چگونه عبادت کنم_46.mp3
9.68M
#چگونه_عبادت_کنم❓🤲 ۴۶
💢اگر اینجا، توانِ لذّت بردن از خداوند را نداریم؛
در قیامت محال است، از خداوندی که قرار است تا ابد با او همنشین باشیم؛ لذّت ببریم...
عبادات ما، باید از مرحلهی شهوتِ معنوی خارج شده و بتواند ما را به لذّتِ از خداوند برساند❗️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بدون #شرح نیست ناتوانم در شرح ڪودڪے هایم پاے #قاب تو.. دارند #بزرگ می شوند.. فاطمہ و ریحانہ خانم ن
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
✍ #سیره_شهدا
🌼حاجی به حضرت مسلم (ع) ارادت زیادی داشت و از اینرو #نام مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت : «ما همه مسلم رهبریم، هر جا فرمان دهد حاضریم.»
🍁حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی آشپز ندارد، میگفت: «من #غذای هیئت را میپزم.»
🦋میگفتیم: «حاجی شما روحانی هستیدنباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) هر خدمتی افتخار است.»
🌸بعد لباسش را درمیآورد و با خنده😅 میگفت: «عمامه و عبا را هم درمی آورم
که دیگران ناراحت نباشند.»
🌾#شهید_محمد_پورهنگ
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣ #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
💠عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
💠از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
💢خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
💢دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
💢دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
1_55658442.mp3
5.25M
⏯ #مداحی_شهدایی
اون گلای یاسی که لاله لاله جون دادن
رسم عاشق شدنو به ماها نشون دادن
🎤حاج مهدی سلحشور
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃ﻭﻗﺘﻰ #ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﻫﻢﻣﻰ ﮔﺬﺍﺭﻡ
ﺧﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﻧﻤﻰ ﺑﺮﺩ
ﺗ💞ﻮ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﺩ❗️
ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ #ﻓﺮﺳﻨﮓ ﻫﺎ
ﻓﺎﺻﻠﻪ...
#شهید_محسن_فانوسی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🍃🌟🍃🌟🍃
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌼گر عاشق و #دلداده شوی می آید
🍃پاک از گنه ،آزاده شوی می آید
🌼پیداست علائم ظهورش اما
🍃وقتی که ت✨ـو آماده شوی می آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#او چید گلی سرخ🌹
ز گلـــــزارشـهادت
ازسمت #زمین رفت به میدان سعادت
💥ازخاک رهاگشت، #دلش💖 سوی کجا رفت❓
انگــــار به# دنبال دل آیـــنه هـــا رفت
#شهید_علا_نجمه🌷
#سلام_صبحتون_شهدایی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_محشور_شدن_با_حضرت_زهرا.mp3
2.63M
♨️سه دسته از زنان که در قیامت با حضرت زهرا(س)محشور می شوند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
برای #محمد_حسین پسری از جنس #آسمان 🔰متولد۱۳ تیرماه ۱۳۷۰ پرچمدارِ مدافعانِ جوانِ حرم تربیت شده در دا
✨💞#عاشقانه_های_شهدایے 💞✨
♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣ منو به دست بیاره، گوشه #سفره غذامون یه قلب کوچیک با گلهای رز🌼 درست میکرد.
♦️منم دیگه به تلافی اون،قرار گذاشتم هربار که بیام گلزارش، براش یه #قلبی با گل رز درست کنم....✅
♦️●یبار که از ماموریت های زیادش،خیلی ناراحت بودم،به من گفت خانوم قول میدم جبران میکنم،یه کوچولو هم که شده جبران میکنم.
♦️ روز پنجشنبه بود،من همش تو ذهنم میگفتم میخواد فردا مارو جایی ببره.میخواد یه کاری انجام بده...
صبح 🌤شد، دیدم پاشده خودش ناهار قرمه سبزی گذاشته.#آشپزیشم خوب بود.
♦️گفت امروز تو اصلا با غذا کاری نداشته باش،گفت موقعی که میخوام سفره رو بچینم،میری تو اتاق نمیای،سفره که چیده شد شما بیا...
♦️●بعد که اومدم دیدم سفره رو قشنگ چیده.یه گوشه سفره یه #قلب با گل رز🌻 درست کرده بود. اصلا نفهمیده بودم کی رفته گل رز گرفته ...
✍راوی: همسرشهید
#شهید_محمدحسین_میردوستی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💞 #همسرانه 💞 . 💫سر سفره عقد قرآن رو که دستش گرفت، نیت کرد تا هر صفحه ای که اومد باهم بخونیم. 💫 قر
#تلنگرانه
ای شهیــ🌷ـد
🍃ای آنکه بر کرانه ازلی
و #ابدی وجود برنشسته ای❗️
🍁دستی برآر و ما #قبرستان نشینان عادات سخیف رانیز ازین منجلاب بیرون کش
#شهید_نوید_صفری
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page272.mp3
759.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_ودو
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بوالفضل از نیروی #اطلاعاتی_سپاه بود و مدام در کمینش بودند بنابراین اگر اسیر می شد خدا می داند چه بل
📜 فرازی از وصیتنامه
✍از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت🌺 بزرگ نماید و "جای خالی پدر" را برایش پر نماید. اما سخنی هم به #علی_آقا عرض کنم.
✍علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. #پسر_عزیزم از تو میخواهم همیشه در مسیر درست گام برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر💖 نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود #الگو و راهبر قرار دهی.
✍همسرعزیزم♥️ در انتهای سررسید تمامی طلبها و #بدهیها و حسابهایم را ثبت نمودهام که زحمت آنها به گردن شما میباشد.
✍در خاتمه عرض مینمایم که دلم برای زیارت #کربلا تنگ میشود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:
🌾 #شبهای_جمعه میگیرم هواتو
🍂اشک غریبی میریزم😭 برا تو
🌾بیچاره اون که #ندیده حرم رو
🍂بیچارهتر اون که دید #کربلاتو
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📜 فرازی از وصیتنامه ✍از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت🌺 بزرگ نماید و "جای
8⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰بعد از پیگیریهای #یکساله، علیرغم مخالفتهایی که هم از جانب محل کار و هم از طرف مادر و بقیه خانوادهاش بود، بالاخره هم در روز ۲۴ خرداد سال ۹۵📆 مصادف با هفتم ماه رمضان #داوطلبانه عازم سوریه شد.
🔰او قبل از رفتنش تمام سعی کرد هم دل خانوادهاش را به دست بیاورد و هم #رضایت مسئولانش را بگیرد. چند روز بود محل کارش بود، بعد از اینکه سحری را خوردم، پیامی از طرف همسرم آمد💌 که از قرآن #استخاره کرده بود که آیه ۱۸ و ۱۹ سوره اسرا آمده
🔰و مفهومش این بود: «هر کس که زندگی #دنیا را بخواهد ما از دنیا آنچه را که صلاح بدانیم میدهیم، اما آخرت دستش خالی است و هر کسی که آخرت را بخواهد و تلاش مخلصانه✨ کند از او قبول میشود.»
🔰صبح آن روز تماس گرفتم و گفتم: مشخص شد⁉️ که گفت: نه هنوز حرفی نزدهاند. ساعت یک موقع اذان ظهر بود که تماس گرفت و گفت: من #رفتنی شدم و تا ساعت سه باید محلی باشم که مشخص کردهاند
🔰با مامان خداحافظی نکردهام، خانه هم که نیامدهام، هر طور شما بگویید، با مامان تلفنی☎️ خداحافظی میکنم و میآیم خانه. احساس کردم بهتر است #حضوری با مادرش خداحافظی کند، هر چند دیگر زمانی برای وداع خودمان باقی نمیماند.
🔰البته #حسرت_وداع آخر تا همیشه در دلم ماند، حتی روز معراج هم با او تنها نشدم😔 خیلی سریع اتفاق افتاد. برای بستن ساکش💼 حدود ساعت سه به خانه آمد. وقتی لباسشهایش را در ساک میگذاشتم، اشک میریختم و به حضرت زینب(س) توسل کردم و گفتم: یا #حضرت_زینب(س) به خودت میسپارم.
💥قبل از رفتن یک جمله به من گفت: سعی کن #خودت در زندگی تصمیم گیرنده باشی.
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
💓فرمود:
بمیرید❗️
#پیش از آن که بمیرید!
🌴و از تمام ما؛
آنان که #زنده بودند؛ شنیدند❗️
و آنان که شنیدند؛ #مردند!
و آنان که مردند؛ زنده شدند!✔️
🦋دیدید⁉️
تنها آنان که زنده بودند، زنده شدند ...⚡️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 25 📖 حسین فرزند یکی از بزرگترین سرمایه داران اصفهان بود. پدر حسین بارها خواسته بود
🕊 #افلاکیان_خاکی 26
📖 صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد. با خودم گفتم:
الان که وقت نماز نیست اگر یک خمپاره بیاید اینجا همه نابود می شویم.
اما مصطفی طبق معمول...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 0⃣2⃣ #قسمت_بیستم ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویک
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری
نبود. یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آن نزدیک شود.
🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌾جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند
🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_47.mp3
10.21M
#چگونه_عبادت_کنم ۴۷ 🤲
💢شخصیت هر انسان ، به کیفیت نماز او بستگی دارد.
هرقدر حضور #قلب ❤️و تمرکز انسان در نماز بیشتر میشود؛ قدرتِ روحیِ او افزونتر شده، و قیمتِ انسانیاش نیز، بالاتر میرود.
#استاد_شجاعی👆
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه ☘️ دختر خانما #حتما بخونن...😊🔽 اقا پسرا #باید بخونن....😊🔽 💠+به قول حاج حسین یڪتا: 🍃دنی
🌸✨حاج حسین یکتا:
🌳بچهها ❗️دلاتونُ تحویل ارباب بدید. دلتو بده به ارباب# بگو فقط شب🌙
🌾 اول قبر سالم تحویلم بده❗️☺️
چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا #یوسف زهرا. چشماتون رو بذارید برای خدا...✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh