کنارم باشد و کمکم کند تا بتوانم کار کنم۰ لوازمی که همه می خرند را خریدیم، ولی سبک تر تا به خانواده ها فشاری نیاید۰ عروسی هم در یک فضای بی گناه در تالار عموی آقا مصطفی انجام شد۰ فقط مولودی خوانی بود و اجازه داده نشد کسی کار مورد دلخواه خودش را انجام دهد۰ در قسمت خانم ها هم صدای مولودی پخش می شد۰ مداح که دوست مصطفی بود با یک خوش سلیقگی و ذوق خاص چنان فضا را در دست گرفته بود و شعر خوانی می کرد که همه ی فامیل جذب شده بودند، حتی کسانی که خیلی مایل به شنیدن مولودی نبودند خوششان آمده بود و استفاده می کردند؛ همه محو شور و شوق مجلس شده بودند۰ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هفتم { خادم الحسین } مادر شهید: منطقه ای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت. من با تعجب پرسیدم: چرا این محل را انتخاب کرده ای؟ گفت: آن ها سطح فرهنگی مذهبی پایینی دارند و هنر این است که پای اینطور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت (علیه السلام ) باز کنیم. بعد ادامه داد که آن ها به لحاظ مالی هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کرده ایم. او تمام تلاش خود را می کرد که افرادی را جذب هیئت کند که از خدا و اهل بیت(علیه السلام ) فراری اند و عقیده داشت بچه های مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار مؤثری نیست. مدتی که گذشت گفت: می‌خوام یک وعده غذای گرم به هیئت بدم. من گفتم : تو که نمیتونی از اون ها پول جمع کنی. درآمدی هم که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت می کنی، از کجا میخوای هزینه غذا رو بدی؟ گفت: خدا بزرگ است و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می‌شد. خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آن ها شام درست می کردم . برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم: این هفته شام نده. اما هرگز زیر بار نمی‌رفت و می گفت: هر طور شده باید شام رو بدیم. دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او می‌خواستم که علت پافشاریش را به من هم بگوید. مصطفی گفت: اول این که با غذایی که می‌خورند مدیون و نمک گیر امام حسین (علیه السلام ) می شوند و دوم این که لقمه های حلال، آن ها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد. همین دیدگاه او باعث شده‌بود،هیئت که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰۰متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد. جالب این جا بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم. این اشتیاق را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوش حال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی،نمک امام‌ حسین(علیه السلام ) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دلگرم می کرد.بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود: این جا در آشپزخانه امام حسین علیه السلام با مادرم غذا می پزیم. او ضمن عزاداری با بصیرت برای ابا عبدالله الحسین همیشه می گفت : کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین را یاری می کردم. و این خواست قلبی مصطفی بود. سال ۸۱ زمانی که حکومت صدام سقوط کرد و راه زیارت کربلا باز شد،برای زیارت راهی عراق شد. همان سال روز عاشورا در کربلا تروریست ها بمب گذاری کرده بودند و تعداد زیادی از عزاداران ایرانی و عراقی به شهادت رسیدند وقتی خبر را شنیدم با خود گفتم: نکند آنجا به شهادت رسیده باشد؛من دوست داشتم سرباز شهید باشد ،نه زائر شهید! یکی از مؤثرترین فعالیت های مصطفی در طول عمر با برکت خود،ساخت مسجد امیرالمؤمنین بود .او برای ساخت این مسجد شب های جمعه در گلزار بهشت رضوان شهریار و یا بهشت زهرا از مردم پول جمع می‌کرد. گاهی برای صرفه جویی در هزینه ها به همراه بچه های مسجد کارگری می کردند تا پول کمتری برای کارگر بدهند. یک روز از او پرسیدم: پول جمع کردن از مردم اذیتت نمیکنه. لبخندی زد و گفت: مادر نمیدونی گدایی برای خدا چقدر لذت داره! از همان زمان در حال خودسازی و مبارزه با نفس بود. این گدایی برای شکستن نفس،او را در سیر الی الله بسیار جلو انداخته بود . الحق که عنوان خادم الحسین برازنده ی او بود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هشتم { سبک زندگی } همسر شهید : مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم ، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمیتوانستیم بخوریم . آن چیزی که مارا اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقاداتمان بود‌. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود. خیلی قشنگ محبتش را ابراز میکرد. سخت گیر نبود، بازخواست نمیکرد، سوال و جواب نداشتیم، دو سه ماهی که از ازدواجمان گذشت به خاطر یک مشکل خاص اداری دیگر قادر به ادامه تحصیل در حوزه نبود و مجبور شد درس حوزه را کنار بگذارد و چون تنها در آمد زندگی ما با همان شهریه ناچیز حوزه بود و در آمد دیگری نداشتیم، سال اول زندگی را با هدیه های ازدواج مان گذراندیم که واقعا سخت بود. با تمام این سختی ها یک روز آمد خانه و مرا که در حال شستن ظرف ها بودم صدا کرد. خواستم ظرف هارا تمام کنم که گفت:« سریع بیا ! شاید این حسی که دارم را بعدا نداشته باشم و کاری که میخواهم انجام بدهم بعدا نتوانم انجام بدهم.» به خواست او ظرف هارا رها کرده و رفتم کنارش نشستم. گفت:« میخواهم یک کاری انجام بدهم که نیاز به رضایت شما دارد.» گفتم:«موضوع را بفرمایید تا نظرم را بگویم.»گفت:«یک نفر در کهنز است که همه اورا به چشم ارازل و اوباش نگاه می کنند. او حتی به روی پدر خود چاقو کشیده و مادرش را با کتک از خانه بیرون کرده و همه خانواده و اهل محل از دست آزار او در رنج و سختی اند. امروز اورا کنار کشیدم و نصیحتش کردم و پرسیدم که:« چرا پدرو مادرت را اذیت می کنی؟ چرا اهل محل را اذیت می کنی؟ به من گفت:« اگر کربلا بروم درست میشوم ! گفتم:« خب حالا ماباید چه کار کنیم؟» گفت:«ما باید خرج سفر کربلای اورا بدهیم.»و این در شرایطی بود که ماهیچ منبع در آمدی نداشتیم و از هدایای ازدواج مان امرار معاش میکردیم. با موافقت من اورا برای اعزام به کربلا ثبت نام کرد و حتی اورا تا فرودگاه رساند و وقتی هم که برگشت او را از فرودگاه تا خانه آورد. من خیلی دوست داشتم که بدانم سفر کربلا روی او چه تاثیری داشته است؟ وقتی یک روز از او پرسیدم:«آن بنده خدا تغییر کرده یا نه؟.» گفت:« پیگیری نکردم» و ادامه داد:«ما مکلفیم به انجام وظیفه و نتیجه با خداست.» مصطفی در مسیر زندگی فقط به فکر امور مربوط به خود و خانواده نبود او در قبال همه احساس وظیفه میکرد و این عمل او نشان میداد که در قبال ارازل و اوباش محل هم احساس وظیفه داشت و نسبت به هیچ چیز بی اهمیت و بی تفاوت نبود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت نهم { جهاد فرهنگی } همسر شهید : کل سرمایه زندگی ما دو واحد خانه بود که حاصل تلاش و زحمات مصطفی بود . یکی از آن ها را که نمی توانستیم بفروشیم چون مستأجرش تخلیه نمی‌کرد .در واقع فقط یک خانه داشتیم ،که به عنوان سرمایه میشد از آن استفاده کرد . یک روز به من گفت :«می خواهم کاری کنم که اگر شما اجازه بدهی همه ثواب آن برای شما .»پرسیدم :«چه کاری ؟»گفت خانه ۱۱۰متری را فروختم و قرض ها را دادم و می خواهم با باقیمانده آن برای پایگاه یک کانکس بخرم .من که به فکر آینده بودم، گفتم:« تو که نیستی حداقل فکر خانه ای باش برای خودمان تا از مستأجری خلاص شویم .»گفت :شما به فکر این دنیایی و خانه ای برای این دنیا ومن به فکر باقیات و صالحات و ثوابی هستم که با صلوات و دعای بچه های پایگاه به ما می‌رسد ‌» در واقع او به فکر خانه آخرت بود .خیلی سعی کردم که پشیمانش کنم اما مصطفی وقتی تصمیمی می‌گرفت حتما انجام میداد و من نمی‌توانستم او را برای انجام ندادن تصمیمش متقاعد کنم . کانکس پایگاه از سرمایه زندگی ما خریده شد .یک شب به من یک میلیون پول داد و گفت :«این پول پایگاه است مواظبش باش .»پرسیدم :از کجا آمده ؟گفت :«کسانی که برای اموات خود نماز یا روزه نیاز دارند از آن ها قبول میکنیم و بین بچه های پایگاه تقسیم میکنیم . هرکسی بخشی از نماز ها و روزه ها را به عهده می گیرد و پول ها را صرف کار های فرهنگی پایگاه میکنیم .»مدت ها این کار را برای تأمین هزینه های کار های فرهنگی انجام می دادند . ما مستأجر بودیم و با این حال اجاره یک خانه را هم برای هیئت می داد . اجاره این خانه به هزینه های خودمان اضافه شده بود!در آن خانه ضمن برگزاری هیئت،کارهای فرهنگی انجام میداد و مراسم می‌گرفت .در همان محل یک بانی پیدا کرد که زمینش را برای مسجد وقف کرده بود .برای این که در آن محل مسجد بنا کند خیلی تلاش کرد . خودش در اوقاف کارهای ثبت زمین را انجام داد و مجوز ساخت مسجد را گرفت . واقف،یک باغ در کهنز داشت که گفته بود اگر باغ بفروش برود همه‌ی پول باغ برا برای ساخت مسجد خواهد بود ‌. مصطفی هرچه به بنگاه های اطراف سپرد موفق به فروش باغ نشد تا این که سراغ چند نفر از اقوام پولدار رفت .کلی تبلیغ باغ را برای آن ها کرده بود تا بالاخره توانست باغ را بفروشد .ابتدا در زمین مسجد یک سوله ساختند.طلبه جوانی به نام سید بطحایی که به همراه همسرش برای تبلیغ آمده بودند ،در این سوله فعالیت میکردند .سید نماز های جماعت را می خواند .صبح ها با بچه ها قرآن کار می کردند،بعد ازظهر همسرش کلاس نقاشی برای بچه ها داشت .غروب حلقه های صالحین تشکیل می شد.مصطفی یک استخر اجاره کرده بود و برای حاج آقا بطحایی یک میز در استخر گذاشته بود و ایشان شب های ماه رمضان از افطار تا سحر که استخر باز بود به سوالات شرعی بچه ها پاسخ می داد . (این سید بزرگوار در ۱۴شعبان سال ۹۳در سامرا به همراه همسر و فرزندش به طرز مشکوکی به شهادت رسیدند .) ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت دهم { ولایت مداری } همسر شهید: در زمان فتنه ۸۸ من باردار بودم و او با توجه به اتفاقات و اغتشاشات تهران دائم در ماموریت بود. شبانه روز درگیر بود و کمتر دیده میشد‌. هم و غمش حفظ نظام بود و بارها به خاطر همین دغدغه اش مجروح شد و سخت تر از آن وقتی بود که با قمه و چاقو او را زده بودند. با حال و روز بدی که داشتم خودم را به سختی به بیمارستان رساندم. پشت پرده روی تخت بود. پوتینش را در آورده بود. ناخودآگاه پایم به پوتینش خورد خون درون پوتین موج زد!آنقدر از او خون رفته بود که پوتین هایش پر خون بود. من حسابی ترسیده بودم او مرا دلداری می داد‌. حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی خط قرمز مصطفی بود. او در قاموس خود خط قرمز های دیگری هم داشت که مهم ترین خط قرمز و محدوده حساس زندگی او ولایت فقیه و رهبری بود . امام خامنه ای(مدظله العالی) آنقدر برای مصطفی مهم بود که برایش جان می داد. ولایت مداری و ولایت محوری مصطفی خاص و زبان زد بود. درخصوص بیانات ایشان عکس العمل نشان می داد و هرگز نسبت به دستورات آقا بی اهمیت و بی تفاوت نبود. یکی از مواردی که از ولایت مداری مصطفی می توان مثال زد، اهمیت او به کودکان و نوجوانان بود. همان طور که امام خامنه ای(مدظله العالی)می فرمایند: ما میخواهیم از این نسلی که امروز مثل ماده خامی و مثل ذخیره در اختیار یکایک ماست، چه ساخته شود؟ آینده ای را که آن ها خواهند ساخت و پرداخت و پیش برد،چگونه تصویر کردیم؟ اگر حقیقا به آرمان های اسلامی و ملی و عظمت ایران و ایرانی و جبران راهی که دست های استبداد سیاه در این صد و پنجاه ،دویست سال اخیر ما را در آن کشانده است فکر کنیم، اگر این ها برایمان مهم است و به آینده به معنای حقیقی کلمه اهمیت می دهیم ،پس بایستی به تربیت کودک و نوجوان خیلی بپردازیم..‌. بیانات رهبری در دیدار مسئولین کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان_۷۷/۲/۲۳ عمده افرادی که در راس پایگاه بودند دارای سن و سال بالایی بوده و تحمل شیطنت های نوجوانان را نداشتند و گاهی پیش می آمد که آن ها را به خاطر بازیگوشی هایشان دعوا می کردند، مصطفی از فرمانده پایگاه خواست تا اجازه تاسیس یک پایگاه برای نوجوانان را بدهند. با این راه حل ،نوجوانان هم در برنامه ها حضور داشتند هم باعث آزار و اذیت بزرگان پایگاه نمی شدند. خودش می گفت: من زیاد فکر کردم و می دانستم که این بازیگوشی ها اقتضای سن آنهاست و آن ها گناهی نکرده اند و از طرفی بزرگترها هم با توجه به وضعیت سن و سالشان گناهی ندارند که این رفتار بچه ها را تحمل کنند. بعد شخصی را مثال زد که در محل به بچه گربه ها غذا میداد و هر زمان که غذا را به سمت آن ها می برد همه دورش جمع می شدند. چطور برای گربه ها می شود دلسوزی کرد اما برای انسان ها نمی شود! اگر کاری نکنم بچه ها با این تشرهای بزرگتر ها می روند و دیگر پشت سر خود را نگاه نمی کنند. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت یازدهم { اهمیت به نوجوانان } همسر شهید: با این که خودش هم سن و سالی نداشت، تمام امور این بچه ها را به دست گرفت. برای آن ها لباس خاکی خرید و چون توان پرداخت هزینه ی آن را نداشت، قسط بندی کرده بود و اقساط آن تا همین اواخر هم ادامه داشت. از همه چیز خود برای این بچه ها مایه می گذاشت. مثلا اگر آن ها را اردو می برد از پول خودش برای آن ها هزینه می گذاشت. چهارشنبه سوری همه را جمع می کرد کنار رودخانه ای که از کهنز می گذشت و بدون ایجاد مزاحمت برای دیگران با کنترل دقیق، شور و هیجان آن ها را تخلیه می کرد. این طور نه کسی از صدای ترقه ها اذیت می شد و نه آن ها بلایی سرخود می آوردند. در کنار این برنامه های تفریحی، برنامه های معرفتی و تربیتی نیز برای آنان در نظر می گرفت. بچه ها اگر مشکل مالی داشتند با مصطفی مطرح می کردند، با خانواده مشکل داشتند، با مصطفی مطرح می کردند و هر کمبود و نقصی که در زندگی و تحصیل برایشان ایجاد می شد، مصطفی را حلال مشکلات خود می دانستند. این رسیدگی مصطفی به بجه ها باعث شده بود که همه او را بزرگتر خود بدانند و او هم آن ها را بچه های خود بداند. مدتی بر همین منوال گذشت، این بهایی که مصطفی به نوجوانان داده بود از نظر بعضی ها غیرقابل تحمل شده و تصمیم گرفتند که یا کلا پایگاه نوجوانان را منحل کنند و یا مسئولیت آن را به شخص دیگری واگذار نمایند، تا بتوانند آن ها را بیشتر کنترل کنند! سه روز بود که کار را از مصطفی تحویل گرفته بودند و این سه روز در خانه به شدت ناراحت بود، تب شدید کرده بود و هرکاری می کردیم تبش پایین نمی آمد. من از کلاس های حوزه جا ماندم و دیگر مستاصل شده بودم. اما مصطفی می گفت: "تا من به جمع بچه ها برنگردم خوب نمی شوم؛ دوای درد من بچه ها هستند." از طرفی بچه ها هم طاقت دوری او را نداشتند لباس های خاکی خود را جلوی درب پایگاه روی هم ریخته بودند و تهدید کرده بودند اگر آقا مصطفی برنگردد، آن ها را آتش می زنیم و دیگر پایگاه نمی آییم. این شد که دوباره مسئولیت بچه ها به مصطفی واگذار شد. یکی از عوامل موفقیت مصطفی در امر تربیت نوجوانان پایگاه این بود که برای آن ها ارزش قائل بود و به آن ها میدان می داد تا استعداد و خلاقیت خود را باور کنند. یکی از همین بچه ها برادر خودم بود که علاقه زیادی به سخت افزار داشت، اما پدرم اجازه نمی داد به کیس کامپیوتر دست بزند. روزی هارد کامپیوتر مسجد خراب شد و مصطفی آن را به برادرم داده بود و از او خواسته بود تا آن را تعمیر کند. سه روز برادرم روی هارد کار کرد و بالاخره تعمیرش کرد. مصطفی می گفت: خودم هم استرس داشتم که هارد دیگر قابل تعمیر هم نشود، اما به استرسم غلبه کردم و به خود گفتم: "نهایت امر این است که یک هارد برای کامپیوتر مسجد می خریم." الان برادرم همه کارهای سخت افزاری کامپیوترهای مسجد و پایگاه را انجام می دهد و این به خاطر بهایی بود که مصطفی به برادرم داده بود. می گفت: "اگر امروز این کارهای کوچک را انجام بدهند، فردا از عهده کارهای بزرگ برمی آیند." آقا مصطفی نسبت به بچه ها احساس پدری داشت و از بزرگ شدن آن ها، از تحصیلات آن ها، از سر کار رفتن آن ها لذت می برد و این شوق و لذت خود را بیان می کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت دوازدهم { تحصیل } همسر شهید: یکی دیگر از جنبه‌های عملی ولایتمداری مصطفی عمل به توصیه آقا در مورد تحصیل بود بعد از این که فاطمه به دنیا آمد و تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم مصطفی از همان زمان تاکید می‌کرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم. یک بار گفت دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو می گیرد از من خواست که ادامه تحصیل بدهند و گفتند برخی از آقایان اجازه نمی‌دهند که خانم هایشان به دانشگاه بروند ولی تو اصرار می کنی که من را به دانشگاه بفرستید اصلاً از محیط دانشگاه آزاد خبر داری جواب داد از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و می‌دانم که میتوانی و باید ادامه تحصیل بدهید همان اوایل که تصمیم گرفتم برای تدریس به مدرسه بروم و کار کنه از مطرح کردن آن با مصطفی کمی استرس داشتم هر چند که نوع نگاهش را می دانستم به او گفت ممکن است کلاس هایم از ساعت ۸ تا ۱۲ باشد یا مثلاً فلان ساعت ها در خانه نباشم فاطمه را چه کار کنیم چون خیلی راحت به من گفت تو برو من هستم کار من آزاد است میتوانم از فاطمه نگهداری کنم و بعدا به کارم برسم خودش هم کم از تحصیلات حوزوی باز مانده بود به دانشگاه روی آورد یک دفتر خاص برای دانشگاه آماده کرده بود و در تمام صفحات آن تصاویر امام خامنه ای مد ظله العالی و شهدا را چسبانده بود به دفترش را که دیدم به او گفتم اگر میخواهی به مدرسه بروی این چه کاری است جواب داد عکس شهداست چه اشکال دارد خیلی هم خوب است گفتم فکرش را کرده ای اگر کسی ببیند چه می گوید گفتم مهم نیست هر کس هر چه می خواهد بگوید من کاری را که دوست دارم انجام می‌دهم واقعاً عاشق شهدا بود هر بار که تصاویر شهدا و دفاع مقدس از تلویزیون پخش می شد مصطفی ضجه می زد فردا که از دانشگاه برگشت با خوشحالی گفت دیدی بدن شد تا دفتر را باز کردم یکی از دوستان پرسید این عکس شهید هنری اینجا چه می کند و هم ادامه داد لباسی که هنگام شهادت تنش بود منشور عملیات به او دادم مصطفی هم که عاشق دفاع مقدس بود حسابی سوال پیچش کرده و کلی اطلاعات از او گرفته بود مصطفی متوجه شده بود که این شهید و دوستانش بچه های گردان عمار لشکر ۲۷ محمد صلوات الله علیه تهران هستند همان کسانی که در فکر محاصره شده و قتل عام شدند مصطفی به این گردان و رزمندگان و شهدای علاقه‌مند شد و در مورد آنها تحقیق زیادی کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت سیزدهم { تولی و تبری } همسر شهید: مصطفی به مناسبت های مذهبی ، هم اعیاد سوگواری‌ها خیلی اهمیت می داد . یا در مراسم های مسجد شرکت می‌کرد . یا در خانه به نحوی شایسته آنها را برگزار می‌کرد . یک سال ۹ ربیع الاول که آغاز امامت حضرت ولی عصر ارواحنا فدا است موفق به حضور در هیئت نشد . به خاطر اینکه بتواند بزرگی این روز را به فاطمه بفهماند ، یک جشن ساده با خوردنی هایی مثل تخمه آفتابگردان و هندوانه گرفت و گفت امشب یه جشن سه نفری داریم . بعد هم مولودی می خواند و دو نفری دست می‌زدند و شادی می‌کردند . حتی در اعیادی هم که قصد داشت به مراسم های مسجد و هیئت برود ، اول در خانه شادی هایش را ابراز می کرد و بعد به مسجد می رفت . سال اول زندگی در ایام شهادت حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) بسیار گرفته و ناراحت بود . از او پرسیدم : «شما همیشه انقدر ناراحت هستید ؟» گفت: «تا به حال می‌دانستم که حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع) چه کشیده اند ، اما درک نمی کردم . اما بعد از ازدواج مقداری این داغ عظیم را درک می کنم. » برای هیئت هم برنامه‌های خاص خودش را داشت . در اوج عزاداری ، سینه زنی را قطع می کرد و با صدای بلند دعا می کرد : «اللهم عجل لولیک الفرج» و اعتقاد داشت در آن لحظه که همه با شور و حرارت عزاداری می کنند موقع استجابت دعاست و برای ظهور امام زمان(عج) دعا می کرد . مراسم ها را زود تمام می کرد تا به خانواده ها لطمه نخورد . به بچه ها تأکید می‌کرد به خانواده رسیدگی کنند و وقت خود را بعد از مراسم تلف نکنند . حب او به اهل بیت و بغضش به دشمنان اهل بیت مثال‌زدنی بود و این در گفتار و اعمالش نمود عینی داشت . یکی از دوستانش می گفت :«مصطفی از خدا می خواست بعد از شهادت اول خدا او را به جهنم ببرد تا یک تسویه حساب اساسی با دشمنان اهل‌بیت بکند و بعد به بهشت برود . وقتی در خانه مباحثه درسی می‌کردیم در بحث تشیّع می گفت :«هر چه می کشیم از دشمنان ولایت و اهل بیت است. » محب دوستان اهل بیت بود و نسبت به دشمنان آنها به شدت بغض و کینه داشت . این بغض هرگز فروکش نمی کرد و روز به روز شعله ور تر می شد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت چهاردهم { زندگی و توکل } همسر شهید: اگر پیش می آمد که به خاطر مشغله و کار خانه ، موقع آمدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خانه مرتب نبود من از او عذر خواهی می کردم ولی او می گفت: نه این وظیفا ی من است، من باید عذر خواهی کنم! به شوخی می گفتم : پس من چه کاره ام؟ جواب میداد: وظیفه شما تربیت فرزندان است، تربیت فاطمه است؛ بقیه کار ها وظیفه ی من است! همین اخلاقش بود که حسابی مرا وابسته به او کرده بود و چون خیلی وابسته اش بودم به او می گفتم: زمان بیشتری را در خانه باشد. اما اگر او نمیتوانست کار و وقتش را زوری تنظیم کنم که کنارم باشد ، من وقتم را تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش میشدم. چند بار پیش آمد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج برود و من با اصرار همراهش شدم. اعتراض می کرد و می گفت: نمیتوانم تو را با بچه کوچیک در ماشین تنها بگذارم. اما من به او میگفتم : در ماشین را قفل می کنم و منتظرش می مانم تا کارهایش تمام شود. برایم مهم نبود که مثلا ساعت ۱۲ شب است و در ماشین منتظر او هستم، همین که کنار مصطفی بودم خوب بود. به شدت در مصائب و سختی های زندگی توکل داشت. در زندگی پستی و بلندی های زیادی داشتیم و به لحاظ اقتصادی شکست های بزرگی را متحمل شده بودیم. اما من خیالم راحت بود که با توکلی که آقا مصطفی داشت همه موانع و مشکلات را پشت سر میگذاریم. یه بار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا و فاطمه سریع به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چه طور به من اعتماد داشت.او پرید و میدانست که من او را میگیرم، اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه ی مشکلات‌مان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت پانزدهم { احساس وظیفه } مادر شهید: پارکی در کهنز وجود دارد، که مابین یک منطقه مسکونی قرار گرفته و دور تا دور آن خانه ساخته شده است با توجه به اینکه از خیابان اصلی فاصله دارد مدتی بود که به محلی تبدیل شده بود برای تجمع اراذل و اوباش و وقوع انواع اقسام خلاف، چون کسی به آنها کاری نداشت از این محیط خلوت سوء استفاده میکردند این پارک محل عبور و مرور خانواده‌های اطراف آن بود و با توجه به ناامنی شدید جرات عبور از آن را نداشتند یکی از خانواده ها که حسابی طاقتش سر آمده بود روزی پیش مصطفی آمد و به او گفت آقا مصطفی یک شب بیا این پارک را از نزدیک ببینند تا متوجه اوضاع وخیم آن شوی خانواده ها از ترس جان و مال و ناموس خود نمی توانند از خانه بیرون بیایند چرا شما فکری برای آنها نمی کنید مصطفی یک شب پارک را رصد کرده و متوجه وخامت اوضاع آنجا شده بود و مصمم شد که وضعیت آنجا را تغییر دهد جلسه‌ای گذاشته بود و در آن جلسه گفته بود من و کاری می کنم که نیمه شب هم اگر دختر یا زن تنهایی بیرون از خانه باشد خیالش از همه راحت باشد اولین قدم تصمیم گرفت با دفن شهید گمنام در پارک ناسالم و آلوده آنجا را به مدد شهدا تطهیر کند مدتی پیگیر بود و هر روز صبح می‌رفت و دنبال مجوز از فرمانداری و شهرداری و ...علی رغم مخالفت برخی مسئولین شهر آنقدر آمد و رفت تا بالاخره موفق شد طی مراسم باشکوهی دو تن شهدای گمنام دفاع مقدس در پارک دفن شدند از مسئولین شهر هم کنی پول گرفت و در پارک پایگاه برادران و خواهران را نیز تاسیس کرد از همان موقع به لطف خدا و عنایت شهدا با تلاش شبانه‌روزی مصطفی محیط و فضای پارک تغییر کرد و برای همیشه امنیت به محله برگشت حالا جایی شده برای برگزاری مراسمات دستی و محلی برای تجدید میثاق آحاد مردم با آرمان های شهدا و محیط معنوی برای حضور خانواده ها نیاز با شهدای عزیز که همه مرهون فکر فرهنگی مصطفی است او یک سرباز تمام‌عیار برای اسلام و انقلاب اسلامی بود و هرجا احساس وظیفه می‌کرد وارد میدان عمل می‌شد اگر نیاز به کار فرهنگی بود انجام می داد اگر کار یدی ضرورت داشت اهتمام می کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت شانزدهم { سوریه } مادر شهید: با تیزبینی همه جارا بررسی و رصد میکرد. اتفاقات تاسف باری که در سوریه افتاده بود، مصطفی را حسابی بر آشفته کرده بود، اوطاقت کشته شدن مسلمانان مظلوم سوریه را نداشت. از طرفی نگران وضعیت شیعیان محاصره شده در نبل و الزهرا بود، که از نسل موسی بن جعفر بودند. سوریه رفتن برای او یک دغدغه شده بود و پیگیری تحولات آنجا کار همیشگی اش بود. دلش برای حرم حضرت زینب میتپید و ترس آن را داشت که خدای نکرده روزی پای تکفیری هابه حرم برسد. دائم از سوریه صحبت میکرد و میخواست مارا برای اعزام خودش آماده کند. هربار که بحث سوریه میشد، من به او میگفتم:«مصطفی جان من مشکلی با سوریه رفتن تو ندارم.من و پدرت از حق خودمان می گذریم؛ فقط یک موضوع برای من مهم است و آن رضایت همسرت است. اول اورا راضی کن بعد برو.» با لبخند نیم نگاهی میکرد و چند لحظه مرا تماشا میکرد و میخواست با این کار مرا به یاد نذرم بیندازد. من متوجه منظور او بودم ولی نمیتوانستم نسبت به حق همسرش بی تفاوت باشم. من خودم خواسته بودم که پسرم فدایی اهل بیت باشد، اما دوست نداشتم که همسرش از سوریه رفتن او ناراحت و ناراضی باشد. همه فامیل و محل متوجه شده بودند و خیلی بامن صحبت میکردند تا او را از سوریه رفتن منصرف کنم، حتی یکی میگفت:«به او بگو شیرم را حرامت میکنم تا نرود!» اما در قاموس من نمیگنجید که از حرمت حرم حضرت زینب بگذرم و پسرم را از دفاع حرمش باز دارم. خداراشاکرم که این کار را انجام ندادم. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هفدهم { اولین اعزام } همسر شهید: اخبار سوریه خیلی عذابش می داد. از اتفاقات آنجا برای من زیاد می گفت تا کم کم مرا آماده کند. مدتی بود که به هر دری می زد تا بتواند خود را به سوریه برساند. از طریق سپاه موفق به اعزام نشد. تا این که بالاخره با عده ای آشنا شد که برای کمک در کار آشپزخانه برود . چون سربازی نرفته بود برای گرفتن پاسپورت مبلغی به عنوان ودیعه گرو گذاشته بود. ویزای عراق را گرفت تا بتواند از کشور خارج شود. یک روز از فرودگاه تماس گرفت و گفت : که در حال پرواز به سمت سوریه است و من که انتظار همچنین حرفی را نداشتم خیلی شوکه شدم. با گریه به او گفتم : حداقل از قبل به من می گفتید. رفتم خانه مادرم و برادرم که ناراحتی مرا دید پیشنهاد داد که به فرودگاه امام خمینی بروم. به فرودگاه که رسیدیم. او و تعدادی از دوستانش را جلوی در دیدم که با ناراحتی ایستاده بودند. معلوم شد که ساکش رفته و خودش از پرواز جامانده بود. سوار ماشین برادرم شد و با این که مادرم نیز عقب نشسته بود، بدون توجه به حضور دیگران از فرودگاه تا خانه با صدای بلند گریه کرد. ولی من خوشحال بودم که موفق نشده بود. بعد از افطار لباس پوشید تا ازخانه بیرون برود. از او پرسیدم : کجا می روی؟ گفت : می روم با یکی از دوستانم دعواکنم! من که از عصبانیت او خیلی می ترسیدم ! دیده بودم که خیلی شدید عصبانی می شود. با اصرار زیاد با او همراه شدم تا اتفاقی برای او نیوفتد. با آژانس به مزار شهدای گمنام فاز ۳ اندیشه رفتیم. آنجا مراسمی برگزار بود. بی توجه به مراسم، سمت قبر شهدا رفت. من داشتم از پله های شهدا بالا می رفتم که متوجه شدم جلوی پله ها ایستاده و دارد با شهدا صحبت می کند. برگشتم تا با هم بالا برویم. با لحنی آرام شهدا را تهدید می کرد و می گفت :( که اگر کار مرا درست نکنید آبروی شما را می برم ! به همه می گویم شما هیچ کاری نمی توانید بکنید....) بعد هم رفت گوشه ای نشست و با شهدا صحبت کرد. تقریبا ده روز بعد من همراه خانواده ام به شمال رفتم واو نیامد. روزی که برگشتم با من تماس گرفت و گفت که در فرودگاه منتظر پرواز است . خیلی ناراحت شدم ولی از جهتی خیالم راحت بود که به آشپزخانه می رود. خیلی گریه کردم اما توجهی به گریه های من نکرد و خداحافظی کرد و برای اولین بار عازم سوریه شد. اما روحیات مصطفی برای آشپزخانه سازگار نبود. آشپزخانه بهانه ای بود برای رسیدن به هدف دیگری که در سر داشت. او اصلا آشپزی بلد نبود .حتی یک نیمرو ساده راهم نمی توانست درست کند. آشپزخانه خواسته های روح بلند پرواز او را برآورده نمی کرد. لذا بدون این که کسی باخبر شود از آشپزخانه می رود . همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند ۲۵ روز بعد برگشتند اما خبری از مصطفی نشد .پیگیری های من هم حاصلی نداشت تا این که بعد از ۴۵ روز مصطفی برگشت .در این مدت دو مشکل عمده داشت .اول این که عربی بلد نبود تا بتواند گروهی پیدا کند و عضو آن ها بشود و آنان را متوجه کند که برای مبارزه آمده است و دوم مقاومت های زیادی که برای حضور ایرانی ها در این جنگ وجود داشت .چون سیاست بر این بود که هیچ ایرانی ای در این معرکه نباشد تا تهمت دخالت نظامی به ایران زده نشود .او در این مدت از طریق یکی از دوستان اهل نجف با رزمندگان عراقی آشنا شده و با آن ها همراه شده بود. برخی از ماجراهایی که در این ۸ سال زندگی مشترک مان رخ می داد .باب میلم نبود .ولی اگر آدم کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری می کند .اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمی گفت .حدود سه ماه کنارمان بود و این بار به عراق رفت تا با رزمندگان عراقی به سوریه اعزام شود . می گفت : رزمندگان عراقی ۲۴ ساعت می جنگند و ۴۸ ساعت استراحت می کنند و من در این ۴۸ ساعتی که بیرون از میدان جنگ هستم اذیت می شوم. به همین دلیل به محلی که رزمندگان حزب الله لبنان به مردم سوریه اموزش می دادند می رفت و در کنار آن ها بود. در حرم حضرت زینب با رزمندگان فاطمیون آشنا می شود و ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون را قانع می کند که از این به بعد با آن ها اعزام شود .دومین حضورش ۷۵ روز طول کشید. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هجدهم { سید ابراهیم } همسر شهید: از سوریه که آمد با هم به مشهد رفتیم . آنجا مرا با رزمندگان فاطمیون آشنا کرد و مقدمات سفر سوم خود را مهیا کرد . قرار بود با بچه‌های افغانستان اعزام شود، می بایست خودش را تبعه افغان جا بزند هرچند که آنها می‌دانستند ایرانی است ، اما به هر حال قوانین خاص خود را داشتند . لهجه افغانستانی را هم خیلی زود یاد گرفت . سومین بار با تیپ فاطمیون اعزام شد . در این مدت انواع دوره ها و آموزش ها را می دید . مصطفی نام جهادی «سید ابراهیم» را برای خود برگزید که نام پدر بزرگ من بود . همه او را به همین نام می شناختند. بعد از مدت کوتاهی که در کنار بچه های فاطمیون جنگید به خاطر قابلیت های بالایی که داشت از او خواستند تا فرماندهی یکی از گردان های فاطمیون را به عهده بگیرد . به شرط نامگذاری گردان توسط خودش، فرمانده گردان شد و به خاطر علاقه زیادش به گردان عمار و شهدای آن ، نام زیبای عمار را برای گردان انتخاب کرد . در همایشی هم که با جاماندگان گردان عمار در تهران داشت به آنها قول داده بود که ما انتقام شهدای گردان عمار را می‌گیریم . چرا که گردان عمار ادامه‌دهنده راه همان گردان و جنگ سوریه در امتداد جنگ ایران و ادامه انقلاب حضرت امام خمینی است . او معتقد بود افکار انقلاب اسلامی روز به روز در دل مردم سوریه رشد و نمو پیدا می کند و عشق به امام و آرمان های او در بین مردم آنجا رواج پیدا می کند . چند روز قبل از تولد محمدعلی استرس داشتم که بدانم برای تولد پسرمان هست یا نیست!؟ سه روز قبل از تولد محمدعلی از کمر و پهلو مجروح در بیمارستان بقیه الله بستری شد. مصطفی طبقه پنجم و من طبقه دهم بستری بودیم! دائم به ما سر میزد و بیشتر پیش ما بود تا خودش . از مجروح شدنش ناراحت نمی شدم ، چون مجروحیت هایش باعث می‌شد مدتی پیش ما باشد و خیالم راحت بود که حداقل دو هفته پیش ماست . هر بار هم که می آمد ده دقیقه ای حرف نمی زدم و فقط او را نگاه می کردم . به او خیلی وابسته بودم ، اما او به هیچ کس و هیچ چیز این دنیا وابسته نبود و به همین دلیل خیلی راحت دل می کند و می رفت . اما دوستی و علاقه من به مصطفی به حدی رسیده بود که نبودن هر چیزی حتی نبودن بچه ها را می‌توانستم تحمل کنم ، ولی دوری از او برایم غیر قابل تحمل بود . تمام وجودم مصطفی بود ، ولی او برای ماندن نبود ، نمی توانست بماند . زمانی هم که ایران بود ، دلش اینجا نبود ! اصلا اینجا نبود . گم شده اش را پیدا کرده بود . از نوع رفتارش مطمئن بودم که روزی شهید می‌شود . مصطفایی که سال ۸۶ با او ازدواج کردم با مصطفی سال ۹۴ خیلی فرق داشت . به خودش هم یک بار گفتم: «من خیلی استرس دارم.» جواب داد: «نگران نباش! بادمجان بم آفت ندارد؛» ولی من مطمئن بودم که اتفاقی برای او می‌افتد . رفتارش خیلی عوض شده بود ، در کارِ خانه زیاد کمک می کرد ، به بچه ها خیلی محبت می‌کرد ، از من به خاطر کارِ خانه زیاد تشکر میکرد . وقتی که میرفت شب اول خیلی سخت بود . بعد هم کار من روزشماری بود تا دوباره برگردد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت نوزدهم { آخرین دیدار } همسر شهید: آخرین بار که داشت می رفت از بیرون آمدم و متوجه شدم که یکی از ساک های او نیست، به او گفتم: ساکت را بسته ای ؟ گفت: از کجا فهمیدی؟ گفتم: یکی از ساک هایت نیست. کمی سر به سرم گذاشت و گفت: تو باید در اطلاعات استخدام شوی و خندید. گفتم: خب حالا ساکت کو؟ گفت: از ترس شما زود تر از خودم فرستادم پادگان. پرسیدم: می خواهی بروی؟ جواب داد: حالا ببینم چه می شود. فردا زنگ زد و گفت که دارد به سوریه می رود و من طبق معمول گریه کردم و او هم کار خودش را کرد و رفت. چند روز بعد تماس که گرفت، گفت: من شرمنده شما هستم و باید یک بار شما را برای زیارت بیاورم خدمت حضرت زینب تا از شرمندگیم کم شود. به سختی کار های اداری پاسپورت محمد علی را انجام دادم و راهی سوریه شدیم. به مصطفی گفتم: خیلی زحمت کشیدم تا کار های اداری را انجام دادم. در جوابم گفت: من برای این که به سوریه برسم خیلی زحمت کشیدم. حالا ببینم شما چه قدر زحمت می کشی؟ شب آخری که در سوریه بودیم با هم رفتیم در زینبیه قدم بزنیم. یکی از دوستانش خبر داد که فرمانده اش با او کار دارد . با او که تماس گرفت ماموریت حلب را به او ابلاغ کرد. می خواست به زیارت حضرت زینب برود. با خودم گفتم: من هم می روم و از حضرت می خواهم که دیگر مصطفی به سوریه نیاید و پیش من باشد. به مصطفی گفتم: من هم می آیم با بی بی کار دارم . گفت: بله همان کاری که با امام رضا و همه امامزاده های ایرانی داشتی؟ ولی مطمئن باش که این بار هم دست خالی بر می گردی. وارد حرم شدم و مثل همیشه که می خواستم برای سوریه نرفتن آقا مصطفی دعا کنم نتوانستم. یک شرم عجیبی نمی گذاشت این دعا را بخواهم . نه از امام رضا توانستم بخواهم و نه از حضرت زینب، همان شرم مانع می شد که این خواسته را بگویم . بعد از زیارت آمدم بیرون و جلوی درب کنار مصطفی نشستم. کمی حرف زدیم و گنبد را به من نشان داد و گفت : ببین چه قدر قش است. در حالی که گنبد را از آن زاویه ی جدید می دیدم. پرسید: اگر اتفاقی برای مت بیوفتد چه کار می کنی؟ گفتم: نه اتفاقی نمی افتد. گفت: حالا یک درصد احتمال بده که اتفاقی بیوفتد . گفتم: مادر هرگز اجازه نمی دهد اتفاقی که برای خودش افتاده برای بچه هایش هم بیوفتد. حضرت زینب مادر ماست و چون خودش طعم فراق و هجران عزیزانش را کشیده است اجازه نمی دهد این طعم تلخ را ما هم بچشیم. دیگر اجازه ندادم ادامه بدهد. وقتی راه افتادیم از من پرسید: از حضرت خواستی؟ گفتم: طبق معمول شرمنده شدم و نتوانستم بگویم . از هم جدا شدیم .
قسمت بیستم { خبر شهادت } مادر شهید: زمانی که در سوریه بود دائم خواب شهادتش را میدیدم صبح روز تاسوعا بعد از نماز به همسرم گفتم میدانی امروز نذر مصطفی است؟ با همین سوال خودم استرس گرفتم مثل مرغ سر کنده شدم با خودم گفتم چرا این سوال را پرسیدم نکنه اتفاقی در راه است؟ رفتم روضه ولی آرامش نداشتم برگشتم خانه و قرآن خواندم هر کاری می کردم استرس و اضطرابم کم نمیشد آقای صدرزاده رفت منزل مصطفی تا از همسرش خبر بگیرد همسر مصطفی گفته بود مثل اینکه مجروح شده به من زنگ زد و گفت محمد علی حالش خوب نیست بیا ببین مشکل او چیست؟ من به نوع حرف زدنش شک کردم و گفتم برای مصطفی اتفاقی افتاده؟ فوری گفت این چه حرفی است که می زنی به منزل مصطفی رفتم محمدعلی را از آقای صدرزاده گرفتم بی قرار بود و آرام نداشت همسر مصطفی داخل اتاق در حال مکالمه با تلفن بود صحبت از بیمارستان کرد و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت آقا مصطفی مجروح شده با خود گفتم مصطفی یا شهید شده و یا حالش بد است و فردا شهید می شود فکر و خیال رهایم نمی کرد و همه خاطرات مصطفی مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شد یاد تشییع شهدای واقعه ملارد( انفجار سوخت موشک و شهادت سردار تهرانی مقدم و یارانش افتادم) در آن شلوغی که همه گلزار شهدای باغ رضوان مملو از جمعیت بود یک لحظه صدای مصطفی را شنیدم برگشتم و کنارم را نگاه کردم نمی‌دانم در میان آن همه خانوم چادری که در گلزار بودند مرا که صورتم را پوشانده بودم از پشت سر چطور پیدا کرده بود با حالتی عجیب گوی که در ملکوت سیر می کرد سرش را پایین انداخته بود و گفت مادر دعا کن با اون جایگاه برسم که روزی کنار شهید جوادسلیمی دفن شوم یاد گفتگوهای بااو می‌افتادم یک روز یک عکس از سوریه برایم فرستاد که در حال بالا رفتن از پلکان یک هواپیمای جنگی بود به او گفتم چه ژست زیبایی گرفتی حالا بگو ببینم واقعاً داری سوار می شوی که پرواز کنی یا فقط ژستش را گرفتی گفت این که چیزی نیست اگر لازم شود برای حضرت زینب فضانوردی هم می کنم حتی گفت اگر توفیق باشد و زنده باشم قرار است که یک دوره آموزشی هم ببینم من هم گفتم حتما این کار را بکن چون من سرباز تمام‌عیاری نظر عمویم عباس کرده‌ام مصطفی گفت یک پادگان در اختیار من قرار داده‌اند تا برای امام زمان شریکی تربیت کنم و من از بین نیروها ورزیده ترین ها زبده هارا جدا میکنم تا آموزشهای ویژه به آنها بدهم به من گفت مرا دعا کن تا سربازان خوبی برای امام زمانت تربیت کنم گفتم عزیزم نگران نباش آقا خودش را به سمت بهترین کار ها هدایت می کند همیشه از من می خواست که از خدا بخواه آنچه که موثرتر است اتفاق بیفتد اگر با شهادت بیشتر می‌توانم کمک کنم اتفاق بیفتد حتی شهادت را میخواست برای اینکه بتواند بیشتر خدمت کند می گفت کسی که شهید می شود دستش باز تر است این فکر و خیال ها ذهنم را متلاطم کرده بود تا اینکه یکی از دوستان مصطفی پیامکی برای همسرم فرستاد و در آن خبر شهادتش را اعلام کرد. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و یکم { فراق } همسر شهید: از روی علاقه ای که به مصطفی داشتم ،همیشه برایش آرزوی شهادت می کردم و دعایم این بود که هیچ وقت به مرگ طبیعی از دنیا نرود.چون می خواستم کسی که به او عشق می ورزم و بی نهایت به او وابسته ام جاودانه باشد و تنها شهادت است که انسان را جاودانه می کند . اما دوست داشتم سال ها با هم زندگی کنیم و در سن پیری به شهادت برسد .هرگز گمان نمی کردم که در سوریه شهید شود و همیشه منتظر بازگشتش بودم . اما حالا عزیزترینم را از دست داده بودم .قبلا با خودم فکر می کردم اگر اتفاقی برای مصطفی بیفتد من و فاطمه هم حتما می‌میریم ،اما به لطف خدا و عنایت حضرت زینب (سلام الله علیها)فقط ۲۰دقیقه اول سخت بود ،ولی خیلی زود آرام شدم. خیلی زود خودم را جمع کردم و حتی از گلزار شهدای گمنام تنها به خانه برگشتم .همان شب که خبر شهادتش را شنیدم رفتم کنار فاطمه و در این فکر بودم که چه طور قضیه را به او بگویم .او را بغل کردم و گفتم :«در این دوسال و نیمی که بابا نبود وقتی اتفاقی می افتاد چطور به بابا خبر می دادیم؟»فاطمه گفت :«تلفنی می‌گفتیم »گفتم اگر زنگ نمیزد چی ؟گفت:«خب بابا با خبر نمیشد » گفتم ولی از این به بعد بابات همیشه کنارت است و دیگر نیازی به زنگ زدن به او نیست . از این به بعد چه خانه باشی چه مدرسه همیشه بابا همراه توست. خواست خدا و لطف ائمه باعث شد که فاطمه با همین جملات آرامش گرفت و نسبت به شهادت آقا مصطفی توجیه شد . ۸روز بعد از شهادت رفتیم معراج شهدا و او را دیدیم .پیکر مصطفی خیلی تغییر کرده بود .دهانش باز مانده بود و برای جلوگیری از خون ریزی پنبه در دهانش قرار داده بودند .وقتی فاطمه این صحنه را دید خیلی ناراحت شد و گفت این که بابای من نیست .یکی از دوستان آقا مصطفی گفت :«فردا این پنبه ها را از دهانش بیرون بیاورید تا فاطمه دوباره بیاید و بابایش را ببیند .»بنده خدایی که آنجا بود گفت پیکر تغییر کرده و اگر پنبه ها را درآوریم خون می آید . از معراج رفتیم دانشگاهی که مصطفی تحصیل می کرد و پیکر آنجا تشییع شد . فردا دوباره از معراج تماس گرفتند و گفتند :«شهید شما را دعوت کرده است»وقتی مجدد به معراج رفتیم گفتند :«بعد از تشییع دیروز در دانشگاه پیکر خون ریزی کرد و کفن نجس شد ما مجبور شدیم که دوباره غسل دهیم »من گفتم :«چون دختر شهید با دیدن پنبه ها ناراحت شده او را با آب گرم غسل می دهیم و دیگر پنبه در دهانش نمی گذاریم. خدا کمک کرد و پیکر خون ریزی نکرد . فاطمه باز هم راضی نشد.وقتی رفتیم خانه من یکی از تصاویری که آقا مصطفی در خواب عمیق بود را به او نشان دادم و گفتم :«بیین دخترم !بابا وقتی که خواب است دهانش باز می ماند الان هم در خواب عمیق است »اما فاطمه متقاعد نشد ...!من خیلی علاقه داشتم که مصطفی را در امامزاده اسماعیل شهریار دفن کنند .عده ای می گفتند :کنار شهدای گمنام در پارک به خاک بسپارند .اما پدر مصطفی اجازه نداد و خیلی قاطع گفت :«باید در گلزار شهدای بهشت رضوان دفن شود»روز تشییع سعی کردم که خیلی محکم باشم .وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند ،من همان جا کنار قبر نشستم و بلند نشدم .از همان ابتدای تدفین داخل قبر را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم . همیشه به من می‌گفت :«او را از زیر قرآن رد کنم »تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم .تربت امام حسین را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند ،قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم .گفتم :«این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند »به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند ،شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان مصطفی بسته شد .همان جا گفتم :«می خواستی در آخرین لحظه دل دخترت را شاد کنی و «عندربهم یرزقون»بودنت را نشانم بدهی و بگویی که شهدا زنده هستند ؟همه این ها را می دانم . من با تو زندگی میکنم مصطفی .از برادرم خواستم از چهره مصطفی عکس بگیرد تا به فاطمه نشان بدهم تا خیالش راحت شود . ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و دوم { کار فرهنگی } همسر شهید: همان روز خانمی به من گفت: «دیشب خواب آقای صدرزاده را دیدم که گفت: به همسرم بگو کار فرهنگی کند!» گفتم شاید منظورش از کار فرهنگی در این روز روشنگری من باشد. اول احساس کردم که نمی توانم روی پاهایم بایستم. اطرافیانم منتظر بودند که اگر من افتادم مرا بگیرند. اما آن لحظه لحظه‌ی ایستادگی بود نه افتادن. می‌بایست رسالتی زینبی انجام می‌دادم تا مشت محکمی به دهان همه‌ی یاوه گویان بزنم. کاغذ را نگاه کردم، با این که خودم نوشته بودم و از روی آن خوانده بودم؛ ولی انگار این صحبت‌های من نبود و حرف‌های جدیدی بود! بعد با صدای قرّاء گفتم: «اگر چه شهادت مصطفای عزیزم بر محمدعلی، فاطمه، پدر و مادر گرامی‌شان، من و تمام دوستانش سخت است ولی... آیا مگر ما از حضرت زینب سلام الله علیها بالاتريم. مگر ما روضه‌ها نمی گوییم که کاش در کربلا بودیم تا جوانانمان را به یاری امام حسین علیه السلام می‌فرستاديم مگر نه این است که رهبرمان حضرت‌امام خامنه‌ای (مد ظله العالی) حسین علیه السلام زمان است و مگر نه این است که داعش فرزندان نحس آمریکا و صهیونیسم او یزیدها و شمرهای زمان هستند. مگر قرآن نمی فرماید: «فْاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الأَبصَارِ» پس بهتر این است که مدافعان حرم نگذارند دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر شود. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی؛ مصطفی فدای رهبر. نه تنها مصطفی، بلکه محمدعلی فدای رهبر، فاطمه فدای رهبر، خودم فدای رهبر؛ تمام دار و ندار، هستی، مال و زندگیم فدای رهبر. خود آقا مصطفی در وصیت نامه‌اش فرموده: فقط گوش به فرمان رهبر باشید. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی، فدای اسلام، «فَاعْتَبِرُوا» یعنی بی تفاوت نباشیم. یعنی اسلام مرز ندارد. «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد کل یوم عاشوراء «فَاعْتَبِرُوا» یعنی مصطفی ثابت کرد باب شهادت باز است. اگر شهدای مدافع نمی رفتند و زبانم لال دوباره زینب کبری سلام الله علیها اسیر می‌شد. چگونه می‌توانستیم در صحرای محشر در مقابل حضرت زهرا سلام الله علیها سرمان را بالا بگيريم. ولی حالا تا حد توان روسفید شدیم. مصطفی عزیز را هدیه کردیم به حضرت زینب سلام الله علیها هدیه کردیم به اسلام عزیز؛ به مکتب و مذهب و به رهبر عزیزتر از جانمان و مگر سرنوشت مقلدان امام خمینی رحمة الله علیه چیزی ‏جز شهادت است. راضی هستیم به رضای خداوند مهربان. در پایان از خداوند متعال فرج بقیه‌اله العظم. سلامتی رهبر عزیزمان را می‌خواهیم و از روح مطهر مصطفای عزیز و از همه شهدا خواهانيم که ما را در راه ولایت فقیه و پیروی از سید علی خامنه‌ای (مد ظله العالی) ثابت‌قدم بدارد و ما را قدردان خون شهدا قراد دهد. والسلام علیکم و رحمت الله برکاته.» یک فیلم‌بردار از من پرسید: «چراگریه نمی‌کنید؟» گفتم: گریه نمی‌کنم چون هنوز یک محمدعلی دارم که فدا کنم‌. اگر محمد علی نداشتم که فدا کنم آن وقت گریه می‌کنم. این را هم می‌گویم برای تمام تکفیری‌ها، تمام کفار، تمام منافقین؛ که ما هستیم مصطفی هست، محمدعلی دارد، محمدعلی هم برود، خودم می‌روم فاطمه هم می‌رود... مطمئن باشید همه را فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها می‌کنم، همه فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها، سختی‌ها فدای سر حضرت زینب سلام الله علیها... ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و سوم { نحوه شهادت } مادر شهید: بعد از شهادت مصطفی همرزمان او برای دیدن ما آمدند و من از آنها خواستم که هر آنچه اتفاق برای مصطفی افتاده بدون توجه به اینکه من مادر هستم بگویند بی سیم چی مصطفی گفت در روز دوم ماه محرم در همان عملیات محرم خمپاره ای کنارش خورد و من که گمان کردم شهید شده در بیسیم اعلام کردم سید ابراهیم شهید شد که صدای من را شنیده بود ولی دستش را تکان داد و گفت نه الان زود است انشاالله تاسوعا:)💔 واقعاً مصطفی به این یقین رسیده بود که باید فدایی حضرت عباس شود او ادامه داد حلب جای خنکی است ما با لباس گرم رفته بودیم ولی روز تاسوعا به حدی هوا گرم شده بود گویی وسط تابستان است انقدر گرم ک سید ابراهیم لباس رویش را درآورده بود و دور کمر بسته بود این گرما برای ما خیلی عجیب بود او برای آخرین بار سعی کرد آنها را هدایت کند ایستاده بود و با صدای بلند و رجز خوانی می کرد آنقدر زیبا رجز می خواند که همه گوش می کردند و حتی تیراندازی هم نمی‌کردند مطالب قریب به مضمون دردهایش این بود که ما همه مسلمانیم کتاب ما یکی است پیامبر ما یکی است ما دشمن مشترک داریم بیاید با دشمن مشترک مان بجنگیم وقتی بی اهمیتی آنها را دید فریاد ما فرزندان حضرت زهرا(س)و حضرت علی(ع)هستیم ولی آنها توهین کردند و سید ابراهیم که از هدایت آن‌ها ناامید شد با صدای بلند پاسخ توهین آنها را داد تک تیراندازی که او را نشانه رفته بود به گمان این که جلیقه ضد گلوله دارد از پهلو ب سمت قلبش شلیک کرد و قامت و سرو گونه سید ابراهیم نقش بر زمین شد. آنها گفتند وقتی که شهید شد قمقمه پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می‌انداخت او لب ب آب نزده بود تا بعد شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده. وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم جواب دادند ۱۰ دقیقه یک روز قبل از اذان ظهر روزه تاسوعا یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه‌ای که ۲۴ سال پیش که او را نزد عمویم عباس کرده بودم. من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم نمی‌گویم خوشحالم می‌گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نظر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید و هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم من فرزندم را فدای اهل‌بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید.🥀 امیدوارم هیچ کس داغ جوانش را نبیند خیلی داغ سنگینی است اما همین که می دانم الان مصطفی در جوار امام حسین(ع)و اهل بیت است و همین که می‌دانم عاقبت او به بهترین نحو ممکن ختم به خیر شده آرامش میگیرم سنگینی داغش را برایم قابل تحمل می‌کند مصطفی یک بار به من گفت مادر دعا کن که مرا زودتر از ارباب از میدان بیرون نیاورند دوست دارم جنازه‌ام تا سه روز همانجا بماند و به این آرزویش هم رسید چند وقت بعد از شهادتش فیلم کوتاهی از تولد فرزند مرتضی پسرم را دیدیم و برای اولین بار متوجه مکالمه کوتاه وی بین مصطفی و مرتضی شدیم که تا آن موقع هرچی این فیلم را دیده بود این مکالمه کوتاه توجه ما را جلب نکرده بود به شوخی گفت مصطفی حالا که از سمت مشهد میروی سوریه اگر شهید شدی آنجا خاکت نکنند مصطفی خیلی جدی و سریع گفت نه من شهریار می خوابم زیر قبر شهید اسماعیل شقاقی یعنی درست همان جایی که الان دفن شده است! وقتی دلتنگ میشوم با او صحبت می کنم و خیلی صریح جوابم را می دهد گاهی در خوابگاه در بیداری من حضورش را کاملاً احساس می کنم آخرین بار سر مزارش رفته بودم پایین پایش نشستم و به شوخی گفتم مصطفی می‌دانست از وقتی که با بزرگان نشست و برخاست می کنی با مادرت کاری نداری شب خوابش را دیدم که بغلم کرد و گفت مادر من همیشه شب ها می آیم و پایین پایت میخوابم پدرش شبها دارو می خورد و می خوابد یکبار با ناراحتی گفت مصطفی به خواب من نمی آید من دلداریش دادم و گفتم شما خوابش می بینی اما چون دارو مصرف می کنی متوجه نمی شوید یک بار جلوی عکس مصطفی ایستاده بودم گفتم که پسرم بابا رو دریاب مواظبش باش شب همین که خوابم برد او را در خواب دیدم که در حال ماساژ دادن پدرش بود و گفت مادر من هر شب بابا را ماساژ می دهم! ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت بیست و چهارم | قسمت آخر | { بعد از شهادت } همسر شهید: بعد از دو ماه عکسی که در لحظه رفت از مصطفی گرفته بودیم را به فاطمه نشان دادم و گفتم این روز خاکسپاری است. فاطمه گریه کرد که چرا به من نشان ندادید. من میخواستم این چهره ی بابا را ببینم. الان به شرایط موجود عادت کرده است. یک بار که قرار بود کسی را برای انجام کاری قانع کند ، وقتی از او در مورد آن کار پرسیدم ؛ گفت: هر چه می گویم قبول نمی‌کند. گفتم: پس حالا چه کار میکنی؟ گفت: دیگر سپردم به بابا! خودش انجام می دهد! و من از این حرفش فهمیدم که شهادت آقا مصطفی کاملا برایش هضم شده است. اگر کسی از او در مورد پدرش بپرسد، جواب میدهد: که هر جا که باشم بابا همراه من است. ما الان حضور او را در زندگی کاملا احساس می‌کنیم و آن قدر این حضور به ما آرامش می دهد که دلتنگی ما را کمتر می کند. قبلا زنده بودن شهدا را در حد حرف می دانستم، اما الان با تمام وجود به زنده بودن مصطفی یقین دارم. یک بار در مراسمی از خانمی که تفسیر قرآن می کرد ، پرسیدم: آیا الان که مصطفی شهید شده، باز هم نسبت به ما مسئولیت دارد و در قبال ما بازخواست می شود؟ جواب داد : نه! او دیگر از دنیا رفته و پرونده اش بسته شده و هیچ بازخواستی در مورد شما ندارد. برای من که هنوز با مصطفی زندگی میکردم این جواب خیلی ناراحت کننده بود. با این که دوست ندارم برای شهادت آقا مصطفی گریه کنم،آن شب هرکاری می کردم نمی‌توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. از مراسم آمدم و طبق معمول که از کنار گلزار شهدا رد می شدم، صلوات فرستادم. اما گفتم: این صلوات برای همه ی شهدا بجز مصطفی! بچه ها را از خانه مادرم برداشتم و در زیر بارش برف علی رغم اصرار مادرم راهی خانه خودمان شدم. رفتم جلوی عکسش و گفتم: من تا بحال فکر میکردم دارم با شما زندگی می کنم.من نمی توانم در خانه ای که مرد ندارد زندگی کنم. همین امشب باید تکلیف مرا روشن کنی، اگر نسبت به من و بچه ها مسئولیتی نداری و پرونده ات در دنیا بسته شده ، بگو تا من بدانم. چون می‌دانستم شاید محدودیتی داشته باشد که به خواب خودم بیاید ، گفتم: به خواب هر که میتوانی بیا و تکلیف مرا روشن کن. صبح به گوشی نگاه کردم ولی خبری نبود. موقع اذان ظهر مجدد گوشی را نگاه کردم و متوجه پیام برادرم شدم. نوشته بود یکی از دوستان آقا مصطفی دیشب خوابش را دیده ولی چون صبح زود به من گفت ، صبر کردم تا از خواب بیدار شوید. سریع به برادرم زنگ زدم و زود قطع کرده و با دوست آقامصطفی تماس گرفتم. گفتم: میخواهم همه ی خواب را برایم تعریف کنید. او هم تعریف کرد: مصطفی در خواب به من گفت : من مسئولیتم نسبت به خانواده ام سنگین تر شده و بیشتر مراقب آن ها هستم. با بچه هایم بازی می کنم و آنها را سرگرم می کنم...بعد رفت وضو گرفت تا نماز بخواند. من گفتم: شما که همیشه در مسجد نماز می‌خواندید! حالا چرا در خانه نماز میخوانید؟ آقا مصطفی گفت: من خیلی وقت است که نمازهایم را در خانه می خوانم! بعد از شنیدن این خواب با خوشحالی رفتم سر مزار آقا مصطفی و از او تشکر کردم که هنوز حواسش به ما هست. اگر صد بار دیگر به عقب برگردم باز هم با مصطفی ازدواج می کنم و این مسیر را طی می کنم. چون من با مصطفی به خیلی چیزها رسیدم. حضور مصطفی در سوریه مرا به حضرت زینب _سلام الله علیها_ خیلی نزدیک کرد. تنها همدم من در دوری از مصطفی حضرت زینب _سلام الله علیها_ بود. احساس می کردم که بی بی کنار من است. هر چند راضی به شهادتش نبودم و همیشه برای سلامتیش دعا می کردم، ولی خدا را شاکرم که فدایی حضرت زینب _سلام الله علیها_ شد و الان که ساعت ها را با هم مقایسه می کنم معلوم می شود در همان چند دقیقه ای که خدا به دلم انداخت تا به رضایش راضی باشم، مصطفی شهید شد!! ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh