eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠خواهر بزرگوار شهید #محمدرضا_دهقان 🔸دوسال پیش با هم رفته بودیم #بهشت_زهرا(س)، یکی از مهمترین تفریحا
#پارکور 🔹به ورزش #پارکور علاقه داشت. هیجانش را در این ورزش خالی میکرد. گاهی در مدرسه، خیابان و پارک🎡 حرکاتی انجام میداد. اما مراقب بود. 🔸از ارتفاع نمی ترسید و #جسارتی مثال زدنی داشت. با دوستانش که تمرین می کرد، موفق تر👌 از بقیه بود و گاهی کرکری که میخواندند، او برنده میشد☺️#امادگی جسمانی اش بسیار خوب بود و بدنی ورزیده داشت. نقل از: مادر بزرگوار شهید #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وسوم 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم #فاطمه جشن🎊 کوچ
❣﷽❣ ♥️ 4⃣6⃣ 🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. 🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است 🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت: _ اینارو برای میخواین؟ 🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت: + آره. برای جشن ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت: + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️ 🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت: _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت: _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ 🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت: + نمیدونم. بذار شب با هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم: _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉 🍂مادرم گفت: + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به برگشتیم. 🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند. وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. 🍂زمان می گذشت و هر روز از چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. 🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌟انگار که از مشت #قفس 🌾 رستی و رفتی 💫یکباره به روی همه 🍂در بستی🚪 و رفتی.. 🌟هر لحظه ی همراهی ما 🌾 #خاطره ای بود 💫اما #تو به يک خاطره 🍂 پيوستی و #رفتی #شهید_بابک_نوری_هریس #شبتون_شهدایی 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5798711792452502372.mp3
4.94M
🔹ای خوش آن که #جانش 🔸به تو شده هدیہ😞😔 🔹خورده بر مزارش #شهید_زینبیه 🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی شادی روح #شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم #صلوات🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ #مھــدے جان دل♥️ بہ دلـدار سپردن ڪار هر #دلـدار نیست... ما بہ #تو جــان مےسپاریمـ❣ #دل ڪہ قابلدار نیست ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍁تبسم کردی و #روزم چه زیبا شد💖 دل افروزم 🍁خوشا #چشمی که روز او به لبخند #تو وا گردد😍 #شهید_روح_الله_طالبی_اقدم #سلام_صبحتون_شهدایی 🌺 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - اتصال به خدا - حجت الاسلام عالی.mp3
3.82M
🎧اتصال به خدا #سخنرانی بسیار شنیدنی👌👌 🎤حجت الاسلام #عالی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
راویت: مادر شهید 🔹مدام می گفت: #مادر من را دعا کن. من مادر هستم نمی توانستم دعای #شهادت کنم، تنها ا
🔸بعد از #شهادت اصغر رفت و امد در منزل🏘 زیاد شد. همش به فکر این بودم که یه خانه تکانی حسابی انجام بدم. چند وقت بعد از مراسم #سالگرد این فرصت پیش امد 🔹شروع کردم به شستن فرش و موکت خانه و #نظافت آشپز خانه دو روزی بود که به طول انجامیده بود. یکی از همسایه ها👤 امد و گفت: رقیه خانم دیشب #خوابِ_اصغر را دیدم بهم سفارش کرد که بیایم و به تو در خانه تکانی کمک کنم. 🔸گفتم: خیره ان شاءالله. خندیدم☺️ و اهمیت چندانی ندادم. با خود فکر کردم💬 از روی #دلسوزی میخواهد کمک کند اصغر را بهانه کرده، اما نفر بعدی و نفر بعدی هم با همین مضمون مراجعه کردن 🔹الهی قربون محبت #پسرم💖 برم، اون زنده است، اون می بیند و درک میکند. #اصغر برایم نیروی کمکی فرستاده بود تا مادر♥️ خسته نباشد که مادر دست تنها نباشد. خیلی به فکر من و #خانواده بود و تمام تلاشش را میکرد که من دست به سیاه و سفید نزنم❌ راوی: مادرشهید #شهید_اصغر_الیاسی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#شهید_شدن اتفاقے نیست❌ اینطور نیست کہ بگویے گلولہ‌ای خورد💥 و مُرد #شهید، رضایت نامہ دارد... و رضایت نامہ‌اش📜 را اول #حسین و علمدارش امضا میڪنند و بعد مُهر #زهرا میخورد...!📝 شهید مدافع حرم سرهنگ پاسدار حاج #شهید_سیدروح_الله_عمادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحہ ۹۹ استاد پرهیزگار .MP3
843.8K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه نساء✨ #قرائت_صفحه_نود_ونهم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢سبزقبای مخلص ⚜خيلي تودار و #مظلوم بود. تا لازم نمي‌شد حرفي را نمي‌زد❌ و كاري را انجام نمي‌داد. #مخ
🔹 #محمدرضا_شفیعی ماجرای اسارت و شهادت🌷 شهید نوجوانی که بعد از 16 سال با بدنی سالم👌 به وطن بازگشت🕊 را به نگارش درآورد 🔸محمد رضا شفیعی در 14 سالگی به #جبهه‌های نبرد رفته و در عملیات‌های بسیاری شرکت می‌کند که چندین بار نیز مجروح💔 می‌شود اما سرانجام در #عملیات «کربلای 4» و پس از مجروح شدن ، اسیر می‌شود که 11 روز پس از #اسارت به دلیل عفونت شدید در ناحیه شکم به درجه شهادت🌷 نائل می‌شود 🔹جسد⚰ شهید محمد رضا شفیعی پس از #شهادت آنچنان تازه و معطر می‌ماند که صدام به سربازان خود دستور می‌دهد که #جنازه این شهید را در برابر آفتاب☀️ قرار دهند تا بپوسد و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور می‌دهد که بر روی پیکر این شهید #اسید بپاشند😔 که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی‌رسد❌ و جسد تازه و #معطر این شهید بعد از گذشت 16 سال به وطن برمي گردد 💠غریب شلمچه #شهید_محمدرضا_شفیعی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️ شده تنها👤 بشوی؟ فکر و #دلت تنها تر⁉️ وَ #نباشد… شب و روزت همه یک رنگ شود؟😔 #نگاهت #شهید_محم
🔸زندگی پر از خاطره هست از مهربانی هایش💖، کمکهایش در مزرعه، #احترام به پدر و مادر ... اما یه #خاطره که در این فرصت بدرد جمع بخوره رو واسه تون میگم: 🔹وقتی دیپلمش رو گرفت گفت: می خوام وارد #سپاه بشم و این موضوع رو با من در میون گذاشت، مدارکش📑 رو آماده کرد، صبـ☀️ـح که با هم واسه #مصاحبه داشتیم می رفتیم، رو کرد بهم گفت: وقتی واسه مصاحبه و تحویل مدارک📜 می رم، شما جلو نیا🚷 🔸چون همکارهای #پاسدارتون شما رو می شناسن، امکان داره ملاحظه منو کنن یا #پارتی بازی کنن، اگه قراره جذب سپاه بشم♥️ دلم می خواد اگه خودم شایستگیش رو دارم جذب بشم👌 وگرنه همون بهتر جذب نشم😊 #شهید_محمدتقی_سالخورده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عقب نشینے در ڪار نیست ! صداے فرمانده شهید مدافع حرم ، ابو علی ( مرتضی عطایی ) #بسیار_زیبا👌 #پیشن
0⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠اولین شب آخرین حرف 🔰اولین بار بود که بعد از رفتم منزل پدر آقا مرتضی. اون روز بعد از ظهر سر کار نرفته بود و اتاقش را مرتب کرده بود👌 وقتی منو به دعوت کرد کلی ذوق کردم😍 🔰تمام اتاق را با عکس های تزیین کرده بود. درست از کنار درب اتاق🚪 یکی یکی عکس📸 شهدا را روی دیوار به شکل زیبایی کرده بود. یکی را با های رنگی که با پونس های رنگی زیبا بالای عکس به موازات هم زده بود👌 و عکس یک را با چفیه که وسطش برش خورده بود و مثل پرده با روبان دو طرف عکس سنجاق🖇 کرده بود. 🔰خلاصه عکس هر شهیدی🌷 را خیلی زیبا آراسته بود. درست یادمه دو عکس شهیدی👥 که اول دیوار اتاق نصب کرده بود کاوه✓ و برونسی✓ بود. تنها دیواری که کمد داشت را عکس نزده بود❌ وقتی وارد اتاق شدم یکی یکی شهدا را کامل برای من کرد. 🔰به عکس هر شهید🕊 که میرسید پرده ی زیبایی💖 که برای او درست کرده بود را کنار میزد و کاملی از اون شهید را برای من تعریف میکرد. وقتی حرف های او درباره هر تمام میشد من میگفتم چه مقدار از اطلاعاتی را که آقا مرتضی داده را قبلا نمیدونستم✅ 🔰یک کمد هم کنار اتاق ایشون بود. داخل ویترین کلی نوار کاست📼 قرار داشت که همه و یا کاست های افتخاری بود. داخل کمد هم کتاب های زیادی📚 از شهدا و وسایل شخصی ایشون بود. 🔰دو جفت مرغ عشق🕊🕊 هم که هر کدام گذاشته بودن بر روی دو طرف اتاق به شکل موازی نصب بود. درب هر قفس را باز کرد و تخم های قشنگ شون را نشانم داد😍 رنگ مرغ عشق ها خیلی بود آبی و زرد و سبز. 🔰اون شب آقا مرتضی با خنده از کارهای اون روز ایشون تعریف میکردن: روشویی منزل پدر ترکی⚡️ خورده بوده و اون روز آقامرتضی یک روشویی گلدار🌸 جدید نصب کرده بود که مامان ایشون میگفتن اگر میدونستم مرتضی را کنم روشویی را عوض میکنه زود تر دامادش میکردم😉 🔰بعد از به خودم گفتم حرف آخر را همان شب اول👌 ایشون به من گفت ولی من متوجه نشدم😔 آخه اون روز ها که خبری از جنگ نبود. چند وقت پیش مجلسی دعوت بودیم و من و همسران و برونسی🌷 با هم بودیم. یاد اون شب اول افتادم که مرتضی خودش را این دو شهید بزرگوار میدونست و من الان همنشین همسران این دو شهید بودم♥️ ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جشن پتو #شهید_مرتضی_عطایی🌷 در خوابگاهی در سوریه 🎥فیلمبرداری از #شهید_رضا_سنجرانی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #لذت_آغوش_خدا 113 #ملاقات_با_خدا 3 #استاد_پناهیان 🔻 💥 یه اتفاقِ خیلی مهم...💥 🔷 ما برای چی میخ
❣﷽❣ 114 4 🔻 ◽️یعنی چی که ما میخوایم آخرت خودمون رو آباد کنیم؟❓ 🎗این هدفِ عالی چیه؟؟ اجازه بدید از شما سوال کنم! آقا شما هدفِ عالی خودت رو برای زندگی بگو! 🌷 نه عزیزم "کسی نمیتونه هدفِ عالی زندگیش رو انتخاب کنه، 👈 بلکه هدفِ عالی انسان قبل از تولدش انتخاب شده" ✅✔️ -- یعنی چی از قبل انتخاب شده؟! ⭕️ ببین مثل اینه که به یه قاشق بگید شما هدفتون چیه از اینکه ساخته شدید؟! 🔹میگه به هیکلِ من نگاه کن خودت میفهمی!😊 💢 به چنگال میگی شما دیگه هدفت چیه اومدی کنار سفره؟ 🍽 🔹میگه به قیافه من نگاه کن! با من که نمیشه سوپ خورد! 🍲☺️ باید از اون قاشق های بزرگتر استفاده کنی! 👆همه اینا رو از سازندش میپرسن .از قیافه اون شیء متوجه میشن! 💎✅ ما انسان ها هم همینطور هستیم. ما "سازنده" داریم ...👌 🚫 نکنه فکر کردید شما خودتون اومدید و خودتون رو خلق کردید؟!⁉️ 💞 نه عزیزم شما ""خالق"" دارید 🔷 خب حالا به جای اینکه از شما بپرسیم که هدفتون چیه ، از سازندتون میپرسیم که هدفش از خلقت شما چی بوده... * چطوره؟😊 🚨 اگرچه ممکنه به خیلیا وقتی میگیم آقا هدفِ خلقتِ شما از قبل انتخاب شده ، ناراحت بشن! امّا خب نباید ناراحت بشن بچه که نیستی؟ داریم با هم صحبت میکنیم! حله؟؟ آفرین ☺️ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_43179819.mp3
4.06M
⏯پادكست 🎧با موضوع 4⃣ 🎤استاد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#سیره_شـهـدا🌷 💠اخلاص ⚜دلش نمی ‌خواست ڪارهایش جلوی دید باشد🚫 مدتی را ڪه در #جبهه بود، اجازه نداد حتی یڪ عڪس📸 یا فیلم از او تهیه شود❌ ⚜آخرین بار ڪه به #مرخصی آمده بود، قبل از رفتن همه ‌ی عڪس ‌هایش را از بین برد💥 تا پس از #شهادت چیزی از او باقی نماند😔 ⚜همین طور هم شد و برای شهادتش🌷 حتی یڪ عڪس هم در خانه نداشتیم. همیشه #پنهان ‌کار بود، حتی زخمی💔 ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد. #شهید_مجید_زین_الدین 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وچهارم 4⃣6⃣ 🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه
❣﷽❣ ♥️ 5⃣6⃣ 🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما مقید بود که اولین روز هرماه مراسم ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم. 🌿دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت. هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم👥 و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و شده😍 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت🍲 و بین همسایه ها پخش کرد. 🍂بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت: _از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه. 🌿از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم♥️ هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان💞با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از آن خدایی که عشقش♥️ را از دستان دختری بنام در زندگی ام جاری ساخت 🍂دختر دلنشین قصه ام زن رویایی زندگی ام وفادار و جاودانه ام ♥️😍 همان کسی بود که 👈 نبود ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5972047661677674929.mp3
6.34M
🎧با حال خوب گوش کنید ... 🍁من از گناه خسته ام 😔 🌼دنبال #شهادتم ولی عرضه ندارم 😭 🎤 سید رضا #نریمانی #التماس_دعای_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh