4_5823223617487373485.mp3
13.65M
#مداحی
یا رقیه(س) دین و دنیام
بانوای: مدافع حرم #شهید_حسین_معزغلامی🌷
السلام علیک یا رقیه بنت الحسین(س)
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸رفاقتشان👥 از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که #هیچکدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش🗯 نکر
همش میگفت: توکلم اول به خدا و بعد به بی بی جونم #رقیه (س) ست.
شب سوم محرم باهم #حرم بی بی جان بودیم، روضه و #عزاداری که تمام شد، گفت: عجب شبی بود امشب، انگار خود حضرت رقیه (س) بین #عزادارا بود...
و تک بیت گر دخترکی پیش پدر ناز کند… را #زمزمه میکرد و با خانم درد دل می کرد.
الحمدلله نازدانه ارباب با همان دستان کوچک زخم خورده گره از کارش باز کرد...
#شهید_نوید_صفری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وچهارم 4⃣2⃣ 🍂 "بعضی چیزا حِس کردنیه" چشم هایم را باز کردم و بی اختیار لیوا
❣﷽❣
ـ#رمتن
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وپنجم 5⃣2⃣
🍂به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کردهام. آرام بودم آرام تر از همیشه، اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه قوانین مخالفت میکرد. تابستان سپری می شد برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم. بیشتر اوقات به بیکاری می گذشت.
🌿یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای ناهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستی مان را قطع کند، اظهار شرمندگی میکرد آن روز دردو دل مفصلی برایم کرد و گفت: برخلاف رضایت قلبی اش در رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزاردهنده اش ناراحتش می کند. درک می کردم سعی کردم دلداریش بدهم.
🍂بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم👥 و بعد از جدا شدن حدود ساعت ۴ عصر بود. بیکار بودم با این که چند روز قبل به #بهشتزهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر میکردم وارد قطعه شهدای گمنام🌷 شدم و تمامی بین قبرها قدم زدم ناگهان توجه به کسی که جلوتر کنار یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیکتر رفتم و نگاه کردم همان دختر دلنشین💖 با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود.
🌿بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشته و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود با آن که نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودند و نه به درستی می شناختمش اما با دیدن اشک هایش دلم لرزید💓 کمی نزدیکتر شدم احساس کردم هر چیزی بگویم ممکن است بیادبی تلقی شود؛ چند دقیقه ای جملات را بالا و پایین کردم صدایم را صاف کردم و گفتم:
_سلام
🍂سرش را بلند کرد به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده بود؛ اما باز هم صورتش مثل ماه🌝 می درخشید و سعی می کرد نگاه نکند. باد ملایمی #چادر سرش را تکان میداد و دل من هم تاب میخورد. جواب سلامم را داد گفتم:
_منو یادتون نمیاد؟؟
+نخیر
_چند هفته پیش در یک شیشه گلاب رو براتون باز کردم و شما باهاش یه قبرو شستین
+بله یادم اومد ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣
🍂_ببخشید مزاحمتون شدم شرمنده امیدوارم درباره من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگر را کجا دیدیم؟؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست!! از دفعه قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد🤔
+فکر نمیکنم شما را دیده باشم. به جز دفعه پیش که همینجا دیدمتون
_باشه ... فکر کردم شاید من برای شما آشنا باشم.
🌿صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا میکرد؛ نمی دانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم، دلم نمی خواست خدا حافظی کنم🙁 اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم👣 دور شدم دلهره داشتم دوست نداشتم دورتر بروم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم:
_اشکالی نداره یه سوال بپرسم؟؟!!
با جدیت اخم هایش را گرم کرد و گفت:
+چه سوالی؟؟
_چرا میاین اینجا؟؟
🍂انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد:
_به خاطر دلم. برای تسکین درد هایم. اکثر آدم هایی که میان اینجا یک گم شدهای دارن ...
بقیه حرفش را خورد و گفت:
_ببخشید آقا من باید بروم. خدانگهدار.
🌿اجازه نداد خداحافظی کنم و به سرعت دور شد در همان نقطه ایستادم👤 و دور شدن اش را دیدم. صدایش جملاتش مدام در گوشم می پیچد➰ احساس میکردم با دور شدنش عزیزی را از دست میدهم😔 اما بهانهای برای نگه داشتنش نداشتم. #غریبه_آشنای من دور می شد و من بی اختیار پشت قدمهایش اشک میریختم😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار #احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم، دچار دختر دلنشینی که هیچ نشانهای از او نداشتم
🍂همان جا نشستم و از همان #شهید خواستم کمکم کند تا دوباره او را ببینم اما نمی دانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه شهدا🌷 نخواهم دید ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_199560102015927186.mp3
7.46M
💢همه سهمیهها مال شما
🍂 #بابای قشنگمو بهم بدین
💢تا منم سر روی #شونش بزارم
🍂دیگه چیزی نمیخوام
فقط #همین😭
👈تقدیم به #فرزندان_شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔸 #بابا مهدی جان؛ وصیت📜 کرده بودی که روی سینه ات سربگذارم
🔹آن شب در #معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم ⚡️اما هرچه گشتم #آغوشی نبود😔
🔸عکس هایت📸 را کنار مامان دیده ام، قدو #قامتت، دستهایت. همان عکسها که #مرا در آغوش داشتی💞 پس چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت⚰ نبود؟
🔹خواستم مثل #رقیه(س) سرت را بغل کنم نمی شد❌ دستانم #استخوان هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی ست😭 باشد #سهم_من از آغوشت💖 همین بود..
#عاشقانه_های_سلما
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5785263214761607345.mp3
3.55M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #دارستانی #حیدریان #علوی
🔖 احترام به والدین 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_6016831818249011721.mp3
16.54M
🎙قطعه استودیویی #وداع
🔻با صدای #حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
🏴 #شهادت_حضرت_رقیه (س)
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون🍞 پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره ک
💠روحیه خوب و پرنشاطی داشت
یکبار دیدم در حرم #حضرت_رقیه(س)
برای زائرین چایی☕️ میریزد
💠رفتم کنارش👥 هم صحبت شدیم
گفت:فلانی، من تا #شهید_نشم برنمیگردم🚷
#شهید_حامد_جوانی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۵ استاد پرهیزگار .MP3
1.1M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت_وپنجم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#دوخط_رفاقت رفیق خوب نميگه این #راه_خوب رو برو! دست رفیقش را می گیره و میگه بیا با هم بريم! #شهید
وصیت #شهید_محسن_حججی به بانوان:
🔰همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید، آن زمانی که #حضرت_رقیه (سلام الله) خطاب به پدرش فرمودند:
🔸غصه ی #حجاب من را
نخوری بابا جان
🔹چادرم سوخته ⚡️اما
به سرم #هست هنوز
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh