🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_ونهم 🍂همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت 0⃣6⃣
🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت:
_ من با زندگی کردن توی #انگلیس مشکلی ندارم
همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت:
_ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر #سخته؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره!
🌿فاطمه گفت:
_ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم.
عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت:
_ ببین #آقارضا من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر #عاقله و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین #فاطمه پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین.
🍂با صدای آرام گفتم:
_ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه.
آه عمیقی کشید و گفت:
_خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن.
گفتم: چشم
و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم.
🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم #فاطمه حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت.
🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍
🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی #محرمیت بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم.
🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. #روحانی مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند.
🌿با فاصله کنار #فاطمه نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و #محرم_شدیم😍♥️
باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی #دختر_دلنشین_قصه ام را بدست آورده ام...😍
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Sabok_Baalan_Ahangaran_(www.IraniData.com).mp3
3.99M
🎤 با نوای: حاج صادق #آهنگران
✬سبک بالان خرامیدند و #رفتند
💢مرا #بیچاره نامیدند و رفتند😔
#شهیـــــــد
✬تو بالا رفته ای #من در زمینم
💢برادر روسیاهم شرمگینم😔
✬مرا اسب سفیدی بود روزی🕊
💢 #شهادت را امیدی بود روزی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
★در بـاغ #شــهادت را نبندیـــد
🌷به ما جاماندگان زان سونخندید
★رفــیقانم دعــا کردند و #رفتــند
🌷مــرا زخمی💔رها کردندو رفتند
★ #شــهادت نــردبان آســمان بـود
🌷شهـادت آسمان🌠 را نردبان بود
★چــرا بــرداشتند نردبان را⁉️
🌷چــرا #بستنـــد آســمان را ؟!😔
#جامانده_ایم
#شهدا_گاهی_نگاهی
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5895512907831052045.mp3
2.44M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #پارسا
🔖 دنبال کار مردم باشید 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠اعتقاد شهید صیادشیرازی به ولایتِ امام خامنهای (مدظله العالی).
🔹یڪ روز صبح رفته بودم به ملاقاتِ #امام_خامنهای؛ عصر ڪه رفتم محل ڪار، آقای صیادشیرازی🌷 پرسید: ڪجا بودی؟ گفتم: خدمتِ حضرت #آقا بودیم، تا این را گفتم، آقای صیاد شیرازی از جای خود بلند شد و آمد پیشانی مرا بوسید♥️
🔸با تعجب پرسیدم: اتفاقی افتاده⁉️ ایشان گفتند: این پیشانی بوسیدن دارد، تو امروز از من به #ولایت نزدیڪتر بودی💞
#شهید_صیاد_شیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مرتضی حسینپور شلمانی معروف به #حسین_قمی 🎊زاده ۳۰ شهریور ۱۳۶۴ گیلان شهر شلمان 🌷شهادت ۱۶ مرداد ۱
🍃❤️
باز میپرسی
چہ طور این گونه #شاعر شد دلت⁉️
تو دلت♥️ را جاے من بگذار
شاعر می شود...😉
#شهید_مرتضی_حسین_پور
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۹۵ استاد پرهیزگار .MP3
912.1K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نساء✨
#قرائت_صفحه_نود_وپنجم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
YEKNET.IR -alimi imam hasan askari.mp3
2.83M
⚫️ #شهادت_امام_حسن_عسکری (ع)
🏴من جوونم اما نفس برام نمونده
🏴این زهر کینه قلبـ❤️ منو سوزونده
🎤🎤 #حمید_علیمی
#فوق_زیبا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
يك روز #پاييزي است. ساعت⌚️ حدود #5:30بعدازظهر روز جمعه است. در سنگر فرماندهي در خط منطقه #شلمچه روي تختی که پنجرهاي به طرف جاده دارد، نشستهام.
هماكنون ماشين تويوتا🚙 كه غذا آورده از داخل گرد و غبار از راه ميرسد. عجب #غروب_مزخرفي است هم زمين و هم آسمان هر دو دلشان گرفته💔 است.
#شهید_ابراهیم_سلمان_ساوجی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 يك روز #پاييزي است. ساعت⌚️ حدود #5:30بعدازظهر روز جمعه است. در سنگر فرماندهي در خط منطقه
#خاطره_خودنوشت
به یادگار مانده از #شهید_ابراهیم_سلمان_ساوجی
🍂دلم ميخواست كسي دور و برم نبود و زار زار ميگريستم😭 به حال بدبختي خودم و به #حال_مملكت. مملكتي كه 5 سال جنگ بهترين👌 جوانهايش يعني #سرمايه مملكت با غرش خمپارهها💥و سفيرتيرهاي مستقيم دشمن به كام نيستي و مرگ كشيده است🌷.
🍂همين يك ساعت پيش بود كه يكي از بهترين و #شجاعترين سربازهاي گروهان، سرباز #ميرشكاك توسط خمپارهاي💥 كه روي سنگفرش خرده بود از ناحيه #پا مجروح شد. چه سرباز خوبي بود😔. 22 ماه خدمت #صادقانه در جبهه هاي نبرد👊 واقعاً نبردهايش #خاطرهانگيز بود.
🍂يك شب واقعاً مزخرف راديو📻 روشن است. ساعت 12 را اعلام مي كند. درون سنگر همراه با #ستوان_عابدي و سرباز «حاجيزاده» بيدار نشستهايم👥. سرباز «حاجيزاده» را بيدار كردهام كه چاي☕️ درست كند. صداي غرش خمپاره #بعثيون_نابكار خواب راحت را از چشمهايتان گرفته.
🍂اي كاش فقط غرش خمپارهها بود. از همه بدتر #پشههاي مزاحم امان استراحت نميدهد☺️. پشههايي كه از #صدگلوله خمپاره برتر است. نميداني وقتي صداي وزوز آنها و خارش عجيب آنها بدنم را اذيت ميكند😣 چقدر اعصابم ناراحت مي شود. از همه بدتر هواي #شرجي اين منطقه گرماي بيش از حد♨️ از وزوز پشهها به كيسه خواب پناه بردهايم. ولي گرما امان نميدهد😪 واقعاً كه #جنگ چيز مزخرف و بيخودي است. چقدر از جنگ #بيزارم
🍂راستي چرا انسان اين اشرف مخلوقات اين هديه خود را در ميان همه موجودات زنده بايد در اين خرابآبادها كه معلوم نيست جزو كدام ناكجاآباد خراب شدهاي است سرگردان باشد⁉️ #خداوند انشاءالله كه همه بندههايش را نجات بدهد🙏.
#شهید_ابراهیم_سلمان_ساوجی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی #انگلیس مش
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_ویکم 1⃣6⃣
🍂باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم.
همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم:
_ از روزی که توی #بهشت_زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍
🌿میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا که فهمیده بودم #فاطمه هم دوستم دارد♥️ باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.
🍂کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش💕 را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به #ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت:
_ این خوبه؟
🌿+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.
_نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم.
ناگهان دیدم که #فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم💞 و این اولین باری بود که #فاطمه_و_خودم را در یک قاب می دیدم😍😍😍
🍂پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم✈️ روز رفتن فاطمه آنقدر در #آغوش_محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو
روی شانه اش زدم و گفتم:
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از #جونمم عزیزتره
🌿بعد از یک وداع غمگین💔 سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم:
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت😔
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت:
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، #پدرم 😢
🍂خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم:
_راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉
لبخندی زد و گفت:
+ من نریختم، ولی تو ریختی!
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک
کردیم!😉
بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد #خیره به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش #شکر می کردم.
🌿در همان سوییت نقلی و کوچک #زندگی_مشتکرمان را آغاز کردیم 🏡
بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها🌧 دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم.
تازه میفهمیدم معنی این جمله که
"زن چراغ خانه است"♥️ یعنی چه!
تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم.
فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد
🍂هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم #فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم:
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5963105814645309883.mp3
7.12M
#شور
⏯بسیار زیبا و احساسی
🔺 از زبان #همسران شهدای مدافع حرم
🥀گفت دوسه تا #امانتی میذارم
🌾اینا باید پیش خودت بمونه♥️
🥀لباس #مشکیم ، چفیم ، ساعتمـ⌚️
🎤سید رضا #نریمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh