#شهــیدانهــ🥀
|•🧔🏻•| #هادیذوالفقاری
اینجملههمخیلیخیلیقشنگبودتویوصیتنامشون ^^🌸🍃
*[دنیارنگگناهدارددیگرنمیتوانمزندهبمانم]*
🍁شهیدماروهمدریابید😞
نذارینتویدنیایپرازگناهغرقبشیم😭
#بشیم_مثل_شهدا🙃🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
11.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز سه شنبه روز زیارتی
🌸امام زین العابدین علیه السلام
🌸امام محمدباقر علیه السلام
🌸امام جعفرصادق علیه السلام
#التماس دعا 🤲
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مقام_معظم_رهبری😍👇🏻
❌اگر کار خوب است، آن را
بخاطر ملاحظه دیگران ترک نکنید.❌
به بعضیها میگویند: آقا! چرا فلان جا #نماز یا #نافله یا #نماز_اول_وقتتان را نخواندید ؟
میگوید خجالت کشیدیم! نه؛ از روی
حیا، هیچ کار نیکی را ترک نکنید.
خواهند گفت متظاهر است؟ بگویند.
خواهند گفت خودشیرینی میکند؟
بگویند..😌🤞
❌اگر حرفی حق است و اگر کاری خوب است، آن را بخاطر ملاحظه دیگران ترک نکنید.❌
(۷۸/۰۵/۰۸ - مقام معظم رهبری)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
عزادار اصلی محرم.mp3
2.16M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۰۲
🎤 حجتالاسلام #عالی
🔸«عزادار اصلی محرم»🔸
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطــره🌸☘
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود❌
از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت📚 بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.🥇
🏋♀ بابک هنگام ورزش آهنگ زینب زینب را می گذاشت🎶
🌻 مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است.🍃
بابک مسجدی، هیئتی، ورزکار، بسیجی و ... بود،کل خانواه بابک را پس از شهادتش شناختیم.🥀🕊
#بابک_نوری_هریس
#شهیدِگیلانے
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢 اگه خواستی بفهمی که چقدر عاشق خدایی
نگاه کن ببین چقدر دوست داری برای خدا رنج بکشی.✅
⭕️ اگه دیدی زیاد نمیخوای که برای خدا رنج بکشی ناراحت شو.
با خودت بگو
آخه من چرا اینطوری شدم؟!😞
🔶 سعی کن از کم شروع کنی و برای خدا کار کنی.
✅ مثلا اگه دستت میرسه هزار تومن هم که شده به زلزله زده ها کمک بده. به فقرا رسیدگی کن.
🌺 ببین چقدر نورانی میشی.
این مهم ترین تمرین زندگی تو هست.✔️💖
✅ حواست هست که تو قراره یه روزی با خداوند متعال ملاقات کنی؟!🙄
✔️ هرچقدر علاقه ی به رنج کشیدن در راه خدا رو تمرین کرده باشی
موقع ملاقات با خدا بیشتر لذت میبری😍...
🚶♂آروم آروم تمرین کن....
🔸 مثلا حجاب داشتن برات سخته؟🤔
✅ تمرین کن این سختی رو برای خدا بپذیری...
با لبخند و رضایت...😌💗😊
یه فرشته خواهی شد...💖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋🍃✨
. مواظبباشیدڪہ
. درصحنہےامتحانالهےمردودنشوید
. وشرمساردرقیامتنباشید
. ڪہپاسخندهیدچرامقدمہے
. ظهورولےوحجتخدارافراهمنڪردید؟
#شہید_محمد_حسین_فاضلے♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#چادرانھ
شایدچادرڪلمہایستعربۍ! 💕🍃
ولۍعربڪه‹چ›ندارد!😐💔
پسشاید
بہجاے‹چ›باید‹ج›گذاشت..
‹ج›گذاشتوگفتجادر!
یعنےجاۍدُر..!🙃
یعنےتودُرهستےهمانمروارید❤️
همانےڪهجایشدرصدفاست..😇
همانمرواریدزیبادرصدفڪهگرانقیمت
تریناستدربیندُرها!🌹
پسچادرهمانصدفاست💛🍃
صدفےبراۍمحفوظماندنمنوتو..!
صدفےبمان:))
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهل_و_هفتم
بابا روزنامه رو پرت کرد و اومد سمت مامان
کو اردلان اردلان چی؟
منو زهرا مامان رو گرفته بودیم که خودشو نزنه مامان از شدت گریه
نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست به تلوزیون اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیون
اخبار تموم شده بود
بابا کلافه کانال ها رو اینورو اونور میکرد
برای مامان یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش که بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردالن رو کجا دیدی؟
دوباره شروع کرد به گریه کردن و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتن جنازه
هارو نشون میدادن بچم اونجا بود
رنگ و روی زهرا پرید اما هیچی نمیگفت
بابا عصبانی شدو گفت: آخه تو از کجا فهمیدی اردلان بود مگه واضح دیدی
چرا با خودت اینطوری میکنی
_ بعد هم به زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کن رنگ و روی بچرو
مامان آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مثل اردلان من
بود ببین یه هفته ام هست که زنگ نزده وای بچم خدا
نگران شدم گوشیو برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهدای
مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلان میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشه
_ یکدفعه چشمم خورد به اسم اردلان احساس کردم سرم داره گیچ میره و
جلو چشماش داره سیاه میشه
با هر زحمتی بود گوشیو تو یه دستم نگه داشتم و یه دست دیگمو گذاشتم
رو سرم
به خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب رو
قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بسته کردم و دوباره خوندم
اردلان سعادتی
دستمو گذاشتم رو قلبم و نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
- زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستمو گرفت و با نگرانی پرسید چیشد
اسماء؟
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگران نباش
اسمش نبود
- پس چرا تو اینطوری شدی؟
هیچی میشه یه لیوان آب بیاری برام
- اسماء راستشو بگو من طاقتشو دارم
- إ زهرا بخدا اسمش نبود، فقط یه اسم اردلان بود ولی فامیلیش سعادتی
بود
زهرا پووفی کرد و رفت سمت آشپزخونه
هگوشیو بردم پیش مامان و بابا، نشونشون دادم تا خیالشون راحت بشه
بابا عصبانی شد و زیرلب به مامان غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونه رو زد
آیفون رو برداشتم:کیه؟
کسی جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیه؟
ایندفعه جواب داد:
مأمور گاز میشه تشریف بیارید پایین
آیفون رو گذاشتم .
زهرا پرسید کی بود
شونه هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چه صدایی هم داشت
چادرمو سر کردم پله هارو تند تند رفتم پایین چادرمو مرتب کردم و در
و باز کردم
چیزی رو که میدیم باور نمیکردم....
- اردلان بود
ریشاش بلند شده بود. یکمی صورتش سوخته بود و یه کوله پشتی نظامی
بزرگ هم پشتش بود
اومدم مثل بچگیامون بپرم بغلش که رفت عقب
- کجا زشته تو کوچه
خندیدمو همونطور نگاهش میکردم
- چیه خواهرنمیخوای بری کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پله ها رفتیم بالا
_ چشمم خورد به دستش که باند پیچی شده بود و یکمی خون ازش بیرون
زده بود
دستم رو گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبون باز کردی جای سلامتی هیچ چیزی نیست بیا بریم تو
داداش الان بری تو همه شوکه میشن وایسا من آمادشون کنم
_ رفتم داخل و گفتم :یاالله مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید...
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای مامان هم چادر برد
مامان با بی حوصلگی گفت:مامورگاز تو خونه چیکار داره
- نمیدونم مامان، مثل اینکه یه مشکلی پیش اومده
خیله خوب باباتم صدا کن
- باشه چشم
_ بابا بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونه چیکار داره
- نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونه رو باز کرد و با تعجب همینطور به اردالان نگاه میکرد
اردالن بابا رو محکم بغل کرد و دستش رو بوسید
بابا بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صدای اونها مامان و زهرا هم اومد جلو
مامان تا اردلان دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسین، خدایا شکرت خدایا
هزار مرتبه شکرت بعد هم اردلان رو بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدن اردالان دستشو گذاشت جلوی دهنشو لیوان از دستش
افتاد
اردلان لبخندی بهش زد، لبشو گاز گرفت و دستشو به نشونه ی شرمنده ام
گذاشت رو چشماش
مامان دست اردلان رو ول نمیکرد، کشوندش سمت خونه
همه جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردالان هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سلام سلامم مادر
من
مامان از خوشحالی نمیدونست باید چیکار کنه
اسماء مادر برای داداشت چای بیار، میوه بیار،شیرینی بیار، اصن همشو بیار
- باشه چشم
زهرا اومد آشپز خونه دستاش از هیجان میلرزید و لبخندی پررنگ رو
صورتش بود چهرش هم دیگه زرد و بی حال نبود
ادامع دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
میگفتـــــ :
نگو چرا خـــــدا جوابمو نمیده ؛
سڪوتِ خـــــدا رو دوستـــــ داشتہ باش!
خـــــدا با اون سڪوت داره خـــــدایی میڪنه🌸
میخواد عبد پروری ڪنه !!
عبدباش . .
#خـــــدا_جانمم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو👤 ندارم
#مجال گفت و شنید
بهای #وصل تو💞
گر #جان بود خریدارم
که جنس خوب
#مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh