🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسرش میگفت: 🍁موقع خداحافظی👋 بهش گفتم ان شاءالله با #شهادت برگردی رفت و شهید شد🕊 اما #برنگشت 🍀یا
0⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰گفت میخواهم عربی یاد بگیرم، کسی نمی دانست چرا جز خودش وخدا. پیشنهاد #مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. #محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود
🔰« سلام بر ابراهیم » آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب #ابراهیم شده بود، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود.
🔰می خواست #خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. به همه گفته بود باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند.
🔰درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت. انگار #گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره کنار بچه های مجروح ماند و بر نگشت، مثل ابراهیم، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت کسی بر او خرده نمی گرفت.
🔰اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره #عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. او شبیه ترین فرد به #ابراهیم هادی است با این تفاوت که، اگر کسی دلتنگ ابراهیم شد، کانال کمیلی در قلب❤️ فکه هست که در پی او برود اما رفقای #محمد مهدی در فراقش مامنی جز خانه ی پدری اش ندارند❌
📕 مدافعان حرم
#شهید_محمدمهدی_مالامیری🌷
اولین روحانی مدافع حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰باشهید حجت الاسلام مصطفی خلیلی🌷 خاطرات زیادی برای گفتن دارم که سراسر #درس است. یادم نمیرود که در ۱۷
🦋آخرین غمزه #ولبخند ت💓و
در یادم هست ...😍
رفته بر رجعت #چشم تو گمانم
بابا❗️
🌴ترسم این قوم تو را زود #فراموش کنند
نگرانم
نگرانم
نگرانم
بابا❗️
#شهید_مصطفی_خلیلی 🍃🕊
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•••♥️ 📝قسمتی از دستنوشته شهید ✍چرا نمی دانید که بزرگترین #نعمت را خدا به ما داده♥️ که "در حکومت
💞 #عاشقانه_شهدا 💞
🔸تو خواستگاری مهریه رو خونواده ها گذاشتن #۵۰۰ تا سکّه
ولی قرار بین من و اون ١٤ تا سکّه بود، بعد ازدواج هم، همه سکّه ها رو بهم داد
🔹مراسم عقد و #عروسیمونوتو خونه ی خودمون گرفتیم😍
خیلی ساده
🔸هنوز عقد نکرده بودیم تو خواب دیدم کنار یه #قبر نشستم
«بارون 🌧می بارید روی سنگ قبر نوشته بود
شهید مصطفی احمدی روشن»
🔹از خواب پریدم
بعدِ ازدواج خوابمو واسش تعریف کردم می ترسم این #زمانه بگیرد تو 💞را ز من خندید😅 و به شوخی گفت:
"بادمجون بم آفت نداره"
🔸ولی یه بار خیلی جدّی ازش پرسیدم کی شهید میشی مصطفی…❓
بدون مكث، گفت: "۳۰ سالگی"📅
بارون میبارید⛈
شبی🌟 که خاکش میکردیم
به روایت همسر شهید
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🦋
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگ
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📘از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی از آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم. یکی از آنها عموی خدابیامرزم من بود، او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سوال کردم: عموجان این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟
🔰گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما جا گذاشت. اما شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را فروختند و البته هیچکدام عاقبت به خیر نشدند و در اینجا نیز همه آنها گرفتارند...
⛔️چون با اموال یتیم این کار را کردند، حالا این باغ را به جای باقی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو در دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود. باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود. به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
☘همانطور که به باغ خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟؟ گفت: پسرم اینها همه از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد،او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین به من برسد.
🌺پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات باغ من آباد شود به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای زمین وقفی و پسر ناخلف اش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم.
✨آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم یعنی همین که اراده می کردیم بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم. پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ،دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است...
🌏 یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
💢حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است. ما باید به گونهای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد.
🌳درختان آنجا همه نوع میوهای را داشتند، میوه های زیبا و درخشان. بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود.
بوی عطر همه جا را گرفته بود. صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد.
🍀 به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم.
♻️ نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم، اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم.در دنیا معمولا در کنار رودخانهها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
💠اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب. اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه. آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمیدانم چطور توصیف کنم.
♻️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم. با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت:ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_39.mp3
13.1M
#چگونه_عبادت_کنم❓🤲 ۳۹
💢 کمی عبادت 📿از کسیکه، برای کسب معرفتالله (شناخت خدا) تلاش جدی و خالصانه میکند ؛
💢 بسیار ارزشمندتر و اثرگذارتر از عبادت کسی است، که فقط بدنش را در عبادت به زحمت انداخته، و فکر و قلب💞 خویش را رها میکند.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♨️پیشگویی عجیب #شهید_سلیمانی از شروع جنگ سنگین بعد از جنگ با داعش 🔸یکی از مدافعان حرم میگوید در پ
🏴 ناگهان باز دلم 💗یاد تو افتاد، گرفت... 😔
💥فرازی از وصیت نامه #شهید سلیمانی:
«همراه خود دو چشم بسته آوردهام که ثروت آن در کنار همه #ناپاکیها، یک ذخیره ارزشمند دارد👌
💫 و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر #اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم»💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 📝یک بار جزوه ای
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📝تا مدت ها تعقیبش می کردند.تمام کلاس ها و جلسه های #مذهبی و مخفیش را تعطیل کرد. به من هم گفت تا مدتی جلسه ی قرآن و این چیزها نرم.
تصمیم گرفت برنامه های تفریحیمان را زیاد کند. انگار خدا خواسته بود برای حامد.
📝هرشب می رفتیم این طرف آن طرف؛ #مهمانی، جشن، سینما اینقدر رفته بودیم پارک که حامد می گفت: مامان! چی شده که #بابا هرشب من رو می بره پارک؟ توی همین اوضاع، خانم یکی از افسرهای مافوق یوسف، زایمان کرد👶 ما سال به سال خانه شان نمی رفتیم. به ماها نمی خوردند شاه دوست بودند.
📝ولی وقتی یوسف فهمید خانمش زایمان کرده، تلفن زد☎️ خانه شان و تبریک گفت: چشمتون روشن، امشب می خوایم بیایم دیدن شما. و رفتیم، توی راه دوباره فهمید که دارند #تعقیبش می کنند. میدان احتشامیه نگه داشت و رفت توی یک گل فروشی. وقتی بیرون آمد اصلا ندیدمش. یک سبد گل بزرگ💐 و قشنگ گرفته بود. این قدر بزرگ بود که خودش پیدا نبود.
📝آن را بردیم برای خانواده ی همان افسر. گاهی هم مراسمی بود که باید با هم می رفتیم، مثل سالگرد تولد شاه👑 سالگرد کشف #حجاب، مهمانی باشگاه افسران یا مجلس #رقصی که افسرهای گارد هم باید شرکت می کردند. این جور موقع ها من را می فرستاد اصفهان پیش پدر و مادرم.
📝وقتی ازش می پرسیدند: چرا خانمت رو نیاورده ای؟ می گفت: خانمم کسالت داشته، یا رفته #اصفهان. توی آن مهمانی ها نمی شد با حجاب بروم؛ حتی با روسری. ولی خودش برای این که شک نکنند، کت و شلوار های مد روز می پوشید و کراوات های👔 شیک می زد؛ حسابی به سر و وضعش می رسید.
📝وقتی بهش مشروب🍾 تعارف می کردند، می گفت: به معده اش نمی سازد و نمی خورد. دوستانش دیگر اخلاقش را می دانستند. برای همین هم توی مهمانی ها هیچ وقت به رقص دعوتش نمی کردند. نمی توانستیم مثل بقیه ی مردم برویم تظاهرات✊ خیلی توی چشم بودیم. گاهی یواشکی وقتی حوری و حسن یا فک و فامیل ها می آمدن تهران ما زن ها با هم میرفتیم؛ حسن و #یوسف که نمی توانستند.
📝با این که من خیلی دوست داشتم از کارش سر در بیارم ولی یوسف چیزی بروز نمی داد❌ در مورد کارش خیلی کم با من حرف میزد. می گفت: این طوری راحت ترید
#ادامهدارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
📝نزدیک های انقلاب بود، دی ماه ۵۷📆
توی ناهار خوری گارد لویزان تیر اندازی شد. غروب همان روز یکی از دوستانش با خانمش اومدن خونمون. خانم دوستش بمن گفت: خدا رحم کرده به #شوهرت میدونی امروز چی شده توی لویزان؟! گفتم: نه! مگه چی شده⁉️
📝گفت: هیچی! یه سرباز انقلابی میاد توی ناهار خوری افسرها و رگبار میبنده بهشون خیلی ها #کشته شدند بعضی ها هم فرار کردن تو چطور نمیدونی؟ یوسف هم اونجا بوده مگ بهت نگفته؟هاج و واج مونده بودم😦 یوسف خندید و گفت: بهت نگفتم که نگران نشی حالا که میبینی زنده ام
📝آن روزها همش تظاهرات بود میگفتند قراره #امام_خمینی از فرانسه برگردن، به ارتش دستور آماده باش داده بودند. یوسف ده روز یکبار هم نمی آمد خانه
روز ۲۱ بهمن مردم گارد را محاصره کردند اما یوسف فرار کرده بود و لباس شخصی👕 پوشیده بود و زده بود بیرون. کسی نفهمیده بود #افسر هست اگر متوجه می شدند که کارش ساخته بود. نفس نفس زنان آمد خانه، یکی دوساعتی خانه بود
📝فردای آن روز خیلی خوشحال بودم که انقلاب پیروز شده بود✌️ به یوسف گفتم: دیدی دیگه راحت شدیم دوره ی سختی ما تموم شد نه از #ساواک خبری هست نه از شاه دیگه همش خونه ای و برِ دلِ خودم هستی. یوسف جواب نداد دوش گرفت و گفت: ناهار چی داریم؟ یچیزی بده بخورم دارم میرم بیرون. پرسیدم: کجا😕
📝گفت: نمیتونم بگم جایی میرم که تو نمیتونی با من تماس بگیری اگه تا سه روز دیگه نیومدم به این شماره زنگ بزن📲 و بپرس از من خبری دارن یا نه معلوم نیست #زنده بمونم. جاخوردم گفتم: حالا که دیگه همونطور که میخواستیم میتونیم زندکی کنیم همه جا امن و امانه چرا زنده نمونی ؟!😢
📝لبخند زد و کمی دلداریم دادو رفت
کارش یکی دوشب طول کشید توی این یکی دوروز گیج بودمو #نگران انگار هول و ولای من تمومی نداشت. بعدا فهمیدم رفته بود مدرسه علوی پیش امام می خواستند درمورد #ارتش انقلاب تصمیم بگیرند. پاکسازی ارتش و تشکیل سپاه پاسداران و این کارها ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
YEKNET.IR -Haj mahdi rasuli-vahed.mp3
5.77M
⏯ #مداحی_شهدایی
🍃بوی خون بوی پلاک بوی چفیه بوی سربند
🍃یه بغل لاله ی دست بسته رسید از دل اروند
🎤مهدی رسولی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃🍃🍃🍃*🕊🌟🕊*🍃🍃🍃
گاهی
تـ❤️ـو را #کنارخـود
احساس ميکنم
اما چقـدر
دل خوشـی
#خوابـــ ها کم استــ ..😔
📎برادر جان #تو می روی 🕊
بسلامتــ؛ سلام ما هم برسان✋
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
جـ❤️ـانا بیا ...
که بی تـ❤️ـو ...
#دلمان را قرار نیست
#بیشمان مجال صبر و ...
سر انتظار نیست
🦋🕊🕊🦋🕊🕊🦋🕊🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
دریغ مکن
منحنی #زیبای لبخندت☺️ را ..
همان قوسِ زیبایی
که آفتاب ☀️را دلگرم می کند ،😍
هر صبــ🌤ـح
دوباره بتابد .. ...
#شهید_مهدی_مدنی
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📣پرواز پرستویی دیگر ...🕊
💢 #ابراهیم_اسمی، مدافع حرم حضرت زینب(س) که چندی پیش در #سوریه مجروح💔 شده بود. دیروز به شهادت رسید
✳️شهادت مدافع حرم شهید ابراهیم اسمی🌷 از استان #البرز (شهرستان فردیس) را به محضر حضرت بقیه الله (عج)، مقام معظم رهبری و بیت معظم ایشان تبریک و تسلیت عرض می کنیم😔🌷
#شهید_ابراهیم_اسمی
#شهادتت_مبارک🌷🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• #شهید_ابراهیم_اسمی
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🌷شهادتت مبارک🌷
🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ❣مهریه مون انتخاب حسن بود... هفت سفر عشق مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با ه
#خط_خون❣
🌾بوی #شهادت می کند مستم
🌾از ازل مرا، بر مویت بستم
🍂بی قرارم من ای حسین (ع) جانم
🔰آری! این است #وعده_الهی، بازگشت همه به سوی اوست. خدای من در این لحظه که من تمام حرف هایم را به روی کاغد می آورم📝 تنها فقط خودت می دانی که چه شور و غوغایی برای رسیدن به #تو در دلم موج می زند😍
🔰تازه معنی "فزت و رب الکعبه" را که از زبان #مولا و امام اول خود جاری شده را درک می کنم. در این دنیای ناچیز که دشمن زبون، شمشیر🗡 را بر علیه #شیعیان از رو بسته، دیگر آرام و قرار ندارم.
🔰خدای من، تو از دل #بنده هایت آگاه و باخبری، چگونه می توانم ساکت نشسته و زندگیم را ادامه دهم⁉️ در حالی که جگر مولایم #امام_زمان (عج) خون است. آیا می توانم چشمانم را به روی این همه #جنایت ها که بر محبین اهل بیت(ع) می آورند ببندم😢
🔸بسیار تیغ دیدم که یکی را دوتا کند
🔹نازم به تیغ #عشق، دوتا را یکی کند
#شهید_حسن_غفاری
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Page265.mp3
802.9K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه حجر✨
#قرائت_صفحه_دویست_وشصت_وپنج
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌾هر شهیـد ،
نشانیست از یک #راه ناتمام
یک فانوس که دارد خاموش میشود
و حالا ....
🦋تو مانده ای و یک #شهید
و یک راه ناتمام
فانــوس را بــــردار ؛
و راه خونین 💔شهید را ادامه بده...
#شهید_علی_اکبر_اسفندیاری🕊🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾هر شهیـد ، نشانیست از یک #راه ناتمام یک فانوس که دارد خاموش میشود و حالا .... 🦋تو مانده ای و ی
1⃣8⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌺
🔰اواخر اسفند ماه سال ۶۲ بود، تب و تاب پاتکهای #عملیات_خیبر ( فتح جزایر مجنون) تازه فروکش کرده بود ، درگیری در خط پدافندی با آتش طرفین کمتر از پاتک نبود، نیروهای عمل کننده به پشت خط آمده بودند برای استراحت و ریکاوری، آخه فعالیت شهید علی در عملیات خیبر تحت عنوان فرمانده ادوات لشکر ۲۷ محمد رسول ا...( ص) استان تهران واقعا ستودنی بود
♻️، بنه گردان ما در منطقه عمومی جُفیر در مجاورت جهاد خوزستان بود ، #ادوات-لشکر-۲۷ هم در سه راهی الفتح اردوگاه زده بود ( حدود ۲ کلیومتر در سمت راست گردان ما)
✅ باران 🌨زیادی باریدن گرفت موقعیت ما با تمام تشکیلات زیر آب رفت گردان ادوات در محاصره آب بود.
یه روز عصر بعداز نهار به موقعیت گردان #ادوات_لشکر_۲۷ برای دیدن علی رفتم بعد از عملیات هیچ اطلاعی ازش نداشتم که شهید شده یا زخمیه ، رفتم موقعیتشون رو پیدا کردم نزدیک نماز مغرب بود
🔰، پُرسان پُرسان سنگر علی را پیدا کردم رفتم داخل ، از حاج آقای پیرمردی که اهل تهران و یار غار علی بود سراغ علی را گرفتم ، گفت بفرما بشین الان پیداش میشه.👌
✅ شام خوردیم (نان پنیر و کنسرو لوبیا) علی هنوز نیومده بود ، گفتم شاید پیر مرد نمیخواد بگه علی طوریش شده، بیرون رفتم ، تاریکی شب🌙 در محوطه دور میزدم که دیدم #سنگرها همه پر از آب 🌊شده علی به کمک بچه ها رفته یکی یکی سنگرها را با نایلون ایزوله میکنن تا شاید از نفوذ بیشتر آب جلو گیری کنه
♻️، اومدیم سنگر فرماندهی که وضعیت خوبی از سایر سنگرها از نظر آب گرفتگی نداشت، داشتیم چای میخوردیم( با لیوانهای قرمز رنگ پلاستیکی معروف) ، که صدای نگهبان اومد : برادر اسفندیاری دو سه نفر پاسدار اومدن با شما کار دارن! علی گفت بگو بیان داخل، وقتی داخل شدن دیدم سه نفر از پاسداران همشهری هستن،
🔰گفتن علی خیلی وقته مرخصی نیومده، اومدیم براش مرخصی بگیریم.
این بندگان خدا اومده بودن وساطت کنن برای علی مرخصی بگیرن، چون علی به شوخی میگفت مرخصی نمیدن⁉️
✅ هر از گاهی نیروهای گردان میومدن درخواستی از علی داشتن: وسایل برای تجهیز سنگر، لباس، مرخصی و....، در این اثنا یکی از همشهریان پاسدار گفت ما اومدیم برای تو مرخصی بگیریم از این طرف نیروهای گردان میان از تو در خواست مرخصی میکنن جریان چیه❓ شما چکاره ای اینجا❓
♻️علی گفت نه اینا شوخی میکنن سر به سرم میزارن من کاره ای نیستم.
اخلاص،تواضع و افتادگی و فروتنی علی رو نشون میداد با وصف اینکه ایشون از فرماندهان #لشگر-۲۷ بود اما اصلا به روی خودش نمیاورد.
راوی: رزمنده ی بسیجی حاج عباس حیدری
#شهید_علی_اکبر_اسفندیاری🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh